جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

راز لبهای خندان نوه امام(ره)


راز لبهای خندان نوه امام(ره)
«من با جرات مدعی ام که ملت ایران و توده میلیونی آن در عصر کنونی، بهتر از ملت حجاز در عهد رسول الله (ص) و کوفه و عراق در عهد امیرالمومنین و حسین بن علی (ع) هستند. آن حجاز که در عهد رسول الله (ص) مسلمانان نیز اطاعت از ایشان نمی کردند و با بهانه هایی به جبهه نمی رفتند که خداوند تعالی در سوره توبه با آیاتی آنها را توبیخ فرموده و وعده عذاب داده است و آن قدر به ایشان دروغ بستند که به حسب نقل در منبر به آنان نفرین فرمودند و آن اهل عراق و کوفه که با امیرالمومنین آن قدر بدرفتاری کردند و از اطاعتش سرباز زدند که شکایات آن حضرت از آنان در کتب نقل و تاریخ معروف است.
و آن مسلمانان عراق و کوفه که با سیدالشهدا- علیه السلام - آن شد که شد و آنان که در شهادت دست آلوده نکردند یا گریختند از معرکه و یا نشستند تا آن جنایت تاریخ واقع شد (وصیت نامه امام).»
آری، خمینی کبیر با شناختی که از امتش داشت از سویدای دل چنین گفت.
اکنون در نیمه های صفر هستیم و به روز اربعین حسینی نزدیک و نزدیکتر می شویم. ماه صفر، سال ۶۱ هجری، اندکی مانده به اربعین، مصادف با همین روزها، آن روزها نیز قصه دو لب، زبان به زبان می شد، اما نه لب و طعنه. نه لب نوه خمینی و امتش. آن روز لب بود و چوب خیزران. لب بود و نوه پیامبر. نه چوب کفار یا مسلمانانی که قرن ها با پیامبرشان فاصله دارند، بل کسانی که بسیاری از ایشان پیامبر را درک کرده بودند.
وای، سرزمین شام، چه غوغایی به پاست. به هزار تقلا و زحمت از نزدیک و دور گرد آمده اند و دست به دست هم داده تا برای همیشه نام محمد و خدای محمد (ص) را از روزگار محو کنند. البته چون مستی شراب عقل زایل شده شان را لختی برمی گرداند، شعارشان احیای دین محمد است، اما انگار این جماعت در مستی راست تر می گویند تا به هنگام عقل! گرگ صفتانی وحشی، بسان صیادی که از شکم باره گی، کاملا سیر است، اما از قضا صیدی را به دام انداخته، دور تا دور نگین انگشتری خلقت و اهل بیت مظلومش حلقه زده اند و با پنجه های خشن و زمخت خود، هر آنچه پنداری از دست جانوری انسان نما برآید، در حقشان پروا نداشته، روا می دارند. البته حکم اباحه این بازی دیر زمانی است که امضا شده; زمانی که هنوز نفس های به آخر رسیده، از حلقوم «ما ینطق عن الهوی»، قطع نشده بود. آن روز دایه های دلسوزتر از مادر، طفل نورسیده اسلام را از سینه پیامبر گرفتند و او را در واپسین روزهای زندگی سهوگو و هذیان پراکن خواندند.
چند روز پیشتر، عده ای با چوب و برخی با شلاق، پوست نازکتر از برگ شقایق اطفالش را به سختی نوازش دادند. گروهی با آتش قهر بر دامن های پاکشان شعله افروختند و کسی هم عمود خیمه نیم سوخته ای را کشید تا با دختربچه هایی که زیر آن پنهان شده اند و از ترس دسترسی همبازی های بی رحم به خود می لرزند، قایم باشک بازی کند و بعد سر او را برای امیر! خود، یزید، پیشکش کنند. شاید اگر از سرهای شیران خفته در گودال قتلگاه نصیبش نشد، از پیش کشی این سر کوچک، درهمی هر چند ناچیز به جیب زند.
