چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا


فقط فرشته ها بال دارند


فقط فرشته ها بال دارند
فیلم ساختن، یعنی بهتر كردن واقعیت و ترتیب دادن واقعیت، مطابق دلخواه خویش. فیلم ساختن، یعنی ادامه دادن بازی های بچگی، یعنی ساختن چیزی كه هم یك اسباب بازی تازه است، و هم ظرفی است كه در آن مثل یك گلدان گل، آدم می تواند افكار موقت یا دائمی خودش را به صورت یك دسته گل مرتب كند.» (فرانسوا تروفو، من خوشبخت ترین مرد روی زمینم، ترجمه پرویز دوائی، نشریه روزانه سینما ،۵۴ هفتم آذر ۵۴)
وقتی «فرانسوا تروفو» شش ماه از زندگی اش را در زندان ارتش و بیمارستان گذراند، بیست ویك سال داشت. بعد از این شش ماه بود كه او را به خاطر «تزلزل شخصیت»، از خدمت معاف كردند. و این معافی، شروع عیش مدام او بود. اول به «كایه دو سینما» (و مرادش آندره بازن، منتقد مشهور سینما) پیوست و بعد در روزنامه ها و مجله های دیگر راجع به فیلم ها نقد نوشت. فیلم هایی را كه دوست داشت ستایش كرد و از فیلم هایی كه بدش می آمد چنان بد نوشت كه خشم بزرگ ترها را برانگیخت. مقاله هایش درباره سینمای فرانسه، آنقدر تند بودند كه از چشم كسی پوشیده نمی ماندند. همه می خواستند بدانند جوانی كه دارد انقلاب سینمایی به راه می اندازد كیست. (هنوز مانده بود تا انقلاب شصت وهشت فرانسه) بیست وسه سالش بود كه فیلم كوتاه «ملاقات» را ساخت و تدوینش را به «آلن رنه» سپرد. یك سال بعد، دستیار «روبرتو روسلینی» شد و به یكی از هزار آرزوی بزرگ زندگی اش رسید. سال بعد، وقتی فیلم كوتاه «نوجوان ها» را ساخت، دوباره دست به كار نوشتن شد و بیشتر نوشته هایش، این بار، نقدهای تند و تیزی بودند خطاب به تهیه كننده ها، به خصوص «مورگنسترن» و موقعی كه در بیست و نهم اكتبر همان سال (۱۹۵۷) با دختر مورگنسترن عروسی كرد، دهان همه از حیرت باز مانده بود. یك سال بعد، نوجوان ها در جشنواره بروكسل برنده شد. بعد از جشنواره كن آن سال، مقاله تندی درباره جشنواره نوشت و مدیران جشنواره، رسماً، اعلام كردند منتقد بیست و شش ساله حق ندارد سال بعد به تماشای فیلم ها بیاید.
با این همه، یك سال بعد، در سال ،۱۹۵۹ مجبور شدند جایزه بزرگ جشنواره را دودستی به او تقدیم كنند. «چهارصد ضربه» (ترجمه دقیق این عبارت، «شیطنت» است.)، نخستین فیلم بلند او، چنان درجه یك از كار درآمده بود، و تماشاگران چنان تشویق اش كردند كه مدیران، چاره ای جز تقدیم جایزه بزرگ به او نداشتند. (تروفو، فیلم را به آندره بازن تقدیم كرده بود) «در فستیوال كن ۱۹۵۸ متوجه شده بودم كه گلدانی جلوی پرده گذاشته بودند تا به حال و هوای جشن بیفزاید، (گلدان) طوری قرار داده شده كه بهترین منظره را در معرض دید مهمانان رسمی بالكن نشین قرار دهد، اما جلوی دید كسانی را كه بیشتر از آنها عاشق سینما بوده و ده ردیف اول سالن را اشغال كرده بودند می گرفت و نمی گذاشت زیرنویس ها را بخوانند. همین كافی بود