یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


این غول نشر در ایران


این غول نشر در ایران
در ما تمایل عجیبی وجود دارد که مطمئناً در غربی ها وجود ندارد. این تمایل عجیب سر در مغاکی هزاران ساله دارد. بعضی ها گفته اند که ما مرده پرستیم، برخی شاعرانه سرزمینمان را توصیف کرده اند؛ میهمانخانه میهمان کش. به هرحال خصلتی است که داریم و هیچ قدرتی هم نتوانسته است آن را از ما بگیرد و من بلافاصله می پذیریم که من هم مرده پرستم و اگر چنین نبودم، هنگام حیات علیرضا حیدری چیزی می نوشتم یا چنانکه به او پیشنهاد کرده بودم و او پذیرفته بود، مصاحبه یی مفصل ترتیب می دادم که این بشکه باروت این آتشفشان نشر، این مرد تیزبین، این انسان فدایی کتاب و... را به همگان بشناسانم و نه اینکه حالا بنویسم، احساسات خواننده را رقیق کنم و بر تابوت و جسد، بر کتابفروشی رو به موت خوارزمی گریه و ناله کنیم و بکنند... اما بلافاصله می خواهم از چند خاطره بگویم که عذاب وجدان نداشته باشم و یادآور شوم که من در زمان حیات این غول نشر در ایران همراه و همگام او بوده ام؛ زمانی که در دستگاه شهرداری گوش شنوایی برای حرف من وجود داشت و یک بار در حالی که چند کامیون برای تخلیه دفتر خوارزمی مثل ملک الموت بر این انتشاراتی مفید و موثر سایه انداخته بودند، به فریادش رسیدم و انتشاراتی اش را موقتاً نجات دادم.
بعد هرچه از دستم برمی آمد کردم که او فرو نریزد. بار دیگر یکی دو سال پیش بود که دردمندانه و از پشت تلفن از من خواست که دفتر قفل و زنجیر شده اش را باز کنم. این بار هم با اینکه در شهرداری کاره یی نبودم همکاران بامعرفت قالیباف حرفم را خریدند و خوارزمی را دوباره احیا کردند. قفل ها و زنجیرها را گشودند ولی پیرمرد و همکارانش تا یک ماه نردبانی می گذاشتند و از روزنه یی وارد «یکی از قدیمی ترین و موثرترین انتشاراتی های ایران،» می شدند. هر روز (حیدری) آتشفشان، حیدری که به هر قیمت حرف حق می زد، دزدانه وارد دفتری می شد که ارواح افلاطون، برتراند راسل، دیویکات، ژان پل سارتر، مارکوزه، پوپر، ویتگنشتاین، چه گوارا، هگل، سقراط، احمد آرام، حمید عنایت، ایوان ایلیچ و ده ها متفکر دیگر از جای جای انتشاراتی قفل شده، زنجیر شده، به او می نگریستند. حیدری می دانست که آب در هاون می کوبد، می دانست که زمانه اش به سر آمده و دیگر روش او خریداری ندارد. اما نمی خواست که بپذیرد. دوست داشت دوباره مته به خشخاش بگذارد. همچون سال هایی که امریکا، دنیای انقلاب، سیمای پنهان برزیل، جنگ ویتنام، عرب و اسرائیل، نیکاراگوئه را در دست انتشار داشت، نکته سنجی اثر ترجمه شده را با اصل مطابقت کند و کتابی بی غلط، زیبا، محکم و بسیار موثر به جماعت اهل کتاب تحویل بدهد. دوست داشت که دوباره محمد قاضی، محمدعلی صفریان، ابراهیم یونسی، سیمین دانشور، نجف دریابندری، احمد بیرشک، سیدحسین نصر، هوشنگ وزیری، سروش حبیبی، کیکاوس جهانداری، محمدحسن لطفی، منوچهر بزرگمهر، امیرحسین جهانبگلو و... در انتشاراتی اش ظاهر شوند اما زمانه نقش دیگری زد.
