جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


تاج السلطنه :چرا در خانواده‌ سلطنتی‌ متولد شدم؟


تاج السلطنه :چرا در خانواده‌ سلطنتی‌ متولد شدم؟
«من در اواخر سال یک هزار و سیصد و یک، در سرای سلطنتی متولد شده‌ام. مادرم از فامیل خودم و دختر عموی پدرم بود. وقتی که من متولد شدم، او خیلی جوان و خوش صورت و دارای صفات حمیده بوده است؛ از جمله بینهایت مذهبی و معتقد به عقاید دینیه، بلکه تمام ساعات عمر مشغول به خدا و نماز آیات و تلاوت کتب مقدسه. اما این تنها کفایت نمی‌کند برای این که همین‌طور که شاهزاده خانم خوبی باشند، مادر خوبی باشند. زیرا که در مادر چیزهایی که لازم است، داشته باشیم، در ایشان نبود. نه این‌که خدای نخواسته، من در این‌جا مادر مقدس محترمه خود تکذیب نمایم؛ نه ایشان صاحب تقصیر نبودند بلکه عادات و اخلاق مملکتی را باید در این‌جا ملامت نمایم که راه طرق و سعادت را به روی تمام زن‌ها مسدود نموده و این بیچارگان را در منتهای جهل و بی‌اطلاعی نگاه داشته‌اند و تمام عیوب و مفاسد اخلاقیه، به واسطه عدم علم و اطلاع زن‌ها در این مملکت تولید و نشر داده شده است.»
همان‌طور که خواندید در سال ۱۳۰۱ در قصر ناصرالدین شاه متولد شد، از همان کودکی بسیار باهوش و زرنگ بود، موهای مجعد قهوه‌ای رنگ بلندی داشت با چشم‌هایی مشکی و درشت که با شیرین زبانی‌هایش او را از دیگر بچه‌ها و حتی زن‌های منتخب حرمسرای ناصرالدین شاه متمایز می‌کرد. به دلیل هوش بالا همه‌چیز اطراف را به دقت به خاطر می‌سپرد و تجزیه و تحلیل می‌کرد. در خانه سلطان (شاه) گربه‌ای بود عزیز کرده که تاج السلطنه درباره او اینچنین می‌نویسد:
«این سلطان مقتدری که مااو را خوشبخت‌ترین مردمان عصر خودش می‌دانیم، اگر به نظر انصاف نگاه کنیم، فوق‌العاده بدبخت بوده است. زیرا که این سلطان خود را مقید به دوست داشتن زن‌ها نموده و از این جنس متعدد در حرمسرای خود جمع نموده بود. به واسطه‌ رشک و حسدی که در خلقت‌ زن‌ها ودیعه آسمانی است این سلطان به این مقتدری نمی‌توانسته است عشق و میل خود را به زن یا اولاد خود در موقع بروز و ظهور بیاورد. به قدری خود را مغلوب نفس و هوا و هوس ساخته و به قدری غرق در تنعمات دنیوی بوده است، که اقتدار سلطنتی را هم فراموش نموده. از آن جاییکه هر انسانی یک مخاطب و طرف محبت و یک نفر دوست و محب لازم دارد و این شخص البته باید بر سایرین سرکرده شود، این سلطان مقتدر مقهور، به واسطه ملاحظه زن‌ها، این حیوان را طرف عشق و محبت قرار داد، او را بر تمام خانواده خودش ممتاز ساخت. عکس این گربه را من در تمام عمارات سلطنتی دیده‌ام. گربه‌ای براق ابلقی با چشمان قشنگ و ملوس. این گربه زینت داده می‌‌شد به انواع اقسام چیزهای نفیس قیمتی و پرورش داده می‌‌شد با غذاهای خیلی عالی، مثل یک نفر انسان، مستخدم و مواجب بگیر و مواظب‌کننده داشت.»
