شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


چاشنی گمشده نبوغ


چاشنی گمشده نبوغ
داستان های پلیسی معمولاً از قواعد مشخصی پیروی می کنند. در اغلب آنها پای یک قتل در میان است و موضوع بر سر این است که قاتل کیست، چگونه قتل اتفاق افتاده و انگیزه چه بوده است. در فیلم «شکست» (Fracture) ساخته درخور توجه «گریگوری هابلیت»، در ابتدای کار تمامی این نکات به طور کامل در اختیار مخاطب گذاشته می شود. تا آنجا که مدتی نه چندان کوتاه از فیلم مساله مخاطب این است که گره داستان بر سر چه خواهد بود؟
داستان از آنجا شروع می شود که تد کرافورد (آنتونی هاپکینز) مرد دقیق و موشکافی که در شغل خود بسیار موفق هم هست (ظاهراً شغل او طراحی فنی مربوط به هواپیما است) خیلی خونسرد از محل کار خود با برنامه قبلی به جایی می رود و همسر خیانتکار خود را می بیند بعد به خانه می رود و منتظر همسرش می شود و در خونسردی کامل همسرش را با شلیک گلوله به صورتش به اغما می فرستد (در نهایت همسر جان می بازد). تا اینجای کار همه چیز را دیده ایم. او منتظر می شود تا پلیس برسد و او را دستگیر کند. انگیزه مشخص است. مخاطب صحنه ارتکاب جرم را دیده است، انگیزه را می داند و متهم هم دستگیر شده است. اینجا درست لحظه شروع است، درست از جایی که مخاطب شخصیت اصلی دیگر فیلم را ملاقات می کند. ویلی بیچام (رایان گازلینگ) که وکیلی جوان و موفق و در آستانه ورود به تشکیلاتی بهتر و بزرگ تر است، آخرین روز کاری اش در مجموعه کوچک قبلی اش را سپری می کند و از فردا وارد پرونده هایی بزرگ تر خواهد شد. ویلی به ناچار در سمت دادستان موقت به دادگاه کرافورد می رود. در همین دادگاه است که مشخص می شود آلت قتاله یعنی هفت تیری که گلوله از آن شلیک شده توسط پلیس پیدا نمی شود. ویلی به انتخاب خود کرافورد دادستان دائم پرونده می شود و کشمکش این دو شخصیت شکل می گیرد و....
پیدا نشدن عنصر ساده هفت تیر در محل اتفاق افتادن جرم تنها عنصر پیشرفت قصه می شود. جسارت نویسنده فیلمنامه «دنیل پاین» در انتخاب چنین عنصری برای پیشبرد قصه ستودنی است. پاین کاندیدای منچوری (نسخه جدید) و اپیزودهایی از سریال معروف «پلیس ضدفساد میامی» در دهه ۱۹۸۰ را در کارنامه خود دارد. فیلم همه چیز را مقابل مخاطب می گذارد و به همین دلیل است که ناگزیر باید به سمت پرداخت شخصیت ها برود چون پیرنگ پلیسی این داستان چندان پیچیدگی ندارد، درست در همین نقطه فیلم ضربه می خورد. چنین به نظر می آید که فیلم به اندازه یی به شخصیت ها نزدیک نمی شود که مخاطب آنها را مبنا قرار دهد و پیچیدگی جنایی داستان را بن مایه اصلی فیلم در نظر نگیرد و از سوی دیگر آنقدر به ماجرای پلیسی داستان (اینکه کرافورد بالاخره اسلحه را کجا پنهان کرده و...) نمی پردازد. در واقع به اندازه کافی جزئیات داستانی و جنایی ندارد که با خیال راحت مخاطب را پیگیر ماجرای جنایی کند. به همین خاطر بینابین حرکت می کند و لطمه می خورد. داستان تمرکز زیادی روی دو شخصیت کرافورد و ویلی دارد. این اصلاً بد نیست، به شرط آنکه ذهن مخاطب به شدت درگیر این نشده باشد که بالاخره اسلحه کجا بوده است. مثال موفق این نوع نگاه به داستان های جنایی-پلیسی در «پلیس ضدفساد میامی» (مایکل مان) است که فیلم بیشتر معطوف به شخصیت ها است تا داستان. جالب اینکه قصه در «پلیس ضدفساد میامی» از ابتدا خیلی پیچیده طرح می شود اما هرچه به پیش می رود بیشتر تبدیل به تعیین سرنوشت شخصیت ها می شود تا ماجرا. اما این اتفاق بسیار ضمنی و آرام آرام رخ می دهد. به نوعی رویکرد فیلمنامه و کارگردانی منطبق بر هم است. گریگوری هابلیت در کارگردانی «شکست» بیش از حد به شخصیت ها نزدیک می شود در واقع ریتم فیلم او از ریتم فیلمنامه کندتر به نظر می آید مضاف بر اینکه گره گشایی بسیار نزدیک به انتهای فیلم است و مخاطب عملاً پرده سومی برای درک گره گشایی ندارد. در یک فیلم دوساعته اختصاص کمتر از ۱۰ دقیقه به پرده سوم زمان خیلی مناسبی برای هضم گره گشایی به نظر نمی آید، به ویژه برای فیلمی با چنین ریتمی. ضمن اینکه مخاطب تا پیش از این در مورد همه اطلاعات مربوط به قتل با ویلی هم گام بوده و حتی در زمینه خود قتل از ویلی جلوتر است، در مورد گره گشایی از ویلی جا می ماند و بخشی از این ۱۰ دقیقه صرف درک مخاطب از چگونگی کشف آلت قتاله توسط ویلی می شود و...
البته نمی توان حضور دو بازیگر قدرتمند یکی ۷۰ ساله و دیگری ۲۷ ساله را در نحوه کارگردانی بی تاثیر دانست. هرچند هاپکینز خیلی فراتر از هانیبال لکتر نرفته است اما مثل همیشه خوب است در مقابل رایان گازلینگ جوان که سال گذشته برای فیلم جمع و جور و موفق «نیمه نلسون» نامزد اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد شده بود، در مقابل هاپکینز (با همه آن توانایی هایی که از او سراغ داریم) خوش می درخشد و نقش یک دادستان- وکیل کمال گرا، سختکوش و باهوش را به خوبی تصویر می کند. معلوم نیست که در این فیلم بازیگری خوب کارگردان را از مقصدش دور انداخته یا نه اما هرچه هست انتهای فیلم به توانمندی دوسوم ً اول فیلم نیست. در نهایت جسارت پیش رو گذاشتن تمام واقعیت در بدو امر برای مخاطب ستودنی است اما تا پایان بازی همان گونه که گفته شد، چیزی کم می آید. انگار اینگونه قاعده بازی را رعایت نکردن و پا فراتر از قواعد ژانر گذاشتن، نیاز به چیزی بیش از فیلمنامه خوب، کارگردان خوب و بازیگران خوب دارد. شاید بشود اسم آن چاشنی گمشده را «نبوغ» گذاشت.
امیر بهاری
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید