شنبه, ۲۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 11 May, 2024
مجله ویستا


جنون سرد


جنون سرد
مفهوم شکست در فلسفه‌های وجودی، از معنای سلبی خود خالی می‌شود و واجد سویه‌ای رهایی‌بخش و امید در نومیدی می‌شود. به همین دلیل است که جهان مجنون از عقلانیت افراطی فرانتس کافکا، نویسنده پراگی به خوبی می‌تواند واسطه‌ای برای اندیشمندان اگزیستانسیالیست باشد میان کی‌یرکگور و سارتر و کامو.
▪ یادداشت حاضر دریچه‌ای می‌گشاید به جهان فکری این نویسنده مغموم.
کافکا همان «شکل وحشتناک هیولائیت»، همان نوزاد تازه به دنیا آمده غرقه در خون، دهشتناک و ناآشنایی است که جامه در حال صنعتی شدن و رو به «پیشرفت» و «جنگ‌های جهانی» اواخر قرن نوزدهم انتظارش را می‌کشد اما تاب دیدن آن هیات‌اش را ندارد و می‌خواهد لای پارچه‌ها پنهان و پاکیزه‌اش کند.
بدین ترتیب، کافکا همچون نیچه و بنیامین حاشیه‌ای می‌ماند و سرنوشتش نیز چون آن دو (که یکی به جنون و دیگری به خودکشی انجامید) فرجامی تلخ دارد. اما کافکا آشکارا رنج دیده‌تر است. هیچ یک از سه رمانش، محاکمه، قصر و آمریکا را به پایان نمی‌رساند و به «ماکس برود» وصیت می‌کند تا تمام طرح‌ها و یادداشت‌های باقی مانده‌اش را پس از مرگ بسوزاند.
اما دوستش تصمیم می‌گیرد تا این نوزاد وحشتناک را از لای باقی مانده پارچه‌ها بیرون کشیده و به عرصه نمادین پرتاب نماید.
آدم‌های کافکا در آنچه میل کرده‌اند یا می‌کنند، شکست خورده‌اند و می‌خورند. اما این شکست تنها فردی نیست. همه آنچه حول این انسان‌ها می‌گذرد جریان تراژیک شکست است؛ شکست بشریت؛ شکست اراده بشریت در سازماندهی خود و ایده پیشرفت. بدین ترتیب زمزمه عدالت در معنای نیچه‌ای آن تمام ناقوس‌های جامعه را به صدا در می‌آورد: ««آنچه- بود»: این است نام سنگی که اراده نتواند غلتاند. انتقام تنها همین است و همین؛ یعنی دشمنی اراده با زمان و آنچه-بودِ آن. کیفر آن نامی است که انتقام بر خود می‌نهد و با نامی دروغین نیرنگ بازانه برای خود وجدان آسوده می‌خرد و عدالت خود چیزی جز همین قانون زمان نیست که او می‌باید فرزندان خود را ببلعد. جنون چنین موعظه کرد!»
جنون سرد و ساکنی که از عقلانیت مضاعف جهان کافکا نشأت گرفته، ایده عدالت را به مضحک‌ترین شیوه به اجرا در می‌آورد.
مردی از بستر بر می‌خیزد؛ دو بازرس را بالای سر خود می‌بیند؛ ناگهان در می‌یابد به جرمی نامعلوم دستگیر شده و به دادگاه فراخوانده خواهد شد و هم او، سرآخر، در مکانی پرت با خنجر ماموران عدالت اعدام می‌شود.
او با خنجر اعدام می‌شود نه دار، گلوله، گیوتین یا هر چیز مرسوم عادلانه دیگری؛ تا هم به خشونت ذاتی منطق عدالت جهان‌اش اشاره کند و هم به نوعی حضور غیر عقلانی و پیشامدرن آیین‌ها و اسطوره‌ها گواهی دهد.بدین ترتیب عقلانیت جهان کافکا غیر عقلانی است.
همان تناقض درونی که فرانکفورتی‌ها ذاتی سیستم برژوازی و ادعاهایش در مورد عقلانیت می‌دانستند و نیز جریان متعارف دادرسی برای کاف، متهم، کاملا نامتعارف است تا در رده آن تحلیل ریشه شناسیک فرویدی از «متعارف» و «غیر متعارف» قرار بگیرد که توضیح می‌دهد واژه «متعارف» از یک سو به همان معنی چیز مقبول است و از سوی دیگر، دقیقا به معنای آنچه پنهان است و از نظر دور داشته می‌شود. چیز متعارف و در عین حال پنهان، همان قانون است.
بهترین منبع برای شناخت نحوه برخورد کافکا با قانون، تمثیل «جلوی قانون» خود اوست که در رمان محاکمه هم آورده می‌شود. مردی روستایی برای ورود به قانون با دربانی مواجه می‌گردد که او را منع می‌کند.
او فروترینِ دربان‌هاست و جز او از تالاری به تالاری در برابر هر در، دربانی مهیب‌تر ایستاده است. مرد روستایی پی می‌برد که این تصور که قانون باید همه گاه در دسترس همه کس باشد اشتباه بوده است و سالیان درازی در طلب ورود به قانون منتظر می‌ماند و حتی رشوه نیز می‌دهد. دست آخر هنگام مرگ نگهبان بر او فاش می‌سازد این در تنها برای او بوده است.