تا من القاب بد بی شماری نثار مدیران فستیوال بكنم. بالاخره هم آنها آن چنان از حملات بی امان من خسته شدند كه از سردبیرم خواستند تا سال بعد خبرنگار دیگری را به فستیوال بفرستد. من سال ۱۹۵۹ هم برای فستیوال به كن برگشتم، اما این بار مرا به خاطر فیلم چهارصد ضربه در بالكن نشاندند، از آن جایگاه می توانستم بی محابا تأثیر دوست داشتنی گل ها را جلوی پرده، تحسین كنم» (فرانسوا تروفو، منتقدان چه سودایی در سر دارند؟، ترجمه بهروز تورانی، در كتاب نقد چیست، منتقد كیست؟ به كوشش مسعود فراستی، انتشارات فرهنگ كاوش)
تفنگدارهای «موج نو»ی سینمای فرانسه، روزی كه تصمیم گرفتند ریشه «سینمای بابابزرگ ها» را بخشكانند، اصلی ترین هدف شان «شورش» علیه همه سنت ها بود، شورش علیه همه چیزهایی كه آنها می گفتند. برای تفنگدارها، همه چیز از خانواده شروع می شد، از باید و نبایدهایی كه سال ها، سایه سنگین اش روی سرشان بوده و حتی حالا كه بزرگ شده اند و قد كشیده اند، هنوز از شنیدن شان مو بر اندام شان راست می شود. این بود كه تصمیم گرفتند ریشه این مشكل را بزنند و ریشه همه چیز، همین خانواده های بی دروپیكری بود كه آنها را به امان خدا رها كرده بود، بی آنكه به حرف شان گوش بدهد. «چهارصد ضربه» چنین داستانی است. بچه ای كه نه محبتی واقعی از پدرش (ناپدری) می بیند، نه از مادرش. و سعی می كند این كمبود را طوری دیگر جبران كند. خلاف كاری های بچه ای سیزده چهارده ساله، بیش از هر چیز، ریشه در خانواده دارد. این همان نكته مشهوری است كه روانشناس های متخصص نوجوانی، یا جرم شناس هایی كه تخصص شان درباره نوجوان های بزه كار است، همیشه به آن اشاره می كنند.
تروفو، چهارصد ضربه را در بیست و هفت سالگی ساخت و دست كم، یكی دو سال قبل تر، فیلمنامه را با همكاری یكی از رفقایش، «مارسل موسی»، نوشته بود. یعنی در زمان نوشتن فیلمنامه، بیست و چهار پنج سالش بیشتر نبود (درنهایت، دوبرابر سن آنتوان دوآنل) و هنوز مانده بود تا سی ساله شود. نوشتن فیلمنامه ای درباره سیزده چهارده سالگی یك نوجوان پاریسی، نوجوانی كه از زندگی واقعی محروم است، یكی از آرزوهای تروفو بود. وقتی او سینما را كشف كرد، نوجوانی بود كه فیلم دیدن را به درس خواندن ترجیح می داد. مخفیانه از در خروجی سینما، یا از پنجره مستراح سینما، وارد سالن می شد و هربار، در جایی نزدیك تر به پرده می نشست تا سالن سینما را پشت سر بگذارد. (مارسل افولس، پسر ماكس افولس كبیر، در مقاله ای می نویسد آخرین باری كه تروفو را می بیند او و همسرش تعریف می كنند كه اولین بار، همدیگر را در جشنواره ونیز، نزدیك ترین ردیف به پرده، می بینند، چون هر دو نزدیك بین بوده اند. منتها به بچه هایشان گفته بودند كه قایق هایشان در یكی از كانال های ونیز با هم تصادف كرده بود! اصل مقاله را با ترجمه پروین دوامی در كتاب فرانسوا تروفو، زندگی و آثار، تألیف حمید هدی نیا، انتشارات فیلم بخوانید.)
