یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

یک جبهه از حمله


یک جبهه از حمله
در عملیات بدر، من و اصغر و محسن گلستان با هم در دسته یک - یعنی دسته اخلاص- بودیم، کمی بعد هم سعید پورکریم و اکبر مدنی هم به جمع ما اضافه شدند.
درعملیات بدر تا نزدیکی رود دجله رفتیم. تا ظهر همان روز هم آنجا بودیم. بعد دستور آمدکه عقب نشینی کنیم والا از پهلو قیچی می شدیم.
عقب نشینی خیلی سخت بود، انگار روی دوش آدم یک کوه گذاشته باشند! قبل از این که عقب نشینی کنیم از اصغر پرسیدم، این گرد و غبار جلو چیه اصغر هم عینک ته استکانی اش را با خونسردی پاک کرد، نگاهی انداخت و گفت: تانک! من وقتی شنیدم تانک ها دارند می آیند و فرمانده هم دستور عقب نشینی داده، بی معطلی دویدم به سمت عقب، کمی که دویدم چنان تشنه شدم که با دیدن پیکر شهیدی در کانال ایستادم، قمقمه آبش را برداشتم و تکان دادم، سنگین و پر بود، انگار یک جرعه هم از آن نخورده بود. آب خنک گلویم را تازه کرد اما تشنگی کم نشد، دهها تانک و خودروی زرهی دنبالمان می آمدند و از ما تلفات می گرفتند.
مهمات بچه ها رو به اتمام بود. تقریباً از ظهر تا دم غروب عقب می آمدیم. دسته اخلاص یک تیربارچی داشت که تانک عراقی ها له اش کرد و از رویش گذشت، تانک ها آنقدر نزدیک بودندکه آر.پی جی کارساز نبود. عراقی ها می خواستند ما را محاصره کنند و از ما اسیر بگیرند و ما فقط می دویدیم. عراقی ها در پنجاه متری ما بودند، از نفس افتاده بودم، در جان پناهی لحظاتی دراز کشیدم، اسارت را به چشم می دیدم، هر آن ممکن بود به اسارت درآیم یا با تیر خلاص کشته شوم. هرچه در جیب داشتم زیر خاک پنهان کردم تا چیزی به دست دشمن نیفتد. فرصتی پیش آمد مجدداً شروع به فرار کردم در حال فرار رگبار تیر مستقیم به ران هایم اصابت کرد هر طور بود خود را به عقب رساندم و از معرکه جان به در بردم و پس از مداوا مجدداً به خط برگشتم و برای عملیات آبی - خاکی به اردوگاه سفینة النجاه رفتم. اردوگاه در غرب رودخانه کرخه بود.
در اردوگاه آموزش و تمرینات با جدیت دنبال می شد، افراد جدیدی هم وارد دسته ما شدند. از جمله حسین گلستانی که برادر محسن بود در چهار دسته سلیقه های مختلفی در مورد مطالعه وجود داشت و جای هر طیفی مشخص بود، اصغر اهری کتب فلسفی و کتاب های استاد مطهری را می خواند، اسدالله پازوکی نهج البلاغه و کتاب های احادیث را ، جلو چادر هم جای مسئول دسته بود که بیشتر قرآن تلاوت می کردند، عده ای هم که دانش آموز بودند مشغول درس و مشق خودشان بودند، برخی هم گودال هایی شبیه و هم اندازه قبر در اطراف چادرها کنده بودند و در آنها شب زنده داری و عبادت می کردند. در قبر، احساس عجیبی به آدم دست می دهد، آدمی از حصار تن رها می شود و همه روح می شود، البته این راز و نیازها پنهانی بود، کسی نمی دانست که در دسته چه کسانی اهل عبادت شبانه اند. آنها که شب ها بیدار بودند، روزها چنان سرحال و با نشاط بودند که کسی به آنها شک نمی کرد. بعضی روزها هم فوتبال بازی می کردیم و دسته ما همه طرفدار استقلال بودند.
