پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

تا کاروان حسین(ع)...


تا کاروان حسین(ع)...
...۱) صدای آرام و مطمئن برادر یاسر را از پشت پنجره می شنید. مثل این که دوباره بچه ها سرگرم تدارک برنامه تازه بودند. همگی آن قدر محو صحبت های برادر یاسر بودند، که اگر کسی نمی دانست، نمی توانست حدس بزند، چند نفر درون آن دخمه تاریک حضور دارند.
بالاخره برادر یاسر متوجه حضورش شد. از داخل اتاق، او را صدا کرد. بعد هم یکی از برادرها در اتاقش را برایش گشود، تا حسین هم به جمع آن ها بپیوندد. حسین اما، نسبت به بچه ها احساس غریبی می کرد. فکر می کرد دنیای او با دنیای بچه های استشهادی، زمین تا آسمان تفاوت دارد. نمی توانست خودش را قانع کند و نگاه مثبتی به کار بچه ها داشته باشد.
بارها به خاطر این طرز تفکر، خودش را سرزنش کرده بود. از هفته پیش که خبر شهادت یونس یکی از دوستان نزدیکش را در عملیات استشهادی شنیده بود، بیشتر از قبل از خودش احساس تنفر می کرد. حالا هم شاید اگر دعوت نامه سرپرست گروه به دستش نرسیده بود و ندایی از درونش او را به رفتن نمی خواند، پا به جلسه نمی گذاشت.
در تاریکی اتاق، جایی برای خودش پیدا کرد. برادر یاسر به حسین، خیرمقدم گفت و به صحبت های قبلی اش ادامه داد. مثل این که عملیات این بار، حساسیت بیشتری داشت. طراح عملیات گروه، کروکی محل عملیات و نقشه دقیق مراحل آن رابه حضار نشان داد و گفت: با حملات چند روز گذشته دشمن به مناطق مسکونی و روستاهای منطقه و شهادت عده دیگری از عزیزانمان، چاره ای به جز ادامه عملیات استشهادی نداریم، صهیونیست ها، جنگی تمام عیار را علیه انتفاضه شروع کرده اند. نباید بگذاریم، چراغ این نهضت مقدس خاموش شود.
برادر یاسر ادامه داد: «ماه محرم نزدیک است. یاد امام حسین(ع) و قیام خونین او و یارانش باید به ما در ادامه انتفاضه و عملیات های شهادت طلبانه خود، روحیه و ایثار بیشتری بدهد.»
در پایان جلسه، مثل همیشه چند نفر از برادرها جهت انجام عملیات داوطلب شدند، اما برادر یاسر گفت که تا روشن شدن جزئیات بیشتری از عملیات، باید منتظر بمانند...
...۲) غوغای بحث دیشب، هنوز از سر حسین بیرون نرفته بود. اولش نمی خواست، سر بحث را باز کند، ولی حرف های محمد و تعریف و تمجیدهای زیادش از عملیات استشهادی، او را وادار کرد تا بحث را به مجادله بکشاند. در این مدت خیلی تلاش کرده بود، تا مخالفتش را با عملیات استشهادی بروز ندهد، ولی دیشب عنان از کف او به در شد و حالا هم ازاین که بحث را به مجادله کشانده بود، سخت پشیمان بود. با خودش عهد کرده بود که دیگر دور و بر بچه های استشهادی نچرخد.
دیشب، محمد از حرف حسین که عملیات استشهادی را به خودکشی تشبیه کرده بود، خیلی ناراحت شده و از کوره در رفته بود. حسین می گفت: «این عملیات ها فقط نیروهای مخلص ما را به کشتن می دهد و هیچ اثری در مجازات جنایتکاران صهیونیست ندارد. آنها بالاخره با این همه تجهیزات و حمایت های غرب و آمریکا از آن ها، ریشه فلسطینیان را از این سرزمین خواهند کند. کشورهای عربی هم که از ترس تهدیدهای آمریکا و غرب، جرات هیچ اقدامی را علیه اسرائیل ندارند.»