سفر هم که آغاز شد، آه، دیگر گفتن ندارد. یک باره زمین تیره و تار شد. جای زمین و آسمان عوض شد. خورشید از شرم رخ برتابید، اما به ناگاه زمانه روشن شد; روشن تر از شبی ظلمانی که خورشید به ناگاه از پشت کوهی بلند بر آن سرک بکشد. خورشیدهای خون چکان بر نیزه ها به فراز شدند و با شیهه اسب های تازی، چونان باد، عازم مقصدی شوم و نفرین شده به نام «شام» شدند; شامی که روزهاست جغدی به نام یزید به انتظار چنین روز سیاهی، مسجد و منبر ضرارش را به لجن زاری از قمار و شراب از بالا تا پایین مسح داده و اینک منتظر است تا در برابر این خارجی ها، جشنی مجلل برپا سازد و در آن حمد و ثنای خدا گوید و به پیامبرش درود فرستد.
دست های تا مرفق به خون آغشته و به حرام یازیده، هرگاه خسته می شوند، خورشیدی را به خاک کشیده با چکمه هایی که همه نفرت و کینه اموی را در خود دارد، بر آن می زنند و جام های شراب که لب های گند گرفته شان، متعفنش کرده، بر آن ماه پاره ها می پاشند و قهقهه مستانه شان تا شام بلند می شود و فریاد زمین نیز به آسمان.
لختی تندتر، ای تاریخ نگار تا به دربار امیر برسیم; صبر کن اشتباه ننویس! «امیر» نه، امیر مومنان; آری، همان مومنانی که دیروز وصیت پیامبر را درباره حسین شنیده و بوسیدن لب هایش دیده بودند; مومنانی که حالا برای از پای درآوردن پسرش، قربه الی الله از سر و کول هم بالا می روند و به آتش جهنم بشارتش می دهند.
و اینک همه رسیده اند و چه سریع چهل منزل رفته شد! آخر برای رساندن سرها و رسیدن به جایزه، هرکدام بر دیگری مسابقه بسته بود و اینک همه حاضرند و امیر و پیشوای این غافله کر و کور، دستی بر سبیل چرب و عرق چکانش می کشد و شعر «لیت اشیاخی ببدر...» را با صدای بلند به مستی سر می دهد.
نه، چشمت را نبند، هرچند باورش سخت است، اما برای هزار و یکمین بار ببین و بشنو که با فرزند پیامبرشان چگونه رفتار می کنند!
درست می بینی. خواب و خیال نیست. واقعیت است. او امیر مومنان!; یزید است که بر منبر نشسته و این هم نوه پیغمبرشان است. هر چند خارجی اش می خوانند، اما او از خودشان است. هم از قریش است و هم مسلمان. بر کسی هم خروج نکرده. او را به مهمانی خوانده بودند و چون به دامش انداختند، دیگر اجازه برگشتش ندادند. آن چوبی هم که بالا می رود، به زودی بر بوسه گاه پیامبر یعنی لب های خشک حسین فرود می آید. نه، پیامبر تنها لب های او را نبوسید; از پیشانی تا انگشت پایش را آنگاه که در قنداقه بود، غرق در بوسه کرد. هم از این رو بود که دیروز جایی از پیکر او را از بوسه نیزه و خنجر محروم نکردند و بر هر بوسه گاهی از پیامبر، ده ها بار سم اسب ها بالا و پایین و بر آن کوفته شد. اگر سر را اکنون کوفته و پاره پاره نمی بینی، برای آن است که برای هر سری جایزه ای معین شده بود و بدین جهت، مواظبتش کردند و اینک سرها در برابر امیر حاضر است و به زودی جایزه ها قسمت خواهد شد.