او روز به روز تنهاتر می شد. آخرین بار پیشم آمد و گفت راه دیگری به ذهنم خطور کرده؛ خوارزمی را تبدیل به بنیاد خوارزمی می کنم، تو بیا و مدیریت اش را قبول کن. اما باز گرفتار دردهای روزانه شد. مالیاتچی، بیمه چی، چاپخانه چی و همه چی های دنیا به سراغش می آمدند که او را خشمگین کنند و نگذارند آسوده به آثار عظیمی که در ذهنش بود، بپردازد. چند ماهی مانده به پایان عمرش برای بار دوم از همسرم خواست که وضعیت مالی انتشارات خوارزمی را سروسامان بدهد و همسرم پس از پیوستن به جمع باقی ماندگان دفترش هر شب با داستان تلخ تری به خانه برمی گشت.
هر روز دوستی از دوستان قدیم شاکی اش می شد و او این را به حساب طرح و توطئه یی می گذاشت که می خواهند، خوارزمی را متلاشی کنند. از ناشران بی دانش، از ناشران نان به نرخ روزخور بد می گفت. فحش نثار مامورینی می کرد که از اهمیت کار او و سترگی «خوارزمی» یا بی خبرند یا با خبرند و می خواهند نابودش کنند و در این سال ها من هر گاه که می دیدمش به یاد دن کیشوت می افتادم. پهلوانی که دیگر نای شمشیر زدن نداشت و از بس که مجروح بود پایداری اش ناممکن به نظر می رسید. به هر حال او بزرگ بود و دوست و دشمن می دانند که او یکدنده، سمج و با خشمی از بن جان بر سر پیمان ایستاده بود، او بر فراز ایستاده بود و مرور می کرد که برای چاپ کتاب تاریخ چیست (ای. اچ.کار)، فقر تاریخی گری (کارل پوپر)، آزادی یا مرگ (نیکوس کازانتزاکیس) و مسیح بازمصلوب (کازانتزاکیس) و ده ها کتاب دیگر در حوزه فلسفه تاریخ، سفرنامه و تاریخ، نمایشنامه، رمان، ادبیات، تکنولوژی و پزشکی، علوم زبان ساده، علوم طبیعی، مردم شناسی، حقوق ریاضیات، جامعه شناسی سیاست، اقتصاد و... چه ها که نکشیده است اما قدرش را نمی دانند و شاید در آخرین روز، روزی که به سیاق هر روز در دامنه کوه ایستاده بود که شیب تند کوه را با دو همراهش بپیماید این گذشته را مرور می کرد.
همراهانش در همان روزی که خبر مرگ مدیر قدر و مغرور و تلاشگر و فرزانه خوارزمی را به من دادند، چندین بار تکرار کردند؛ آقای حیدری پرواز کرد، دست هاشو گشود، گفت من از خدا همه اون چیزهایی که باید، گرفتم، بعد دستش را روی قلبش گذاشت بعد اجازه خواست که دراز بکشد، در چشم به هم زدنی خاموش شد. شاید در آن لحظه آخرین سطرهای مسیح بازمصلوب را به یاد آورده بود؛ ... همه خم شدند و بر مرده بوسه وداع زدند. گور آماده شده بود. کشیش به لبه گور نزدیک شد تا دو کلمه به رسم وداع بگوید ولی بغض گلویش را گرفته بود و کلمات از دهانش بیرون نمی آمد. ناگاه سخت به گریه درآمد. آن گاه پیرزنی که از همه بی باک تر بود، خود را روی نعش انداخت. گیسوان سفید خود را پریشان کرد و با مانولیومی وداع کرد؛ نام این پسر بر برف نوشته بود.
بهروز غریب پور
خورشید آن را ذوب کرد و آب آن را با خود برد.*
*مسیح بازمصلوب اثر کازانتزاکیس ترجمه محمد قاضی انتشارات خوارزمی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید