یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

فیلسوف، دوستدار دانش


فیلسوف، دوستدار دانش
شاید بتوان گفت به تعداد فیلسوفان از فلسفه نیز تعریف می توان یاد کرد. یکی از معانی فلسفه دوست داشتن حکمت و دانش است. به گفته مورخان واژه فلسفه را نخستین بار فیثاغورس(۱)، فیلسوف و ریاضی‌دان قرن ششم پیش از میلاد به کار برد.
برخی دیگر، هرودت(۲)، مورخ یونانی سده پنجم پیش از میلاد را نخستین کسی می‌دانند که این واژه را استعمال کرده است و بالاخره مشهور است که سقراط(۳) حکیم بزرگ یونان در سده پنجم پیش از میلاد، خود را “فیلسوف” نامید. لازم است قدری درباره پیشینه این معنی از فلسفه یعنی “دوستدار دانش”‌ صحبت نماییم. فلسفه از واژه یونانی “فیلوسوفیا”(۴) برآمده که معنی آن “دوست داشتن خردمندی، و دنبال کردن آن است”. هرودوت مورخ یونانی از فعل تفلسف(۵) یا “فیلسوف نمایی” کردن (فلسفیدن) یاد می‌کند، زمانی که از سفرهای سولون(۶) سیاستمدار و قانون‌گذار آتنی برای کسب معرفت یاد می‌کند.
و توسیدید(۷) نیز آن را در زبان پریکلس(۸) می‌نهد زمانی که وی در خطابه رثائیه خود درباره شیوه زندگانی آتنی بحث می‌کند. گفته‌اند که فیثاغورس نخستین بار خود را فیلسوف‌(فیلسوفوس) نامید، ولی ما درباره او به اندازه‌ای آگاهی ناقص داریم که نمی‌توانیم بگوییم که او از به‌کار بردن این کلمه چه منظوری داشته است. در محاضرات افلاطون(۹) این کلمه به وسیله سقراط برای توصیف انسانی به کار رفته است که درگیر پژوهش‌هایی از آن دست است که خود او با آن سروکار دارد. ضمنا اگر سقراط خود را فیلسوف یعنی دوستدار و جستجو گر حکمت می‌نماید، این تسمیه نوعی تجاهل العارف و حتی شیطنت به دنبال دارد.
سوفسطاییان خود را “دانشور”‌می‌پنداشتند و می‌خواستند دانش خود را به مردم، بویژه جوانان آتن، تعلیم دهند. اما سقراط می‌گفت: او چیزی برای یاد دادن ندارد، می‌خواهد یاد بگیرد. به عبارت دیگر او “دانشور”‌نیست بلکه هنوز “دانشجو” است و با همین هوشیاری مشت مدعیان تعلیم را باز می‌کرد. وی در رساله “پروتاغوراس” چنان که افلاطون ارائه می‌کند نشان می‌دهد که آن “دانشوران” نیز چیزی نمی‌دانند و نمی‌دانند که نمی‌دانند (یعنی جهل مرکب دارند.) اما اگر او نیز چیزی نمی‌داند لااقل می‌داند که نمی‌داند (یعنی جهلش بسیط است) از همین رو بود که سقراط خود را داناترین فرد می‌دانست.
شعار معروف او که می‌گفت “همی دانم که نادانم” حکایت از این سخن دارد. خلاصه می‌توان گفت که از این زمان فلسفه و “فیلسوف” معنی اصطلاحی خود را پیدا کرده‌اند. در متون اسلامی، فلسفه را به عبارات گوناگونی تعریف کرده‌اند: “فلسفه عبارت از علم به وجود است از آن حیث که وجود است”‌یعنی وجود به معنای اعم و کلی. گفتنی است شایع‌ترین معنای فلسفه- که ارتباط با تعریف بالا از فلسفه در نزد فیلسوفان مسلمان است- آن جایی است که فلسفه را به معنای یک رشته علمی به کار می‌برند.
مراد از رشته علمی(۱۰)، مجموعه‌ای از اطلاعات یعنی مفاهیم و گزاره‌ها در حوزه معرفتی معینی است که اولا رابطه‌ای تولیدی- منطقی(۱۱) میان اجزاء آن باشد، ثانیا محور وحدت‌بخشی مانند موضوع، غایت، روش و امثال آن این مجموعه را باهم مرتبط کند؛ ثالثا روش همگانی (غیرشخصی)‌برای داوری درباره آن وجود داشته باشد. “فلسفه” در این کاربرد بر علم معینی اطلاق نمی‌شده است. ارسطو(۱۲) همه دانش‌های حقیقی را در مقابل دانش‌های نقلی و اعتباری(۱۳) فلسفه نامید. به این ترتیب فلسفه عنوان عامی بود که دانش‌هایی از قبیل طبیعیات، ریاضیات، الهیات، اخلاق، تدبیر منزل و (علم اقتصاد) و سیاست مدن (علوم سیاسی) را شامل می‌شد. در دوره اسلامی، به تدریج فلسفه به صورت نام اختصاصی الهیات در آمد. نام دیگر الهیات مابعدالطبیعه است که مترجمان مسلمان در برابر “متافیزیک”(۱۴) وضع کردند. الهیات یا مابعدالطبیعه مشتمل بر دو بخش تمایز است.