هرچند باورش سخت است، نیک بنگر تا ببینی آن نصرانی که از روم برای این جشن با شکوه دعوت شده، از یزید چه می پرسد و یزید چگونه پاسخش می دهد:
نصرانی: ای یزید این سر از آن کیست؟
- تو را چه کار است؟
- تا اگر برگشتم و قیصر از من پرسید چه دیدی، پاسخش گویم و در شادی و خوشی تو شریک شود.
- این سر حسین، پسر علی پسر ابی طالب است.
- مامش کیست؟
- مامش، مامش فاطمه است.
- فاطمه کیست؟
- دختر رسول خدا
- یعنی این سر از آن نوه پیغمبر خودتان است؟!
- آری، او نوه محمد است.
- اف بر تو و بر چنین دینی که تو داری!
- چرا؟
- ای یزید! پدر من از نواده های داوود(ع) است. میان من و او پدران زیادی فاصله است. مسیحیان من را بزرگ می شمارند و خاک پایم را به تبرک می برند. آن گاه شما نوه پیامبرتان را با این وضع می کشید، در حالی که میان او و پیامبرتان جز مادری فاصله نیست؟! این چه دینی است؟
- ای یزید! داستان کنیسه حافر را شنیده ای؟
- نه، بگو تا بشنوم.
- میان چین و عمان دریایی است که گذشتن از آن نیم سال به درازا می کشد و هیچ آبادی آنجا نیست، جز شهری که میان آب است... در آن شهر، کلیساهای زیادی است و بزرگترین کنیسه اش «حافر» است. در محراب آن کلیسا، حقه ای است از طلا. در بین آن حقه، «سمی» است که گویند سم الاغ عیسی (ع) است. اطراف حقه را با زر و دیباج زینت بسته اند. هر سال مردمانی زیاد از نصاری به زیارتش رفته، طواف کرده و آن را می بوسند... ولی شما فرزند دختر پیامبرتان را بدین وضع می کشید؟ خدا برکتش را از شما بردارد (برگرفته از لهوف سید ابن طاووس).
آری، درست دیدی. این سر حسین است و آن لب ها که دیگر با دندان های شکسته و به خون آمیخته، گم شده و به سختی دیده می شوند، هم از آن اوست.
تو خوب می دانی که پیامبر، آیات قرآن نازله در منزلت اهل بیت و خاصه حسین (ع) را بارها بر آن جماعت کر و کور فریاد زد، اما ای کاش از ناحیه خدا اجازه داشت و آن همه را نگفته بود! ای کاش، آیه مودت و تطهیر را بر آن اهالی نااهل حق و حقیقت نخوانده بود! چه سخت است فکر کردن در ژرفای این کلام امام سجاد که گفت: «اگر جد ما به جای این همه سفارش اهل بیت، جز این دستور داده بود و به بدرفتاری و ظلم و کینه سفارش می کرد، امت مدعی پیروی از پیامبر چیزی بیش از این در توان نداشتند».
حاج حسن آقا! اینک سه دهه از انقلاب گذشته است; انقلاب مقتدایی که به فرموده رهبر عزیز، «بی نام خمینی در هیچ کجای جهان شناخته نمی شود»، اگر می خواهی ارادت و نمک شناسی امت جدت را به خود بیابی، کافی است به میان توده مردم گام نهی تا ببینی چگونه به عبا و ردایت تبرک می جویند. حتما به یاد داری با تابوت خمینی (ره) چه کردند.
تو، نه پسر پیامبری، نه نوه پیامبر، نه معصومی و نه معصوم زاده و لب هایت را نه پیامبر بوسیده و نه علی. تو نوه خمینی هستی. البته با همان پاکی و صلابت. خمینی عزیز هم با صدها واسطه به پیامبر می رسید.
سید حسن از این بابت دل ناخوش مدار! تو خوب می دانی و اجداد پاکت بارها گفته اند که با جدت حسین ابن علی چه ها که نکردند و تو بهتر از من می دانی که با لب های خشکیده حسین مظلوم(ع) چه کردند و برای همیشه خنده حقیقی را از لبهای شیعیان حضرتش محو کردند.