مرد می‌میرد و دربان در را می‌بندد.
این تمثیل حامل ایده ‌مهمی است که سال‌ها بعد دریدا بر آن صحه می‌گذارد. ساختار نمادین خاصیت خود-بازتابنده (self-reflexive)دارد. بدین ترتیب هر گزاره‌ای در ساختار نمادین توانایی برعکس شدن خواهد داشت. بر این اساس «قانون منع است؛ نه صرفا به این معنی که منع می‌کند بلکه بدین‌خاطر که خود ممنوع است.» قانون بدین ترتیب، مدلول استعلایی بازی دلالت‌هاست.
بدین ترتیب در زنجیره دال و مدلولی، وجود ندارد و یا اگر به زبان دریدا گفتمان به مفهوم «نظامی‌ است که در آن مدلول مرکزی، مدلول اصلی یا استعلایی، مطلقا هیچ‌گاه بیرون از نظامی از تفاوت‌ها حضور ندارد» این یعنی که در گفتمان، مدلول استعلایی ابدا وجود نخواهد داشت.
همین مفهوم را کافکا در یادداشت‌هایش چنین می‌نویسد: «راز نهایی قانون این است که قانون وجود ندارد.» تمثیل دیگر کافکا، «پیام امپراطور» همچنین مضمونی دارد. امپراتور به مثابه قانون پیامی برای تبعه‌ای فروپایه می‌فرستد اما پیک این پیام چنان در ازدحام جمعیت و تو در تویی تالار‌ها و وسعت قصر سردرگم می‌شود که هیچ گاه به مقصد نخواهد رسید.
اگرچه این تمثیل می‌تواند مشمول تحلیلی لکانی از آن دست که برای نامه ربوده شده «پو» در اختیار است شود اما از دیدگاه دریدایی شبیه دالی ا‌ست که برای ارجاع به مدلول (یا مدلولی برای رجعت به دال) در نظامی از تفاوت‌ها و زنجیره بی‌نهایتی از ارجاعات دال و مدلولی گیر می‌افتد و هر لحظه مدلول به دال و دال به مدلول بدل می‌گردد و در هر حال، پیغام به «آن» مقصد نمی‌رسد.
چیز دیگری که در این نظام دلالتی برای کافکا مهم می‌شود فقدان تعیین کننده اصلی است. هر چه هست قانون است و در عین حال، قانون وجود ندارد. کافِ محاکمه در لحظه اول، سرنوشت خود را در دست دو بازرس ایستاده بر فراز بسترش می‌بیند و لحظه‌ای بعد با دیدن سربازرس یا رئیس این دو پی می‌برد شخصی تعیین کننده‌تر وجود دارد.
وکیل، قاضی و خیلی‌های دیگر در این سیستم ظاهر می‌شوند و با اینکه به نظر می‌رسد هر کدام کاره‌ای باشند اما در حقیقت هیچ یک آدم اصلی نیستند و زنجیره بوروکراتیک ادامه می‌یابد.
بدین ترتیب، در این سیستم بوروکراتیک معلوم نیست کدام آدم، کدام شخصیت، کاره‌ای است. دنیای کافکا، دست هیچ کس نیست. تنها سیستم بوروکراتیک غول پیکری وجود دارد که شبیه تن حاکم می‌نماید با همان ساختار ارگانیک، با دست و قلب و چشم و مغز که البته هیچ کدام به تنهایی همه ساختار نمی‌تواند باشد. بدین ترتیب، در این سیستم غول آسا، هیچ کدام از آن آدم‌هایی که «در جایی که باید» قرار گرفته‌اند مثل بازرس‌ها، وکیل، قاضی، فرمانروای قصر،... سوژه نیستند بلکه سوژه انسانی دقیقا همانی است که در حاشیه سیستم قرار می‌گیرد.
همانی که به اعتبار حاشیه‌ای بودن، واجد عنصری از حقیقت است و می‌تواند طرحی نو در اندازد و امید آن را داشته باشد که خود را در تن سیستم حک کند.
کافکا، که همچون نیچه و بنیامین از قِبَل نبوغش خصلتی پیشگووارانه پیدا کرده، پیش از آنکه زمان فاجعه در رسد زیستن در آن را آغاز کرده بود. یهودی پراگی، با اینکه حدود بیست سال قبل از آغاز جنگ دوم جهانی می‌میرد اما بدلیل نابهنگام بودن، تجربه وحشتناک دستاوردهای بشری را می‌زید.
اگرچه شاید رئالیته هراس کافکا با مرگ خواهرش اُتلا در آشویتس و دو خواهر دیگرش در اردوگاه‌های مرگ آلمان نازی آشکار شده بود اما برای لوکاچ متعهد (که کافکا به نظرش واقعیت عینی را نادیده گرفته و جهانی وهم آلود برای ایجاد دلهره آفریده) تجربه زندان رومانی لازم بود تا بگوید: «اینک می‌فهمم چرا کافکا نویسنده‌ای رئالیست است.»
ایمان گنجی
منبع : روزنامه تهران امروز