اما محمد این حرف ها را قبول نداشت و از این که حسین دوست نزدیکش، چنین عقایدی دارد، سخت تعجب کرده بود. راستش، محمد آمده بود تا خبر داوطلب شدن خودش را درعملیات استشهادی آینده به حسین بدهد و حالا این حرف های حسین برایش سخت غیرقابل تحمل بود. آن قدر که موقع خداحافظی وقتی که حسین را در آغوش گرفته بود و از او طلب حلالیت می کرد، باز هم از این که خبر را به او بدهد، در دل واهمه داشت و بالاخره هم بدون این که حسین ازشرکت او در عملیات استشهادی آینده با خبر شود، از او جدا شد...
۳) ماه محرم از راه رسید. حسین پیش از این درباره امام حسین (ع) و قیام خونینش مطالبی را شنیده بود، ولی خیلی دلش می خواست دراین باره بیش تر بداند و این بهانه ای شد که وقتی عمویش ابوصالح از او دعوت کرد تا به اتفاق هم در مجلس عزاداری شیعیان حاضر شوند، دعوت او را اجابت کند و با هم به مراسم سوگواری امام حسین (ع) و شهیدان کربلا بروند. واعظی بر روی منبر بود و با بیانی شیرین، حوادث عاشورا و هدف امام حسین (ع) از قیام خونبارش را توصیف می کرد. مثل آن که حسین به آرزویش رسیده بود. با دقت به حرف های واعظ گوش می کرد. فکر می کرد اگر بتواند فلسفه قیام امام حسین(ع) را بفهمد، فلسفه عملیات های استشهادی هم برای او حل خواهد شد.
به راستی مگر امام حسین (ع) خود و خانواده و یارانش را در برابر هزاران نفر از لشگریان یزید به کشتن نداد؟ کاری که عملیات های استشهادی بچه های انتفاضه در برابر آن اصلاً به حساب نمی آید؟! اگر امام حسین (ع) در آن روز، با یزید از در صلح وارد می شد و خود و یارانش را به کشتن نمی داد، چه می شد؟ مگر با دست خالی و بدون سپاه، می شود با لشگری به آن عظمت مقابله کرد؟! واگر می شود، دیگر چه نیازی به جان دادن علی اصغر(ع) بود؟!
اسیری زینب و کاروان شام، چه فلسفه ای داشت؟! و...
همه این ها سؤالاتی بود که حسین بارها از خود کرده بود و پاسخ قانع کننده ای برایش نیافته بود، با این که احترام خیلی زیادی برای امام حسین (ع) قائل بود و از این که نامش هم نام امام حسین (ع) بود، مباهات می کرد، اما همه این پرسش ها باعث شده بود تا هاله ای از ابهام، درباره قیام امام حسین (ع) در ذهن او نقش بندد...
۴) برق شادی درچشمان حسین می درخشید او از این که با شرکت درجلسه وعظ دیشب توانسته بود پاسخ بسیاری از پرسش های خود را بیابد، احساس رضایت می کرد و همین باعث شد تا از ابوصالح بخواهد آن شب هم برای شرکت درجلسه وعظ به سراغش بیاید.
حسین حالا دلش برای امام حسین (ع) می تپید و شوق شرکت درجلسات سوگواری شهیدان کربلا در او بیش تر می شد. آن شب و شب های بعد هم حسین در جلسات وعظ و عزاداری امام حسین (ع) شرکت کرد.
حالا کم کم معنی خیلی از حرف های بچه های عملیات را می فهمید. معنای صحبت های برادر یاسر را که از امام حسین (ع) درس شهادت و ایثار گرفته بود و معنای حرف های محمد را که عملیات استشهادی را رمز ماندگاری انتفاضه می دانست و به راستی آیا اگر واقعه عاشورا رخ نداده بود، امروز اثری از اسلام باقی مانده بود؟! مگر یزید و یزیدیان اثری از اسلام باقی می گذاشتند؟! این همه قیام مظلومان، علیه ظالمان در طول تاریخ، مگر نه که با الگوپذیری از امام حسین (ع) انجام پذیرفته است؟! اگر زینب و کاروان شام نبود، چه کسی پیام عاشورا را ابلاغ می کرد؟! آیا امروز از عاشورا و از قیام خونبار آن حرفی به میان می آمد؟!...
حالا حسین در دلش می خواست جزء قافله امام حسین (ع) باشد و مولایش حسین (ع) را تنها نگذارد، می ترسید، مبادا از کاروان حسین (ع) جا بماند!...
