یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

مرثیه‌ای برای خودم


مرثیه‌ای برای خودم
اعتراف می‌کنم از دیدن و شنیدن کلمه درگذشت، به رحمت ایزدی رفت، جان‌به‌جان‌آفرین تسلیم کرد، دیگر شوکه نمی‌شوم. مدت‌هاست که دیگر مثل قدیم‌ها که وقتی خبر مرگ دوستی را می‌شنیدم حالم بد می‌شد، حالم بد نمی‌شود و برای همین است که در دو ماه گذشته تعدادی از دوستانم را که از دست داده‌ام در رثای آنها نگفته‌ام که چرا مرده‌اند، یا زود بود بمیرند.
مگر من کی هستم که بخواهم دیر و زودش را تعیین کنم؟ ننوشتم چرا مردند اما ناراحتم که این همه مرگ می‌بینم. جوانمرگی درد جانکاهی است و برای اطرافیان تحملش دشوار. دو سه سال پیش که به علت عارضه قلبی در بیمارستان قلب شهیدرجایی بستری بودم و از دروازه مرگ دیپورت شدم، پرستار بالا‌ی سرم آمد و خواست ببیند که بیدارم یا خواب. حالا‌ کاری ندارم که وقتی مرا قلم و کاغذ به دست دید دعوایم کرد، گفت ملا‌قاتی داری.
دفتر و کاغذ را از دستم گرفت. گفت آن از همراه روزت که صبح تا شب روزنامه می‌خواند و توی فضای آزاد سیگار می‌کشد، این از خودت، این هم از ملا‌قاتی‌ات که ساعت ۱۰ شب به عیادت آمده. همراه روزم غلا‌محسین سالمی مترجم و شاعر بود که مثل پدر و مادری مهربان از صبح می‌آمد بالا‌ی سرم تا شب که پرستار بیرونش می‌کرد. گفتم پدر و مادر. آخر او برای فرزندان خود هم پدر بود و هم مادر. اجرش ماجور. ملا‌قاتی ساعت ۱۰ شب احمد بورقانی بود که البته فقط یک بار آمد. با یک کتاب. با کاغذ روزنامه جلدش کرده بود. ‌
حرف‌هایی درباره کتاب زد. کتاب خودم بود. برایم بسیار ارزشمند بود و برای اولین‌بار از دیدن سیاستمدار کتابخوان خوشحال شدم. برایم بسیار آموزنده بود و انتظار نداشتم مرد سیاست و مدیرکل و نماینده و الی آخر اینقدر کتابخوان باشد. گفت به عنوان عیادت‌کننده آمده و نه منتقد. نقدش بماند برای بعد. گفت زود خوب شو و مواظب خودت باش. گفتم چشم. شما هم مواظب خودت باش. بورقانی خیلی نماند، می‌دانست که باید مریض را تنها بگذارد. تا زمانی دیگر که از بیمارستان مرخص شدم و بعد نوبت من شد که دیدار او را پس بدهم. در بیمارستان بستری شد به همان عارضه قلبی.
قول داد مواظب خودش باشد. بود. سیگار را ترک کرد و رژیم خود را مدتی رعایت کرد. گاه و بیگاه در برخی مجامع فرهنگی می‌دیدمش که آرام در گوشه‌ای می‌نشست و گوش می‌داد. آخرین‌بار در مراسم سلا‌م غدیر دیدمش در خانه هنرمندان. بعد خبر فوتش را پریشب شنیدم. در خیابان بودم و عازم خانه.
برای سرسلا‌متی راهی خانه‌اش شدم. خانه‌اش جایی بود حول و حوش قاسم‌آباد تهران نو. خانه‌ای در کوچه‌پس‌کوچه‌های باریک و دراز شرق تهران. خانه‌ای قدیمی در محله‌ای که شاید خیلی‌ها اسمش را هم نشنیده باشند. خانه‌ای که در مقایسه با خانه‌های اعیانی شاید کلبه‌خرابه هم نباشد. معلوم بود دلبستگی دارد به خانه. دست به ترکیب خانه نخورده بود. خانه یک مدیرکل، خانه یک نماینده مجلس، خانه آدمی که با یک چرخش قلم ارقام بالا‌ی رقم را جا‌به‌جا می‌کرد.
آری، این خانه ساده و محقر اما گرم کسی است که حاضر نشد بر حقی پا بگذارد ولو به بهای پامال شدن حق خودش. نمی‌دانم، اینها ارزش‌هایی است که شاید در چشم ظاهربین خریدار نداشته باشد. در طبقه دوم خانه کوهی از کتاب ردیف شده بود. کتاب‌هایی که گاهی خودم شاهد بودم می‌خرید.
در نمایشگاه کتاب اگر می‌خواستند هدیه بدهند می‌گفت پولش را بگیرید می‌برم. خیلی دلنشین بود. بورقانی خنده از لبش دور نمی‌شد. صریح، متواضع و نجیب بود و چقدر مبادی‌آداب. به احترامش می‌ایستم و مرثیه‌خوان دل وامانده خویش می‌شوم و می‌گویم سلا‌م احمد بورقانی، یک جا هم برای من نگهدار.
هنوز خنده‌ات در قاب پنجره نور می‌پراکند و عکس آسمان در چشمانت است و هنوز خنده‌نجیبانه‌ات گرمای محبت می‌پراکند. قرار است از مقابل انجمن صنفی روزنامه‌نگاران تشییع‌اش کنند. نمی‌دانم آیا در قطعه روزنامه‌نگاران دفنش می‌کنند یا نه. کاش به آنجا ببرند تا مهران قاسمی تنها نماند.
کم‌کم با این وضعی که پیش می‌رود شاید تحریریه‌ای برای خفتگان در خاک هم تشکیل شود. لیلی فرهاد‌پور می‌گوید هم‌سن ما بود بورقانی. گفتم از کجا معلوم نفر بعدی من نباشم؟ دخترم به شدت گریه می‌کند، همکار سهام است در اعتماد ملی و جاهای دیگر.
در گورستان بهشت زهرا جمع نویسندگان و تحریریه روزنامه‌ها جمع است. روزنامه‌هایی که نوشته‌هایشان و زبانشان ما فعلا‌ً زنده‌ها باشیم. سخنم را با این کلا‌م جان دان به پایان می‌برم که می‌گوید ناقوس که به صدا در می‌آید مپرس ناقوس در عزای که می‌زند، ناقوس در عزای تو می‌زند.
جان دان می‌گوید شعرش ملهم از سعدی است و همینگوی نام رمان معروفش را از آن گرفته. بورقانی هم سعدی را دوست داشت، هم ناقوس همینگوی را. روانش شاد. ‌
اسدا... امرایی
منبع : روزنامه اعتماد ملی