درس نخواندن و فرار از مدرسه، مهم ترین ایرادی بود كه پدر و مادرش می گرفتند و همین باعث شد كه «رولان تروفو»، فرانسوا را به كانون بزه كاران جوان تحویل بدهد. همه اتفاق های چهارصد ضربه، به نوعی، واقعی هستند. خیلی از آن ها، همان اتفاق هایی هستند كه برای خود تروفو افتاده اند و بقیه، چیزهایی هستند كه به چشم خودش دیده است. چهارصد ضربه، داستان پسركی است به نام «آنتوان دوآنل» كه كم كم از خانه و مدرسه دلزده می شود و ترجیح می دهد اوقاتش را با «رنه بیژی»، همكلاسش، بگذراند. سطح زندگی آنها در یك حد نیست. آنتوان از طبقه متوسط است و رنه، از طبقه ای بالاتر. آنها به جای درس خواندن و در مدرسه حاضر شدن، به سینما و شهربازی می روند و تا می توانند تفریح می كنند.كم كم اوضاع برمی گردد و پدر و مادر كه دل خوشی از او ندارند، آنتوان را به كانون اصلاح و تربیت می فرستند. یك زندان واقعی، برای نوجوانی كه بیش از هر چیز به آزادی نیاز دارد. تروفو، بارها در مصاحبه ها و یادداشت هایش روی این نكته تأكید كرده كه چهارصد ضربه، از دل تجربه های شخصی خود او بیرون آمده است. او قبل تر از اینها، در نقدهایی كه راجع به فیلم های دیگران می نوشت، به این اشاره می كرد كه تجربه های شخصی، معمولاً، بهترین نوع تجربه هستند و كارگردان ها (فیلمنامه نویس ها)یی كه از این تجربه ها استفاده می كنند، اثری خلق می كنند كه می توان از آن لذت برد. شاید یك دلیل عمده تروفو برای نوشتن (و ساختن) چهارصد ضربه به عنوان نخستین فیلمنامه (فیلم) بلند سینمایی، همین باشد. تروفو، نوجوانی خوبی نداشت، مدام تحقیر می شد و آنقدر كه باید تحویلش نمی گرفتند. ایراد از او نبود، از آدم بزرگ ها بود. او روز به روز داشت بزرگ می شد، اما آدم بزرگ ها او را به چشم بچه ای می دیدند كه بی دلیل دارد زیاده روی می كند. آنها می خواستند خواسته های خود را به فرانسوا تحمیل كنند، و فرانسوا می خواست دست كم به اندازه سنش حق داشته باشد.
با این همه، آنتوان دوآنل، شخصیت اصلی فیلمنامه چهارصد ضربه، بیش از آن كه قربانی خواسته های خود باشد، قربانی اختلاف پدر (ناپدری) و مادرش است. پدر، سوداهایی را در ذهن می پروراند و از راهی می رود كه نتیجه ای در بر ندارد و مادر، به زندگی وفادار نیست. گناه آنتوان، این است كه همه چیز را می توان به او نسبت داد و هر حرفی كه از زبان او دربیاید، كسی جدی اش نمی گیرد. در بخشی از سكانس ،۱۲ خانم روانشناس به آنتوان می گوید: «والدینت اظهار كردن كه تو مرتباً دروغ می گی.» و جوابی كه آنتوان می دهد این است: «خب، من دروغ می گم؛ بعضی وقت ها دروغ می گم، چون بارها سعی كردم به اونا حقیقت رو بگم، اما باور نكرده اند، بنابراین ترجیح می دم دروغ بگم.» (صفحه ۱۰۵) درست است كه روانشناس به حرف های او گوش نمی دهد و مثل باقی آدم بزرگ ها جدی اش نمی گیرد، اما آنتوان حرف خودش را می زند. و البته، در همین سكانس است كه او می فهمد یكی دیگر از ضربه ها را هم مادرش نثار او كرده است: «این درسته كه صد فرانك از مادربزرگت دزدیدی؟» (صفحه ۱۰۴) این دزدی، در كنار دزدی ماشین تحریر اداره پدر (ناپدری)اش، سند جرم او است. اما خود آنتوان كه می داند دلیل اصلی همه اتفاق ها، این است كه مادرش را با مردی غریبه در خیابان دیده، و این اتفاق در ساعتی افتاده كه قاعدتاً آنتوان باید سر كلاس درس می بوده، اما به جای درس خواندن، با رنه در خیابان ها پرسه می زده است.
در خانه، پدر و مادر، آنتوان را، آن طور كه باید، نمی بینند. كارهای سخت خانه، به او تعلق دارد، بی آنكه تقدیری در كار باشد. اگر مادرش چند روزی با او از سر مهر و محبت رفتار می كند، دلیلش این است كه نمی خواهد شوهرش از قضایای او باخبر شود. اما همه چیز به خانه برنمی گردد، مدرسه هم دست كمی ندارد. معلم های خشك و عصبی و بی احساسی كه وظیفه درس دادن به بچه ها را به عهده دارند، طوری رفتار می كنند كه انگار مجبورند قیافه بچه ها را تحمل كنند. البته تحمل بچه هایی كه در سن بلوغ هستند آسان نیست، اما راه چاره، قطعاً، تحقیر و نادیده گرفتن آنها هم نیست.