او در هفت سالگی به مکتب خانه رفت اما به دلیل جدا شدن از عروسک‌های ملوس و کم‌شدن ساعات بازی هیچ علاقه‌ای به درس نشان نمی‌‌داد و هر روز معلمش را مجبور می‌کرد به جای درس و آموختن علم برایش حکایت نقل کندگرچه باز هم تاثیری نداشت و دختر کوچولوی شاه دست از خودسری و آزار و اذیت معلم برنمی‌داشت. تا این‌که بالاخره بچه‌های دیگر را هم مجبور به همراهی می‌‌کند و در ساعت ناهار باروت زیادی را نزدیک استراحتگاه معلم آتش می‌‌زنند تا تمام لباس و نیمی از بدن معلم بیچاره می‌‌سوزد، کلاس یک هفته تعطیل شد اما بعد از این‌که تاج‌السلطنه لو رفت برای اولین بار بود که تنبیه شد چهارچوب بر کف دستان دختر شاه فرود آمد و همان، راه دیگری جلوی پای او قرار داد، اوتا آن روز جز تعظیم و احترام چیز دیگری ندیده بود...
● یک سال گذشت...
هشت ساله بود که مادر و عمه و دیگر اقوام به فکر شوهر دادنش افتاده بودند، هر روز خواستگاران زیادی می‌‌آمدند و هر کدام به دلیلی رد می‌‌شدند، یک بار که ناصرالدین‌شاه قصد داشت او را به طفلی بدهد که لکنت زبان داشت، مادرش او را به هزار زور و زحمت از سالن فراری داد، تا این‌که نوبت به یکی از زن های ناصر الدین شاه رسید تا یکی را معرفی کند. او از هر نظر مقبول شاه و مادرش بود، تاج‌السلطنه که تا چندی پیش به دلیل تولد برادرش و رسیدگی و علاقه بیش از اندازه مادر به او دوست داشت هر چه زودتر از آن خانه دور شود به یکباره غم عجیبی در دلش پدیدار شد که خود او هم دلیلش را نمی‌‌دانست واطرافیان این گرفتگی را به شرم و حیای او نسبت می‌‌دادند... در یک مراسم بسیار باشکوه دو کودک که تا روز قبل جز پدر و مادر و اسباب‌بازی‌هایشان چیز دیگری را طلب نمی‌‌کردند و نمی‌‌شناختند وارد مرحله جدیدی از زندگی شدند، شیرینی خوردند و قرار شد تا دختر بیست ساله نشده مراسم عقد و عروسی برگزار نکنند.
تاج‌السلطنه، در خاطراتش با ترس و لرز از آن روز یاد می‌‌کند و‌اینگونه می‌‌نویسد:« در این ساعتی که تقریبا ۲۲ سال است از آن روز می‌‌گذرد، باز از نوشتن این نکته نتوانستم خود را از یک لرز عصبانی که در من تولید شده نگاه داشته، مجبورا قلم را بر زمین گذاشته، بیهودانه آه ‌های سوزان می‌‌کشم. در واقع چه بدبختی از این برای شخص بالاتر است که در طفولیت و سن هشت سالگی، شوهر کند...
در آن روز، یک گرفتگی فوق‌العاده و یک حزن بی‌‌اندازه‌ای در من تولید شد که تا حال مرا ترک نکرده. من همیشه در مدت زندگانی، مهموم و مغموم بوده‌ام و خوب حس می‌‌کردم یک بدبختی عظیمی را که در تحت این ازدواج بود. هر وقت فکری می‌‌کردم آن زن و آن طفل را، یک دردی در سر و یک لرزی در اعصاب و یک فشاری در قلبم تولید می‌‌شد که مجبور به گریه می‌‌شدم.»
