جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


سفر میان «زیستن» و «مرگ»


سفر میان «زیستن» و «مرگ»
«فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه ...» شاملو
«در آینه زنی بود با چمدانی در دست، در آینه زنی بود با زنبیلی در دست، در آینه زنی بود که موهایش سفید شده بود.» (ص ۱۳۴)
رمان «سالمرگی» چشم انداز تقدیرگرایانه یی است از «تکثر» و «مرگ» در آینه های «زیستن» و «فروریختن» در سرزمینی دشوار. داستان مکرر یک هستی گمشده، در روزگاری که همه چیز میل به ادبار دارد. از دنیای «عشق» تا روزهای «نفرت»، تا نگاه ملتمس «زن» تا فرصت از دست رفته یک عاشقانه مردانه که تو گویی ادامه تراژدی یی در سوگ «سیاوش». پس چگونه و در کدام فرصت بازیافته، به درون خانه یی غربت زده، پا می گذارد که چشم انداز آن قلمرو روابط آدم ها است، در فضایی بحران زده و تقابلی است میان سنت و روزگار پس از آن. در روزهای دهه ۴۰ و در فضای مه آلودی در حاشیه مشهد، حکایت زندگی مردان و زنانی جاری است، که همه چیزش به رنگ خاکستری و پر از خواب های کابوس زده یی است، که در چشم این متن، به پایان هستی خویش رسیده اند.
اصغرالهی در رمان «سالمرگی» در موقعیتی لغزنده و سیال، آدم هایی را به صحنه می آورد که جز پیوستن به اضطراب و دغدغه زندگی، رویای دیگری ندارند. روایت داستان از زاویه ها و راوی ها مختلف، دنیای آشوب زده و پیچیده «متن» را به فرصت های تصویری فراوان و به گونه یی سیال، مخاطب را به سمت متنی چندصدایی پیش می راند. در فضای «سالمرگی» اعتبار «زیستن» به همان اندازه آسیب پذیر است که همسفر شدن با زاویه های «مرگ»، «سیاوش» شانزده ساله، در جبهه می میرد، و لی لا و همسرش عمرانی، در مرگ فرزند، در سوگی دشوار، نسبت به هویت از دست رفته خویش، به تقابلی دشوارتر می رسند. با این همه، رمز و راز قصه، تا حد زیادی «آشنا» به نظر می رسد. از دختر سرراهی (لی لا)، تا ازدواج پردردسر «لی لا و عمرانی» تا فروپاشی «آقاجان» مردی از جنس اعیان و اشراف که از روستا به شهر می آید و در فرآیند زدوبند سیاسی شکست می خورد.
پیرمرد که در واقع نقطه «ثقل» قصه است، به واگویی واقعیت هایی می پردازد که همواره روابط آدم ها را به نوعی به پرسش می گیرد،
از سوی دیگر کابوس «زن» بود، از زاویه های مختلف، از زبان زنانی روایت می شود که پیوسته در صدای یکدیگر به تکرار می رسند. البته گاه نویسنده با طرح پاساژهای نالازم، سعی می کند مخاطب را از منظری به منظر دیگر بکشاند که محمل چندانی برای طولانی شدن قصه ندارد.
از آنجا که آدم های درون متن، پیوسته در حال تغییر موقعیت هستند، زبان قصه هم به تدریج به سمت زبانی رسمی تر، گرده عوض می کند. با این همه به نظر می رسد، دستمایه ذهن و زبان آدم ها از یک فرهنگ «آشنا» سود می برد. چنان که اغلب زبان روایت، به جز در چند مورد میان روستا و شهر، چندان تفاوتی را در پی ندارد.
دنیای «سالمرگی» حافظه بخشی از تاریخ روزگاری است که روابط کهنه اجتماعی به زودی جای خود را به فضاهای تازه تری می دهد. از دهه ۴۰ تا آستانه انقلاب ۵۷، چشم انداز مناسبات و رابطه هایی که ناچار به فروریختن کانون یک «جمع پریشان» می شود، تراژدی آنگاه عمیق تر می شود، که عمرانی روستا زده به رغم نگاه خانواده آقاجان، به خانواده اشرافی لی لا راه پیدا می کند. رفتن لی لا و عمرانی به پاریس، مرگ ناگهانی «آقاجان» و بازگشت این دو در جریان انقلاب به ایران و سپس به جبهه رفتن سیاوش و مرگش و از همه جدی تر، حضور پررنگ زن زنبیل به دست در حاشیه زندگی لی لا و شوهرش که در خود پیام دیگری را به همراه دارد، همه و همه حکایت چشم انداز یک هستی توفان زده را در پی دارد.