و این، همان كاری است كه معلم های آنتوان می كنند. مهم ترین نمونه اش، جایی است كه آنتوان، بعد از خواندن «در جست وجوی مطلق» (نوشته اونوره دو بالزاك)، چنان تحت تاثیرش قرار می گیرد كه وقتی معلم انشا می گوید «خاطره دردناكی را شرح دهید كه خود شاهد آن بوده اید و شما را تحت تأثیر قرار داده است» تصمیم می گیرد مرگ پدربزرگش را بنویسد، اما ناخودآگاه، آخرین جمله های رمان بالزاك را وارد نوشته اش می كند و همین باعث می شود كه معلم بی انصاف، به او نمره صفر بدهد. «من برای كسانی كه در این كلاس بالزاك رو نمی شناسن، می گم كه این انشا یك سرقت ادبیه.» (صفحه ۶۹) می بینید؟ به جای آن كه تشویقش كند، تنبیه اش می كند، آن هم در مقابل بچه هایی كه هیچ كدام، حتی، اسم بالزاك را هم نشنیده اند. تروفو هم وقتی هم سن آنتوان بود، شیفته بالزاك شد (بیشتر موج نویی ها بالزاك را دوست داشتند) و زمانی كه تصمیم گرفت فیلم بسازد، به این نویسنده محبوبش ادای دین كرد.
نقل قول اول مطلب را به یاد بیاورید: فیلم ساختن، یعنی بهتر كردن واقعیت و ترتیب دادن واقعیت مطابق دلخواه خویش. جایی از فیلمنامه، در سكانس ،۱۰ موقعی كه آنتوان و رنه به دیوار تكیه داده اند، آنتوان می گوید كه پدرش گفته است اگر دوباره خلافی از او سر بزند، قطعاً می فرستدش به مركز آموزش پریتانه، كه احتمالاً مدرسه ای نظامی است و ادامه می دهد «ترجیح می دادم این مؤسسه وابسته به نیروی دریایی باشه.
خیلی دلم می خواست دریا رو ببینم. هیچ وقت دریا نرفتم.» (صفحه ۷۳) موقعی كه بعدتر از این ها، خانم دوآنل (یعنی مادرش) با بازپرس صحبت می كند، می گوید: «می تونین كاری كنین كه یك مركز در كنار دریا براش پیدا كنین؟» و جواب بازپرس این است: «خانم، ما كه این جا اردوی تعطیلات نداریم.» (صفحه ۹۹) آدم بزرگ ها، یكی از آرزوهای آنتوان را از او دریغ می كنند، اما زمانی كه او از فرصت استفاده می كند و از كانون اصلاح و تربیت فرار می كند، آنقدر می دود تا كانون و نگهبان ها و جاده را پشت سر بگذارد و به دریا برسد. «آنتوان به دو از پله های سیل بند به طرف دریا می رود. سطح آب دریا پایین است. ساحل دریا صاف و بی انتها است. او تنها است. وارد آب می شود. كفش هایش پر از آب می شوند و او به آنها نگاه می كند. برمی گردد و در طول ساحل دریا، در آب، راه می رود. نگاهی به دریا می اندازد، برمی گردد و به سوی ساحل می آید. دوربین به چهره آنتوان نزدیك می شود. آنتوان به دوربین نگاه می كند و نمای چهره اش ثابت می شود.» (صفحه ۱۱۱) این، همان لحظه ای است كه آنتوان سال ها آرزو داشت از راه برسد. اتفاقی كه باید، می افتد. از این لحظه به بعد، آنتوان آدمی دیگر می شود. بلوغ اصلی او، حالا است. حالا كه دریا را از نزدیك دیده و معنای موج و ساحل را فهمیده است. حالا كه آب دریا، بی آنكه بترسد، یا از كسی حساب ببرد، پیش می آید و در كفش او می ریزد. رحم نمی كند، پیش می آید. حالا می فهمد كه زندگی چیز پیچیده ای نیست، پیچیدگی ای اگر هست، كار آدم بزرگ ها است. كار آن هایی كه دوست ندارند كسی از زندگی لذت ببرد. كار آن هایی كه تلخی را به شیرینی ترجیح می دهند و بدخلقی را بهتر از روی خوش می دانند. چه قدر تا آخر راه مانده است؟ یعنی، چند سال زندگی ارزش این كارها را دارد؟ كسی چه می داند!

پی نوشت:
عنوان این یادداشت، نام فیلمی است ساخته هوارد هاكس
محسن آزرم
منبع : روزنامه شرق