روزها و شب‌ها با تمام حزن و اندوه و آه کشیدن‌ها به کندی برای او در گذر بود تا مادر شوهرش آرزوی یگانه پسرش را به گور برد و همین موضوع به درخواست پدر داماد نوجوان عقد وی را به جلو انداخت. چهره زیبا و معصوم تاج‌السلطنه که دیگر او را از کودکی دور کرده بود به انواع و اقسام سفیدآب و سرخاب بزک شده و لباسی از اطلس سفید که جواهرات متنوعی روی آن کار شده بود را به تن داشت اما او تمام شب را گریست و به بخت خود لعنت فرستاد، او به جای دعا بر سر سفره عقد، گله می‌‌کرد از سرنوشتش که چرا در خانواده سلطنتی زاده شده، چرا مردم سلطنت و عزت و ثروت، استراحت و جاه‌طلبی را خوشبختی می‌‌دانند ولی وقتی به تمام این ها نزدیک می‌‌شوی و آن را با پوست و استخوانت حس می‌‌کنی چیزی جز بدبختی ندارد... به واقع معنی سعادت چیست؟! «آنتونیوس» سعادت را در عشق، «بروتوس» در فخر، «ژول سزار» در فخر و جاه‌طلبی تصور می‌‌کردند اما اولی رسوا، دومی مکروه و سومی مطرود و البته هر سه مقتول می‌‌شوند. آن روز و در آن ساعت که با چشمان اشک‌بار پس از اتمام خطبه با بدنی لرزان و صدای خفیف پاسخ مثبت داد تمام آزادی ظاهری و اقتدارش نزدیک و منطبق شد بر نفرت و انزجار. پس از مراسم عقد دیگر به مکتب نرفت و تمام وقت خود را آه می‌‌کشید و حافظ و سعدی تنها مونس تنهایی اش بودند اما همیشه این جملات را خود تکرار می‌ کرد و هیچگاه اسیر زندگی درباری نشد: انسان که خلق شده است برای آزادی و برای زندگانی، چرا باید اسیر و به میل دیگران زندگی کند و محکوم به حکم دیگری باشد؟ در حالتی که در نوع انسان امتیازی نیست، همه یکسانند، همه می‌‌توانند تحت حریت و آزادی طبیعی زندگانی نمایند.
او در خاطراتش این گونه می‌‌نویسد:
«در مواقعی که هوا سرد و بارانی بود، این خدمتکارها را می‌‌دیدم که با لباس‌های بسیار خفیف مشغول رنج و زحمت و خدمت هستند و در مقابل از خانم‌های خود همیشه بد شنیده، بی جهت مورد سرزنش واقع می‌‌شدند. غرق غصه و پریشانی و، بی‌‌اندازه ملول گشته و می‌‌گفتم: اینها چه فرقی با این خانم‌ها دارند، جز آن‌که آنها لباس‌های اطلس دیبا پوشیده، پس، چرا باید این ها محکوم و آنها حاکم باشند؟ نمی‌‌فهمم!»
او عقد کرده بود اما همچنان تحت تاثیر عشق و رفتار پدر و مادر، بدون این‌که هم‌بازی تازه‌ای پیدا کرده باشد. کم‌کم وارد ۱۱ سالگی می‌‌شد اما اجازه هم‌صحبتی با شوهرش را نداشت تا این‌که یک شب با دسته گلی حسن‌خان (همسرش) به او ابراز علاقه کرد. حسن‌خان روی کارتی نوشته بود: «من تو را دوست می‌‌دارم». او تا آن روز این جمله را جز از پدر و مادرش نشنیده بود و به قدری برایش غیر آشنا و مکروه می‌‌نمود که در نظرش واجب القتل می‌‌آمد. کارت را پاره کرد و در جیبش گذاشت، احساس سنگینی می‌‌کرد، اظهار عشق از طرف جوانک تمامی نداشت و از هر فرصتی برای رساندن جملات محبت‌آمیز استفاده می‌‌کرد... تا این‌که مهر او در دل تاج‌السلطنه اثر کرد، او با این حس چندان آشنا نبود، چون بیگانه حس اضافه‌ای در خود داشت که اگر روزی او را نمی‌‌دید مثل این بود که گم کرده‌ای دارد. در آن روزها بود که پدر، دلباخته یک دختر۲۱ساله شد، دختری که پیش از آن خواهرزنش بود، خواهر زنی که مدت‌ها او را از صمیم قلب دوست می‌‌داشت و از این طریق میرزا علی اصغرخان صدراعظم، تمام اسرار مخفی سلطنتی را فهمید و هر روز بر فساد و ریاکاری سلطنتی می‌ افزود تا این‌که ناصرالدین شاه را به کام مرگ فرستاد به قول خود تاج‌السلطنه تکلیف هر دختری، سوگواری و عزاداری برای پدر است« اما برای پدرم آن اندازه متاسفم که دختری برای پدرش. اما، برای این آب و خاک که وطن من و موجب اسباب نشو و نمای من است بیشتر محزون و دلخونم» پس از چندی سلطان جدید (مظفرالدین شاه) به کاخ سلطنتی آمد و همه به او تسلیت گفتند، اما این برادر که خلق شده بود برای خانواده‌داری از هرجهت تصور سلطانی‌اش به دور بود.