سرانجام نوبت به تکاپوی تعاون رسید، تحویل وسایل شخصی و ساک بچه ها، نوشتن وصیتنامه برای گذاشتن داخل ساک و تحویل به تعاون، صحنه های تماشایی ای بود، به ویژه وقتی می دیدی نوجوانی تازه بالیده چنان مردانه در استقبال مرگ کاغذ و قلم به دست گرفته که انگار عالمی فرزانه در پایان عمری تلاش و تحقیق در حال نگارش پایان نامه خویش است.
بعدازظهر بود که سوار کامیون های سرپوشیده پنهانی اردوگاه را به سوی مقصد نامعلوم ترک کردیم، این نحوه انتقال برای این بود که ستون پنجم دشمن متوجه جا به جایی نیروها نشود و عملیات لو نرود.
هیچ کس خبر نداشت که به کجا می رویم.
بعد از ساعتی به جنوب آبادان و کنار رودخانه بهمن شیر رسیدیم ، به خانه های روستایی که خالی از سکنه بود رفتیم. صبح که شد خبردار شدیم که حمله بزرگی آغاز شده است. آماده حرکت به سوی خط مقدم شدیم، در راه گلوله های توپ و کاتیوشا زمین را به لرزه درآورده بودند حاج آقا رحیمی آیت الکرسی می خواند و به بچه ها فوت می کرد که سلامت به خط برسیم، شب را در کنار اروند در سوله های موقتی بیتوته کردیم. حتی بعضی ها سر پا چرت زدند. صبح روز بعد سوار قایق شدیم و به شهر بندری فاو رفتیم.
از آنجا با کامیون های غنیمتی در نزدیکی پایگاه موشکی دشمن سنگر گرفتیم و آماده درگیری شدیم، گردان ما در آن شب نیروی احتیاط بود. جنگ اصلی در جاده بصره جریان داشت و به خاطر نزدیکی ما به منطقه درگیری زیر آتش توپ و خمپاره قرار گرفتیم و چند مجروح هم دادیم. ظهر روز بعد از فرماندهی دستور جابه جایی ما رسید و در سه راهی کارخانه نمک مستقر شدیم ‎/ از مقر ما تا پیشانی جنگی و نقطه رهایی حدود یک کیلومتر فاصله بود، یک گروه ویژه و یا ضربت که بیشتر آنان از بچه های دسته ما بود تشکیل شد و وارد جنگ تقریباً تن به تن با دشمن شدیم. خط اول دشمن خیلی زود شکست و بقیه افراد به صحنه آمدند. ما چون برق از خاکریزها گذشتیم و به دشمن حمله بردیم. صدای عراقی ها به گوش می رسید، اصغر اهری مثل همیشه پشت سرم بود. عمو حسن به طرف سنگر دوشکا رفت و با یک نارنجک آن را خاموش کرد من هم در سمت راست جاده مکان خوبی برای شلیک پیدا کردم و با موشک آر.پی.جی اولین تانک را نشانه گرفتم، موشک پهلوی تانک را شکافت. برای شلیک دومین موشک قدری جلوتر رفتم. روی زانو نشستم تا شلیک کنم، همین که نشانه روی کردم سلاح به یک طرف پرتاب شد و خودم هم به طرف دیگر پرتاب شدم و با صورت روی آسفالت افتادم. چیزی مثل چاقو به پهلو و دست راستم اصابت کرد. خواستم از جا بلند شوم نتوانستم ، کوله مهماتم پر بود و هر آن امکان داشت منفجر شود. با دست سالم ام بند کوله را باز کردم و کشان کشان خودم را از زیر کوله بیرون آوردم. تیرهای رسام مانند تگرگ روی جاده می خوردند و کمانه می کردند.
از سنگرهای عراقی، مثل جرقه هایی که از یک آتش گردان جدا می شوند، گلوله می آمد. حدود ۱۰۰ متر جلوتر درگیری با شدت ادامه داشت و در این فاصله افراد زیادی از ما و عراقی ها روی زمین می افتادند. شماره نفس هایم کم و کمتر می شد، در آن هنگامه و هیاهو نمی دانستم چه کنم. تا این که امدادگر دست مرا دید و مرا از مرگ حتمی نجات داد.
تهیه و تنظیم: زینب بردبار
منبع : روزنامه ایران