حالا که ماجرای خنده نقش بسته بر لب های تو - البته با کج سلیقه گی تمام - پایش به جامعه باز شد و همه برای دفاع از تو به صحنه آمده اند، به یاد سخنان جد بزرگوارت، خمینی، افتادم و حالا ارزش آن کلام الهام گونه را که از پرتو آن، با دلی آرام و قلبی مطمئن، انقلاب و یادگاران انقلاب را به امت سپرد و چهره در نقاب خاک کشید و با روحی شاد به جوار حضرت حق شتافت، بهتر درمی یابم و به اعجاز کلام و مرامش بیشتر آگاه می شوم. هرچند می دانم در پس آن خنده ظاهری، تو نیز چونان خمینی (ره)، دردمند غم و غصه همه دردمندان و مستضعفان عالمی.
به یاد ندارم جد بزرگوار تو در ملا، پاس داشتن حریم و حرم خود را فریاد زده باشد، نه برای آن که حرمت شما را کم می انگاشت، بل برای آن که قدرشناسی امتش را خوب می فهمید و البته اگر تاسفی هم خورد، نه از ناحیه امت، بل از دست اندکی متعصب کج فهم که می پندارند، زنده نگه داشتن انقلاب و مزد آن همه خون دل ها و جان فشانی های خمینی(ره) و یاران و خاندانش، آن است که تو سکوت کنی و معنای واقعی پیروی از خط امام و رهبری را کسی جز ایشان تفسیر نکند، حتی اگر آن کس نوه راستین امامشان باشد و حتی اگر آن کس، حامی راستین رهبرشان باشد.
سید جان! تو برای ما عزیزی، چون هم بوی خمینی می دهی و هم به واسطه سیادتت بوی اهل بیت و حرمت تو از هر دو سوی بر ما واجب است. سید با این همه نمی خواهم بگویم بی مهری این ها به تو برای دشمنی است که با جدت دارند; نه! باور نکن! اما آری درست است این عده جاهل و جزم اندیش به رای خود، باید بدانند آنچه گفته و نوشته اند حتی اگر از روی جهالت به توهم نیکی هم باشد، جز به حسادت و دشمنی و آنگاه به تفرقه میان امت ختم تعبیر و منتج نخواهد شد.
آیا اسلام حقیقی جز به مودت اهل بیت استمرار می یابد؟ «قل اسئلکم علیه اجرا الا لموده فی القربی»
قطعا آن مودت تنها طلب دستمزد از امت نبود و تقاضایی بود برای حراست از دین الله به واسطه محبت به آل الله.
اینک در سال اتحاد ملی، چه چیزی جز پاسداشت خانواده و یاران صدیق و زجر کشیده امام و اظهار محبت به همدیگر و از جمله پاکان معنوی و برگزیدگان انقلاب و نظام، می تواند ما را متحد کند؟
مگر به فرموده پیامبر (ص) امت موسی ۷۱ فرقه و امت عیسی ۷۲ و امت او ۷۳ فرقه نشدند؟ آیا توصیه به موده اهل بیت تنها امری عاطفی بود یا سیاسی و اجتماعی؟ چه رمز و رازی در موده و مهرورزی به اهل بیت نهفته بود و اینک چه رمز و رازی در مهرورزی به همدیگر از جمله خاندان پاک خمینی می تواند این اتحاد و همدلی را بسته و به هم پیوسته نگاه دارد؟
سید حسن! صبور باش و مقاوم مطمئن باش، ما اعتماد خمینی (ره) به امتش را نشکسته ایم.
اگر عده ای هر چند کم، راه و رسم مهرورزی و قدرشناسی را از این مردم نیاموخته باشند، باید از آن نصرانی که در همان مجلس مسلمان و به تیغ یزید شهید شد، بیاموزند.