در تمام این روزها داماد نوجوان برای عروسش نامه می‌‌داد اما جوابی دریافت نمی‌‌کرد. بالاخره یک سال پس از به سلطنت رسیدن مظفرالدین‌شاه عروسی تاج‌السلطنه اعلام شد. پنج هزار تومان از طرف برادر برای مخارج عروسی اهدا شد، پنج ‌شبانه‌روز ساز و آواز و پایکوبی در قبال قبول یک زندگی پرزحمت...
یک روز بیشتر نگذشته بود که لجبازی‌های بچه گانه آنها شروع شد، داماد هر روز پس از خوردن غذا با پرده‌های مخملی دست‌های چربش را پاک می‌‌کرد تا حرص عروس را درآورد. اگر عروس می‌‌گفت آرام باش، شرارت می‌‌کرد و... اما در میان عشق دیگری شکل می‌‌گیرد. وقتی که در زمان شیرینی‌خواران تاج السلطنه عکس او را در سن هشت سالگی برای داماد می‌‌فرستند، معظم‌السلطنه شوهر خواهر داماد عشق او را در سینه می‌ پروراند و هم زمان با بزرگ شدن تاج‌السلطنه عشق او هم بزرگ می‌‌شود، در این میان او تمام تلاشش را می‌‌کرد تا میان این عروس و داماد کوچک صلحی برقرار نشود، تا بالاخره داماد ساده‌لوح را گرفتار عشقی تازه می‌‌کند و جوان دیگری را برای اغفال عروس می‌‌فرستد تا این‌که جوان به صدا درآمده و همه‌چیز را برای او می‌‌گوید. تصمیمش را گرفت و آزادانه زندگی کرد، به کلاس موسیقی رفت و تار آموخت، شوهرش هم مشغول عیاشی و کارهای خودش. تا سن ۸۱ سالگی
روزها به همین منوال گذشت تا کتاب‌ها و نقل کشورهای اروپایی دل از او ربود تا مجبور به متارکه شد و راهی اروپا.تاج‌السلطنه با این‌که در زندگی اشرافی پرورش یافت اما همیشه یکی از منتقدان اصلی خاندانش بود به طوری‌که
در جایی از خاطراتش می‌‌نویسد:
«خانواده من حتما از آزادی قلم من راضی نخواهند بود. تکلیف هر ملت ترقی‌خواهی و استراد حقوق است.» زندگی تاج‌السلطنه و خاطراتش از آن‌جا قابل خواندن و نقل است که به قول ویل دورانت: «در جوامع ناقض هم باید از قوانین کامل استفاده کرد»، این‌که نباید در هیچ شرایطی حقیقت را فدای مصلحت کرد حتی اگر در خانواده سلطنتی پرورش بیابی و جزیی از آنها باشی. عدالتخواهی و دموکراسی حق همه ملت‌هاست. او در اروپا به تحصیل علم پرداخت، نقاشی و موسیقی را به خوبی فرا گرفت، زبان فرانسه، ادبیات غرب، تاریخ و فلسفه از دیگر علاقه‌های وی بود که تمام آنها را به سرعت یاد گرفت. از دیگر مشخصه‌های زندگی تاج‌السلطنه عشق عارف قزوینی به اوست:
تو ای تاج ، تاج سر خسروانی شد از چشم مست تو بی‌‌پا جهانی تو از حالت مستمندان چه پرسی تو حال دل دردمندان چه دانی خدا را نگاهی به ما کن نگاهی برای خدا کن به عارف خودی آشنا کن سرگذشت آنان درس عبرتی است برای صاحبان اندیشه سوره یوسف آیه ۱۱۱
● زنگ تاریخ منشور کورش هخامنشی
