شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


چراگاه ابدی ادبیات


چراگاه ابدی ادبیات
من نمی‌دانم وقتی نویسنده‌ای، گاو را می‌شناسد چرا باید از اواسط رمانش، سر خر کج کند سمت روشنفکری چپ‌زده و چریک‌بازی‌های دهه‌ چهل و پنجاه؟ نپرسید از این دو کدام مهم‌تر است که صاحب این قلم خواهد گفت «گاو»! آن‌هم نه گاوی آشنا و رام که در طویله تاریک گردنش را به حلقه زنجیر کرده‌اند، که گاوی که در جنگل می‌چرد نیم‌وحشی و در «گاوسرا» می‌ماند و گاه گم هم می‌شود و گاوداران براش «شول می‌زنند» تا ماغ بکشد پیدا شود دچار نخورد به «وحشیات». گاوی که هیچ دزد زنگوله‌ای دل نمی‌کند دور و برش بپلکد، که پلنگ را حریف است و در نهایت فقط وقتی به گلوله می‌بندندش می‌میرد. عالی است. معرکه است. دست همچو نویسنده‌ای مریزاد که همچو گاوانی به «چراگاه ابدی ادبیات» (ص ۸۶) آورده است و گذاشته است به پستان‌های تَرش بیاویزیم و شیر خیال بنوشیم. باقی، این‌که بوده‌اند یک مشت آدم چپ‌زده که برهه‌ای در همین جنگل‌ها دنبال چریک‌بازی و سیاست آرمانشهری رفته‌اند و سرشان کوفته شده باد هواست. نمی‌گویم مطلقا، بل برای این نویسنده که می‌تواند پرسش آیه «به شتر نمی‌نگرند آیا که چون آفریده شده است؟» (غاشیه: ۱۷) را جدی بگیرد و به فراخور دانش و زندگی‌اش «به گاو بنگرد.»
من از دست این نویسنده یعنی از دست فریدون حیدری ملک‌میان، که محض در گاو نمانده است در رمان، برزخم. می‌گذاشتی دیگران، ما شهرزادان بی‌مایه از زندگی بدوی روستا، از این چریک‌بازی‌های ناکجاآبادی دهه حرام چهل و پنجاه بنویسیم. تو چرا؟ بعد بستن رمان تو، عهدین را برمی‌دارم ورق می‌زنم، ورق می‌زنم و «بدویت» را می‌بینم که شاهکاری ساخته از کتاب مقدس. تو که می‌توانی، از همان صفحه ده کتابت پیداست می‌توانی شاعر بدویت و جاهلیت باشی، تو چرا؟
این ‌همه گاو گاو کردم تا تأملی ‌کنم بر این‌که آیا گاوی که حیدری‌ ملک‌‌میان نوشته است تنها فقط گاو است. می‌بینم نیست که برای خودش شخصیتی است. حیدری ملک‌میان با همان کَل‌گاوش شخصیتی پرداخته است و ما را به سوگش نشانده. می‌خوانم این فقره رمان را: «آن‌قدر شول زده بود، آن‌قدر گاو‌خوان کرده بود که صدایش گرفته بود ولیکن کل‌گاو ماغ نکشیده بود، هیچ. تو گویی بگوید «دیگر از پی من مگردید!» (ص ۲۰) و می‌بینم همین‌جا پیداست که نویسنده در صفحات پیشارو قرار است این کل‌گاو‌ها و گاوان را رها کند بچسبد به روشنفکری چپ‌های دهه چهل و پنجاه. از همین «تو گویی» که در گفتن گاو آورده است پیداست که داستان، داستان گاو‌ان نخواهد ماند. چرا «تو گویی»؟ چرا نویسنده قاطع نگفته است «کل‌گاو ماغ نکشیده بود. گفته بود «دیگر از پی من مگردید!»؟ بگذار نویسنده «تو گویی» بیاورد، من که گاو را می‌فهمم و به «گفتن»ش اعتقاد دارم، آن را این‌گونه بی «تو گویی» می‌خوانم. من آن‌طور می‌چرمش، اگر که ادبیات چراگاه من است.