۵) در غزه آن روز التهابی عجیب حاکم بود. همه جا صحبت از عملیات استشهادی شب گذشته بود. مثل این که تلفات و خسارات صهیونیست ها بیش از میزان مورد انتظار طراحان عملیات گزارش شده بود. صدای آژیر آمبولانس های اسرائیل تا پاسی از صبح، سرتا سر نوار غزه را فراگرفته بود.
تانک های اسرائیلی که آن روز، اردوگاه های فلسطینی را به محاصره درآوردند، و نیروهای امنیتی رژیم صهیونیستی، همه جا به چشم می خورند. خشم و نفرت از مسلمانان و انتفاضه فلسطین، صهیونیست ها را دیوانه کرده بود. حالا هرگونه اتفاقی غیرقابل پیش بینی بود. اردوگاه های فلسطینی، اما صحنه شور و حال جوانان انقلابی فلسطین بود. خوشحالی ساکنان اردوگاه ها از موفقیت آمیز بودن عملیات شب گذشته بچه های شهادت طلب، اضطراب ناشی از محاصره تانک های اسرائیل را تسکین می داد.
حسین هم که حالا نسبت به عملیات استشهادی دوستانش دید تازه ای پیدا کرده بود، با شنیدن خبر عملیات جدید، جان تازه ای گرفته بود. حالا دیگر شنیدن خبر هر عملیات به او این نوید را می داد که یکی از دوستانش به کاروان امام حسین(ع) پیوسته است. دلش می خواست بداند کدام یک از دوستانش مسافر این کاروان بوده اند؟! برای همین، به سراغ دوستش محمد رفت.
نزدیک خانه محمد، جمعیت زیادی جمع شده بود. چند خودروی صهیونیستی هم اطراف خانه را به محاصره در آورده بود. با تماشای این صحنه، قلب حسین به تندی تپید: یعنی شهید عملیات دیشب، محمد بوده است؟!...
همان وقت بود که دو لودر اسرائیلی از راه رسیدند و در میان حلقه فلسطینیان خشمگین و بی دفاع، خانه محمد را تخریب کردند. خشم و انزجار عجیبی نسبت به صهیونیست ها در دل حسین زبانه کشید.
کمی آن سوتر، مادری را دید که برای اجتماع کنندگان سخنرانی می کرد؟! جلوتر رفت، بله، مادر محمد بود که پیشانی بند سبزی به سر داشت و با صلابت و استواری غیرقابل وصفی از شهادت فرزندش می گفت و از این که محمد به آرزوی دیرینه خود دست یافت. مادر محمد می گفت: «اگرهزار فرزند مانند محمد داشتم، همه را در راه انتفاضه فلسطین و آزادی قدس شریف به قربانگاه می فرستادم.» بسیاری از مردم با مشاهده ایمان بالای این زن شجاع فلسطینی، اشک شوق می ریختند.
اشک از دیدگان حسین، جاری بود. یادش آمد که در جلسه عزاداری شیعیان، واعظ، داستانی از شهادت «وهب» و رشادت مادر قهرمانش «ام وهب» در واقعه عاشورا ذکر کرده بود و حالا حسین، شبیه آن ماجرا را به چشم خود می دید. مثل این که این جا هر روز عاشورا بود و هر وجب از این خاک، بوی کربلا می داد.
حالا حسین از ماجرای بحث آن شب خود با محمد سخت شرمگین بود و از این که نتوانسته بود قبل از شهادت محمد، افکار جدیدش را برای او بازگو کند، احساس ناراحتی می کرد.
...۶ ) صبح دیروز در رام الله پنج فلسطینی شهید شدند. در بمباران دیشب غزه نیز چند فلسطینی دیگر از جمله دو زن و کودک به شهادت رسیدند. اینها خبرهایی بودند که همه روزه بخشی از وقایع فلسطین را بازگو می کردند. صدای گلوله تانک ها و انفجار بمب های اسرائیل هر لحظه خبر از وقوع جنایتی تازه می داد. بوی دود و باروت همه جا پیچیده بود و تشییع پیکر شهدا هر روز عزم فلسطینیان را در راه ادامه انتفاضه بیشتر می کرد.
حسین اما، دیگر حسین قبلی نبود. جوانی انقلابی و پرشور بود که هر لحظه خود را برای شهادت آماده می کرد. اشتیاق به شهادت برای او، شوق رسیدن به کاروان امام حسین(ع) و شهیدان کربلا را زنده می کرد. دلش نمی خواست از این کاروان جا بماند.