این تیغها در پایان سال اتحاد ملی، درست زمانی از کمان رها شد، همگان قدم زدن و ارادتمندی تو را به رهبر فرزانه در جوار بارگاه آسمانی خمینی و سخنان عالمانه ات را در حمایت از انقلاب و رهبری در نماز جمعه امسال دیدند و شنیدند آنجا که گفتی «حضرت آیت الله خامنه ای یکی از شایسته ترین شاگردان امام است که عمری را به شهادت همه، دلباخته امام و اندیشه امام سر کردند و در راه امام گام برداشتند و پس از امام (ره)، به حمدالله تدبیر امور به دست باکفایت ایشان ادامه دارد» با این وصف، چنین غبارافکنی در فضای جامعه به هر نیتی باشد، جز نمودی از حسادت و نتیجه ای جز ایجاد تفرقه در پی نخواهد داشت.
آنها که این روزها در روز روشن کلید رمزگشایی خنده تو را کورمال و چشم بسته به جست وجو برخاسته و به اشتباه از تاریکخانه زور و تزویر بیگانه هر چند ناخواسته، حواله می گیرند، نمی دانند که تو بر همان پیمانی که با امام و امت بسته بودی برقراری و مردم نیز بر پیمان قدرشناسی که با امام خود بسته بودند، استوار.
نمی دانند که این مردم عهد بسته اند خنده بر لب های یاران خمینی بماند; یارانی که تا دیروز یا در غربت از وطن همراه پیرجماران با تحمل سختی ها خود را نباختند و یا در کنج زندان ها پوست به آتش سیگار و ناخن به دندانه های گاز انبر دادند و سوختند و ساختند و اکنون نیز شرم دارند آنها را به اینها بنمایانند.
بگذریم. اما بگذاریم آن ننگ بر امت مدعی پیروی از محمد (ص) و این افتخار برای امتی که قرنها از ظهور و ارتحال حضرت ختمی مرتبت فاصله دارد، همچنان بر تارک دهر بدرخشد. (یومنون بالغیب).
سید جان، ما پیمان می بنیدیم برپیمان خود باشیم و یقین داریم تو نیز تا آخر بر پیمان خود باقی خواهی بود.
تو نه نخستین مقصد این شرذمه قلیلی و نه آخرین. باز هم منتظر باش! اما حساب عده ای تنیده در انتزاعات خشک دینی را از مردم و عاقلان قوم جدا کن. مگر یاد نداری بهشتی و طالقانی و رجایی... و بسیاری از رفتگان و زندگان دیروز و امروز را چگونه تیرباران تهمت و افترا کردند؟ اما آیا جمعیت تشییع کننده را پس از شهادت آنها فراموش کرده ای؟ خوب دیدی و شنیدی که مردم حتی بیل و کلنگی که قبر طالقانی را با آن کنده بودند، می بوسیدند. آری، این مردم همان مردمند، اما این «شرذمه قلیلون» می آیند و می روند. کما اینکه آمدند و رفتند.
نه، نه! نگو شاید ما جماعتی مرده پرست باشیم!
راز آن رفتار سبعانه که امت محمد(ص) با حسین(ع) داشت و این رفتار مشفقانه که خنده بر لب تو نشانده، و امت خمینی با تو دارد را نه در زندگی رفاه طلبانه که در رفتارشناسی امتی جاهل و ناسپاس، و امتی عاقل و قدرشناس باید جست وجو کرد.
و خوب می دانم تو آنچنان کریم و صبوری و مالک اشتر گونه ای که اخم کردنت نیز نه به خاطر اهانتی که روا شد، بل به خاطر واهمه از ظهور تنگ چشمانی است که تفسیر حق را جز به تاویل خود برنتابند و نیک می دانم اگر قضای حادثه صدور حکمی بر ایشان را رقم زد و تو به بخشش آنها لب گشودی، کسی به حیرت به لب های خندان تو خیره نخواهد شد. انشاالله
نویسنده : ر. ثرایی
منبع : روزنامه مردم سالاری