و اما حکایت آن‌ها (= جنیان)، که عاشقان‌اند در این رمان بر عمه‌ سمرقند و غیرت می‌ورزند و خواستگاران اِنسی عمه را می‌تارانند و با مرگ عمه صفحات رمان را ترک می‌کنند تا بار دیگر در پایان رمان به هیئت غیب‌دانان و نسخه‌پیچان درآیند و با راوی به گپ شبانه بنشینند. این فقره را می‌خوانم که وصف همین عمه است که همه ملک‌میانی‌ها دیگر می‌دانند با آن‌ها سَر و سِری دارد: «بالاخره آمده بود. از پشت بام آمده بود آرام با روی سرخ عرق‌کرده. انگار از بن یک رمه مرد زن ندیده برخاسته باشد.» (ص ۴۳). منِ نویسنده کلاه به احترام این شخصیت‌پردازی از سر برمی‌دارم و به قول فرانسوی‌ها می‌گویم «شاپو، جناب ملک‌میان!» کاش از عشقبازی‌های پنهان این عمه اوراق پر می‌کردی تا دیگر زن کلیشه روشنفکر جماعت یعنی رقاصه شاعره صاحب دفتر شعر کتاب کوهستان یعنی رعنا خانمِ تو برود پی کارش! آن عمه سمرقند غیرتی دزدانه‌خواب با موجودات پنهان کجا و این بی غنج و دلال هرزه که «هیچ چیز را دزدانه مزه مزه» نمی‌کند کجا (ص ۱۳۱)؟ چرا آن سمرقند بکر رها شده و زود با یک ذات‌الریه در آن شب سرد مرده و زندگی بهره این هرزه شده نمی‌دانم؟ گُل آن بود. گُل سنبل آن بود. این نبود که تنها به چشم یک مشت چریک‌ زیبا بود. سمرقند را هم انس و هم جن طالب بود. چرا نویسنده ندیده‌استش؟ شاید می‌خواسته با آن شاعره مقابل بنشاند که بیشتر به چشم بیاید.‌ اما زندگی عمه و عشقبازی‌اش با آن‌ها خودش شعر نبود مگر؟ نویسنده! هرچه خواهی در وصف رعنا بگو که نمی‌دانم چشمه است و ال و بل است. من با سمرقندت می‌خوابم اگر ادبیات خوابگاه دزدانه من است.
حال که داستان، داستان گاوان و آن‌های عاشق نمانده است و با کتابچه آقا راه به «اقلیم اوکار» برده چگونه باید فهمیدش؟ بگذارید اول طرح داستان را موجز مرور کنیم. راوی در شب شومی به دنیا می‌آید. همان شب عمه سمرقند و قمچیل، سگ پدر راوی می‌میرند. راوی بزرگ می‌شود و نزد آسد شقالی ادب و سواد می‌آموزد. شبی «آقا» در خانه‌شان بیتوته می‌کند و کتابچه‌ای از وی می‌ماند که حاوی حکایت اقلیم اوکار است. شخصیتی پیامبرانه که در جنگ جنگل دژگام با حمله هوایی کشته شد. هواداران چریک وی اکنون در آرمانشهری هستند وسط جنگل به نام قلعه آژگلوم به سرکردگی میر اورسیا نوتاش و کتابخانه‌ای زیرزمین دارند که از کتب ممنوعه پر است. کسی که راوی را به آن قلعه می‌برد ملک دویر است که خود دو کتاب نوشته است که یکی از قرار نسخه محرف همین کتابچه آقاست. راوی در آن‌جا با زنی رعنا نام آشنا می‌شود و با وی می‌رقصد و می‌خوابد و در نهایت آن‌جا را ترک می‌کند چون نوتاش ملزمش کرده یا با قلم مبارزه کن یا با تفنگ و راوی چون اهل نوشتن بیانیه سفارشی نیست و هم اهل این نیست سلاح بگیرد و سینه آدمی را گلوله‌سوز کند به کلانشهر طیران می‌آید و در مسافرخانه‌ای جاگیر می‌شود. یک روز در روزنامه می‌خواند آژگلوم بمباران شده است. اندکی بعد رعنا هم به او ملحق می‌شود که معلوم می‌شود قبل از بمباران آن‌جا را ترک کرده. در نهایت راوی و رعنا سرایدار و باغبان خانه‌ای در حومه غربی طیران می‌شوند و راوی آن‌جا می‌فهمد که اقلیم اوکار چیزی جز جهان قصه‌ای نیست که می‌تواند بنویسد از آنچه بر او گذشته است.
نخست چیزی که نظر را به خود می‌خواند اسم رمان است: «روز هزار ساعت دارد.» و این اسم به ما این ایده را می‌دهد که با روایت حتا یک روز هم می‌توان رمان نوشت. چه، یک روز فقط یک روز نیست که هزار ساعت است و اگر روایت هر یک ساعت تنها در نیم‌صفحه بگنجد می‌شود یک رمان پانصد صفحه. یاد کدام نویسنده می‌افتیم با این تأکید بر ساعت‌ها؟ کسی غیر از ویرجینیا وولف در خانم دالووی؟ «روز» و «ساعت» هردو از تقسیمات زمان‌‌اند و از قرار باید رمانی که این اسم بر پیشانی دارد، سخت پای‌بند زمان باشد. اما در رمان ملک‌میان ما با روزها سر و کار داریم نه با تک‌روز. حتا با ماه‌ها و فصل‌ها. یعنی حساسیت به زمان تا حد «ساعت» فرو نشکسته است. و طبیعی است چنین باشد. وقتی راوی از طبیعت که تنها حرکت خورشید و لاغر و فربه‌شدن آن به آن ماه را به رسمیت می‌شناسد و این یعنی «ساعت‌ها»، در فصل ۲۳ بخش اوکار (ص ۷۸) می‌گسلد و به درون متون بی‌زمان می‌رود (به کتابچه آقا) یعنی به آن اسم که ابتدا بر جلد کتاب کوبیده پافشاری ندارد و نخواسته با آن ساختار رمان را برسازد. اگر ساختار رمان پای‌بند زمان ساعت ساعتی می‌بود راوی برای ما از این هزار ساعت یک روز باید می‌نوشت نه از کتاب‌ها که بی‌روز و بی‌ساعت‌اند.