دیشب وقتی برای مادرش از شهادت می گفت و از امام حسین(ع) و از این که در حسرت جاماندن از قافله امام حسین(ع) می سوزد، اشک از چشمان مادرش جاری شده بود. مادرش در حالی که او را در آغوش می فشرد، از خداوند به خاطر داشتن چنین فرزندی تشکر می کرد.
دیشب، حسین خواب محمد را دیده بود. محمد او را در آغوش کشیده بود و از این که حسین هم در صف استشهادیان درآمده است، ابراز خشنودی می کرد.
امروز صبح وقتی برادر خالد، دعوت نامه شرکت در جلسه برادران استشهادی را به دستش داد، برق خوشحالی در چشمانش جهید، مثل این که بعد از خواب دیشب، این بهترین مژده ای بود که می توانست حسین را این قدر خوشحال کند.
حالا حسین خودش را برای شرکت در جلسه آماده می کرد؛ اما این بار تصمیم خودش را گرفته بود. حسین با خود فکر می کرد تا رسیدن به کاروان حسین(ع) چند گامی بیشتر نمانده است...
...۷) بالاخره جلسه بچه های عملیات هم برگزار شد. برادر یاسر از بچه ها خواسته بود در اجرای طرح های عملیاتی دقت بیشتری از خود به خرج دهند، چرا که صهیونیست ها آمادگی مقابله با این عملیات ها را در خود بیشتر کرده اند. با ضربات مهلکی که عملیات شهادت طلبانه اخیر بر پیکره صهیونیست ها وارد ساخته بود، پیش بینی تدابیر محکم تری از سوی این رژیم، برای مقابله با انتفاضه و این گونه عملیات، دور از انتظار نبود.
این بار در جلسه، کسی داوطلب اجرای عملیات نشد، چون جزئیات طرح و نقشه عملیات، هنوز کاملا روشن نبود. حسین پس از اتمام جلسه، از برادر یاسر مجددا درباره عملیات سؤال هایی کرد؛ مثل این که خودش را برای اجرای این عملیات آماده می کرد.
این روزها چهره حسین نورانی تر شده بود؛ این را زینب، خواهر کوچک ترش چند بار به او گفته بود. مادرش هم به او می گفت، دوست داشتنی تر از قبل شده است. مادر به او نسبت به قبل، بیشتر توجه می کرد. مثل این که او هم خود را برای تحمل مصیبتی بزرگ، آماده می ساخت.
اما حسین، انگار در این دنیا نبود. مدام در خلوت به خواندن دعا و راز و نیاز مشغول بود و عکس های دوستان شهیدش را با خاطراتشان مرور می کرد. هر روز که می گذشت، چهره حسین برافروخته تر می شد، مثل این که دنیا برایش تنگ شده بود. آرزوی پرواز داشت. دلش نمی خواست از کاروان حسین(ع) جا بماند...
...۸ ) ظهر آن روز صدای انفجار مهیبی غزه را تکان داد. مثل این که حادثه مهمی رخ داده بود. از رفت و آمد وسیع خودروهای صهیونیستی و آمبولانس های اسرائیلی معلوم می شد، انفجار عظیمی رخ داده است.
تانک های اسرائیلی، دوباره اردوگاه را به محاصره خود درآوردند. خبرهایی که چند ساعت بعد از رسانه ها اعلام گردید، حاکی از تلفات سنگین صهیونیست ها در یک عملیات استشهادی دیگر بود. روحیه مسلمانان انقلابی فلسطین در مقابله با صهیونیست ها چند برابر شده بود. مثل این که دشمن فهمیده بود، تا روحیه شهادت طلبی در ملت فلسطین هست، توان مبارزه با این نهضت را ندارد.
هنوز ساعتی از شب نگذشته بود که چند خودروی اسرائیلی، خانه حسین را محاصره کردند و آن را به آتش کشیدند. چند روز بعد، فیلم قبل از شهادت حسین، در جلسه برادران استشهادی به نمایش درآمد.
حسین گفته بود:
«درس شهادت را از امام حسین(ع) آموختم و بسیار خوشحالم که با شهادت خود به کاروان مولایم حسین(ع) می پیوندم...»
مهرداد زینلیان
منبع : روزنامه کیهان