بخش اول امور عامه و الهیات بالمعنی الاعم و بخش دوم خداشناسی یا الهیات بالمعنی الاخص. موضوع امور عامه “وجود بماهو وجود” و مسائل آن، اقسام اولیه وجود واحکام کلی و مشترک آنهاست. در بخش دوم، ذات و صفات خداوند مورد بحث قرار می‌گیرد. تعریف دیگر از فلسفه در نزد فیلسوفان مسلمان این است که “فلسفه علم به حقایق اشیا و موجودات است به اندازه توانایی بشر.” عده دیگری فلسفه را به “صیروره الانسان عالما عقلیا مضاهیا للعالم العینی”(۱۵) تعریف نموده‌اند.
یعنی اینکه انسان جهانی شود عقلی مشابه جهان عینی. اما حکیم در اصطلاح اهل دین و متکلمان کسی است که علل اشیا را جستجو می‌کند و در این راه به افراط (یا تفلسف) و تفریط (یا تعطیل فکر) نمی‌گراید. از این رو در تعریف حکما گفته‌اند: آنان کسانی هستند که گفتار و کردارشان برطبق سنت است و چنین کسی “حکیم دینی”‌یا متکلم است که در مقابل آن “حکیم فلسفی” است که چون عقل را پیش از حد مجاز به کار می‌برد دچار حیرت می‌شود و از همین رو بود که افلاطون گفت:‌”فلسفه با حیرت و سرگردانی آغاز می‌شود.”‌از زمان افلاطون و ارسطو، فیلسوفان نه تنها با منطق، ریاضیات، طبیعیات، اخلاق و فرضیه سیاسی سروکار یافتند، بلکه به انتقاد ادبی و زیباشناسی نیز می‌پرداختند. با در نظر گرفتن همین معنی کامل بود که فیثاغورس یا یکی از پیروان او خود را فیلسوف خواند.
بعدها افلاطون و ارسطو، ریاضیات را (که در آن وقت علمی جداگانه محسوب می‌شد) به فلسفه ملحق کردند و فیلسوف را جامع همه علوم دانستند که معنای شایع از فلسفه را که توضیح دادیم ترجمانی از همین مطلب اخیر است. اما به همان اندازه که شناسایی و پیشرفت حاصل می‌شد وافزون می‌گشت، امکان احاطه کامل یک نفر بر جمیع معرفت‌های بشری کمتر می‌شد و مخصوصا برای یک شخص محال می‌نمود، که در یک زمان هم به تمام معلومات عصر خود واقف باشد و هم اینکه کمک به پیشرفت علوم و کشف مطالب تازه کند. بدین ترتب علم کم کم از صورت یگانگی و وحدت خود بیرون آمد و تالیفی شد از علوم مختلف.
دانشوران هر کدام رشته‌ای را برگزیدند و دامنه فعالیت علمی خود را به یک رشته محدود ساختند و تفحص در یک علم را اختیار کردند. به عبارت دیگر تقسیم کار همچنان‌که در امور اقتصادی معمولی است، در علوم نیز روا‌ج‌یافت و همان محسنات و فوایدی را که در اقتصادیات پدید آورده و می‌آورد در قلمرو علوم نیز حاصل کرده و خواهد کرد زیرا که انسان برحسب قانون عادت از عهده انجام دادن عمل خاصی که بدان عادت کرده بهتر بر می‌آید تا اجرای اعمال مختلف و پراکنده‌ای که کثرت تشتت آنها مانع از عادت کردن به آنها می‌شود.
نتیجه این تخصص‌گرایی و همت گماشتن به تحقیق در یک باب معین، آن شد که تدریجا علوم اختصاصی پیشرفت کلی حاصل کرد و یکی پس از دیگری از علم جامع کلی که فلسفه باشد جدا شد.
چنان که در همان دوره یونان باستان طب به وسیله بقراط و جالینوس، ریاضیات با اقلیدس و مکانیک با ارشمیدس، در قرن شانزدهم ستاره‌شناسی با کپرنیک، در قرن هفدهم فیزیک با گالیله،در قرن هجدهم شیمی با لاوازیه و در نیمه اول قرن نوزدهم زیست شناسی با بیشاوکلودبرنار و در نیمه دوم همان قرن جامعه‌شناسی با آگوست کنت(۱۶) از فلسفه جدا شد.(۱۷)
پی‌نوشت‌ها در دفتر روزنامه موجود می‌باشد
سکینه نعمتی
منبع : روزنامه رسالت


همچنین مشاهده کنید