با مرور طرح رمان، می‌شود دریافت آن قسمت رمان که دل از امثال این نگارنده می‌برد همان اتفاقاتی است که تا شب تولد راوی بر پدر و مادر و عمه‌اش گذشته است. و حکایت گاوان و آن‌ها آن‌جاست. رکن داستان، پدر و مادر راوی‌اند و دلدادگی‌شان در جنگل «مالُم» و نقشی که قمچیل، سگ دختر، این وسط بازی کرده. بعد مخالفت خانواده دختر با این وصلت و فرار دختر با پدر راوی و رفتن‌شان به کلبه‌ای در گاوسرای چُپُشته و آغاز زندگی‌ای مخفی و به شدت بدوی. دور از هر مکتوبی و کاغذی. و بعدها عمه سمرقند را داریم که با «آن‌ها» سر و سری دارد سخت دلنشین. آن روزها و ساعت‌های هزار هزار جاش این‌جا بود. و من خواننده می‌خواستم راوی که سخت این ساعات بدوی را می‌شناسد همین ساعات را می‌نوشت. اما متأسفانه به گمان این قلم، با باز شدن پای کتاب، چه کتاب سرمایه مارکس و چه کتابچه آقا و چه کتاب دعا، داستان به جایی رفته که نباید و سخت سیاست‌زده‌ شده هرچند راوی (و شاید هم نویسنده) خواسته فراست به خرج بدهد و در فصل ۲۵ بخش «سراندیب» هرگونه سیاسی‌نویسی را از خود دور بداند. انصاف را که نویسنده خوب سعی عبث نویسندگان چپ‌زده را آفتابی کرده و هوشمندانه ضرورت «رندی» را برای یک نویسنده گوشزد کرده (ص ۱۶۰) اما آن‌جا که راوی (ص ۱۴۶) به مهره‌های شطرنج زل می‌ماند و هنوز به دنبال «یک راه‌حل اساسی» برای تمام مشکلات می‌گردد یعنی هنوز در همان پارادایم سیاست‌زده می‌اندیشد. و هنوز دل به جایی بسته که بتواند فراتر از ساعت‌ها در آرمان‌شهر بی زمان بنشیند و نخواهد غرق در زندگی شود.
به چه بهانه‌ای؟ به بهانه حل تمام مشکلات بشر با یک شاه‌کلید و این چقدر احمقانه است! به گمان نگارنده ادبیات این‌جا هنوز ادبیات نیست. بیانیه است باز. اگرچه زوال نسل چریک‌ها را می‌گوید، حتا اگرچه به ریش‌شان ممکن است بخندد اما خودش به شیوه‌ای دیگر گرفتار است. ادبیات آن‌جا آغاز می‌شود که مخاطب مجاب شود زندگی همین است و جز این نیست و نباید هم باشد. راه‌حل چه صیغه‌ای است و برای کدام مشکل؟ این نگارنده، رمان غبطه‌برانگیز ملک‌میان را این‌گونه می‌فهمد: تلاشی است برای وارسته‌شدن از ذهنیت سیاسی. برای خندیدن به دوره‌ای که اهل قلم به جای جایزه ادبی، «حبس کشیدن» را اعتبار خود می‌دانستند و از حقوق تقی و نقی دفاع می‌کردند و بیانیه می‌دادند و تلخ‌کام و عبوس می‌ماندند، بی هیچ رندی‌ای. این‌ تلاش واقعا ارزش دارد و از بزرگی نویسنده‌اش حکایت دارد اما سوال سمج من هنوز این‌جاست: وقتی تو شعر «گاوان و آن‌ها» را بلدی، وقتی بلدی، همین که در میانه راه رهاشان می‌کنی و آن چراگاه ابدی را ترک می‌کنی تا به اقلیم اوکار یا هر آدم دیگری که کله‌اش بوی قورمه‌سبزی می‌داد و می‌دهد برسی، از نظر ساختار، حق آنچه را می‌خواستی بگویی ادا نکردی. بله، در محتوا یحتمل به ریش امثال نوتاش خندیده‌ای اما حرف را محتوا نمی‌زند، ساختار می‌زند و ساختار رمان تو هنوز دچار سیاست و چریک و مانیفست است. با این همه رواست در مقابل این رمان و البته زبانش سر خم کرد و گفت «شاپو، جناب فریدون حیدری ملک‌میان!»
مرتضی کربلایی‌لو
منبع : روزنامه فرهنگ آشتی


همچنین مشاهده کنید