به نظر می رسد واقعیت های داستانی در «سالمرگی» خود آمیزه یی از فضاهای لغزنده میان «بودن» و «نبودن» است که در حواشی «زیستن» دیده می شود. پدر نویسنده (عمرانی) و مادر نقاش (لی لا) سعی دارند مرگ «سیاوش» را به تصویر بکشند، اما خود در این فضا دچار سوءتفاهم هستند. خودکشی عمرانی یادآوری اش در بستر (بیمارستان) خود نشانه یک اتفاق ریشه دار، بر پیکره زندگی است که خود کانون یک شکست واقعی به حساب می آید. عمرانی از مرگ سیاوش می گوید؛ «حرفی نزده بودیم، حرفی نزده بودم، حرفی نمی زدیم، ایستاده بودیم دوتایی توی کوچه، لی لا عاصی بود گریه می کرد، جوان های محل سیاه پوشیده بودند. علم و کتل آورده بودند، توی کوچه و بر سر و سینه شان می کوبیدند و گلاب توی هوا پاشیدند... جنازه سیاوش را بر سر دست می بردند، قیامتی بود. سنج می زدند، طبل می زدند...» (ص ۶۰) مرگ سیاوش، محوریت همه مرگ های خانواده «آقاجان» بود، که در فاصله های کوتاه، یکی پس از دیگری اتفاق افتاد، در سالی که همه رویا به خاموشی می نشست اما روایت «لی لا» از زندگی و روزگار آشنایی اش با «عمرانی» هم شنیدنی است. «عکس برگردان خانم خانما بودم، رویایی و خیالاتی، هیچ از این پسره خل و چل خوشم نمی آمد، بدم هم نمی آمد، از بچگی به او خو کرده بودم، شاعرمسلک، بی کار، خانه نشین بود، عاشق او باید زنی می بود شکست خورده در عشق، بیوه زنی پولدار، خانه دار کشته و مرده مرد، نه من، راستش از خدا که پنهان نیست، عاشق کس دیگری بودم که وصال نداد...» (ص ۱۰۳)
اما در این میان صدای زن زنبیل به دست (مادر واقعی لی لا) و روایتش از مصیبت زاییدن دختر و رهاکردنش، خود چشم انداز دیگری از این تراژدی است.
«... چه شب سردی بود، کوچه ها خلوت بود، بی پناه بود، کسی توی دلم گفت «باید او را سر به نیست کنی، باید او را سر به نیست کنی» یک ریز می گفت... فردا دلواپس رفتم توی کوچه. جایی که شب قبل او را یواشکی چال کرده بودم. درست پای دیوار، خاک دست نخورده بود و جایی که او را به خاک سپرده بودم، علفکی سبز روییده بود. وامانده ام چه کار کنم، به خدایی خدا فکر کردم به کله ام زده، با خود گفتم نکند زنîک دیوانه شده باشی، دیوانه شده بودم، هر روز که می آمدم و می رفتم، می دیدم که ساقه علف قد می کشد و قد می کشد و بزرگ و بزرگ تر می شود و یک روز دیدم دسته گلی شده است به شکل دخترکی مقبول و سیاه چشم...» (صص ۱۲۸-۱۲۷)
و این روایت چیزی نبود، جز بزرگ و بزرگ تر شدن «لی لا» که سال ها در سکوت های زنی با زنبیل رشد کرد، اما هیچ وقت میان این دو حرفی در میانه نبود. از سوی دیگر، «خانم خانما» و «خاله» بازمانده آن زندگانی پر نشیب و فراز در پایان ماجرا سر از خانه سالمندان درآوردند با حافظه یی از دست داده. «لی لا» پس از سوگ سیاوش به پاریس برمی گردد و عمرانی نامه یی از او دریافت می کند، نامه را نمی خواند، در خود به واگویی می نشیند.«... با آنها گریه می کردم، خالی می شدم، بعد ورمی گشتم، می نشستم پشت میز تحریر و یک نفس داستانی را می نوشتم که سال های دراز می خواستم بنویسم و نمی نوشتم، شروع کردم به نوشتن تا نشان بدهم که به تنهایی می توانم این طوری داد خودم را بستانم...» (ص ۱۴۲)
و بدین سان است که گرد خاموشی و فراموشی بر این خانه فرومی نشیند، «کسی می میرد و کسی می ماند.» و سرانجام آن خواب بلند خاکستری به جدایی آدم ها گواهی می دهد. گفتنی است که رمان «سالمرگی» همانند بسیاری از رمان های سال های اخیر از دستمایه جنگ و تاثیر غیرمستقیم آن بر آدم ها، تاثیر فراوانی گرفته است. «سالمرگی» به لحاظ شکل بندی و نگاه و زبان شاعرانه، به لحاظ ساختار در فضایی لغزنده جاری است و واقع نمایی با سیالیت همراه شده است.
اصغر الهی در قلمرو واقع گرایی در این برهه به طرح حکایتی از جست و جو و دغدغه نویسنده یی می پردازد که گره گاه های عمیقی را در زندگی اش تجربه می کند. مقوله «مرگ» و «شهادت» در فضایی سوگوار و لغزان. عشق و مرگ، تقابلی میان رسیدن و نرسیدن، رهایی و گمگشتگی، هرکدام دریچه هایی هستند که نویسنده سعی در بازاندیشی اش دارد. لی لا و آن زن زنبیل به دست رها شده در خیابان، دو روی سکه یک واقعیت اند که گویی به نوعی به تکرار هم درآمده اند. «سالمرگی» تقدیر بسیاری از زندگی ها است که در اینجا و آنجای روزگار ما، به ویژه در سه دهه اخیر حضوری جدی دارند. اصغر الهی، از پشت شیشه های مه گرفته، بار دیگر «سوگ سیاوش» را با پس زمینه های تازه به تصویر کشیده است. قصه «سالمرگی» روایت نسلی است که به توفان نشست.
محمود معتقدی
منبع : روزنامه اعتماد