در سال ۱۲۵۸ خورشیدی (۱۸۷۹ میلادی)، به دنبال کاوش‌های یک گروه انگلیسی در شهر باستانی بابل در منطقه بین‌النهرین – بین دو رود دجله و فرات- استوانه‌ای از جنس گل پخته به دست آمد. در نخستین بررسی‌ها بر روی این لوح گلی، مشخص شد که متنی به خط و زبان بابلی‌ نو (اکدی) در آن نوشته شده است. در ادامه تحقیقات باستان‌شناسان متفق‌القول این لوح و نوشته را به کورش کبیر، پادشاه هخامنشی نسبت دادند که در سال ۵۳۹ پیش از میلاد و بعد از تسخیر شهر بابل به فرمان شخص کورش نگاشته شد.ترجمه و انتشار فرمان کورش بزرگ بعد از ۲۵ سده از زمان صدور آن، توانست به عنوان منشور آزادی و نخستین منشور جهانی حقوق بشر شهرتی عالمگیر پیدا کند. حقوقی که کورش کبیر در منشور خود از آن سخن گفته، حقوقی است که انسان امروز، پس از دو هزار و پانصد سال، هنوز در اندیشه ایجاد و فراهم‌سازی آن است و آرزوی گسترش آن را در سر می‌‌پروراند. بیانیه حقوق بشر کورش هخامنشی، نشانه‌ای از دوران درخشان حکومت هخامنشیان است که سرزمین پهناوری را تحت تاثیر خود قرار داده بودند و حتی گروهی از مورخین نام کورش را به معنای «خورشید» تعبیر کرده‌اند که بی‌‌ارتباط با دوران طلایی و درخشش امپراتوری عظیم هخامنشی نیست. رفتار و منش کورش با ملت ها و اقوام تحت سلطه خود به نحوی بود که همواره او را – چه در زمان حیاتش و چه بعد از مرگ او- سنبل و نمونه واقعی یک انسان والا، جوانمرد، نوع‌دوست و... می‌‌دانستند و از او به نیکی یاد می‌‌کردند.تساهل دینی یکی از جنبه‌های برجسته شخصیت کورش بود و او را می‌‌توان بانی این سیاست انسانی خواند. استوانه‌ای که پیام کورش بر آن نوشته شده، با گذشت زمان آسیب‌های زیادی دیده و بسیاری از سطرهای آن یا از بین رفته یا قابل خواندن نیست، لذا اکثر ترجمه‌هایی که از آن شده، معادل دقیق معنای عبارت‌های اصلی منشور کورش نیست. ولی چکیده متنی که اکثر باستان‌شناسان بطور اتفاق آن را قبول دارند چنین است: «منم کورش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه دادگر، شاه بابل، پسر کمبوجیه... آنگاه که بدون جنگ و پیکار وارد بابل شدم همه مردم گامهای مرا با شادمانی پذیرفتند. دربارگاه پادشاهان بابل برتخت شهریاری نشستم، مردوک (مردوخ، خدای بابلیان)، دلهای پاک مردم بابل را متوجه من کرد... زیرا من او را ارجمند وگرامی داشتم. ارتش بزرگ من به آرامی وارد بابل شد. نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آید آنها را از زیر یوغ اسارت خارج ساختم.به بدبختی‌های آنان پایان بخشیدم... فرمان دادم که همه مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و کسی آنان را نیازارد. خدای بزرگ از کردار من خشنود شد... او برکت و مهربانیش را ارزانی داشت. ما همگی شادمانه و در صلح و آشتی مقام بلندش را ستودیم... من برای همه مردم جامعه‌ای آرام مهیا ساختم و صلح و آرامش را به تمامی مردم اعطا کردم».منشور کورش کبیر تنها سخن یک پادشاه نیست بلکه نمونه شاخصی از فرهنگ غنی مردم ایران است. فرهنگی که در آن مردم دوستی بر آدمکشی و ویرانی غلبه داشته و دارد. پیام کورش و شالوده سخن مردم ایران بر صحن تالار سازمان‌ ملل ارمغانی است از ایران زمین برای جهانی که از جنگ و خشونت خسته شده است.
منبع : مجله خانواده سبز