جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

گل قهقهه (۲)


آن‌وقت از او مى‌پرسند که: 'آيا محل شيشهٔ عمرش را گفت؟' دختر مى‌گويد: 'بلي، زير همين درخت است. زود عجله کنيم تا برنگشته است شيشهٔ عمر او را زير خاک بيرون بياوريم.' پس چوپان شروع مى‌کند به کندن زمين زير درخت. چيزى نمى‌گذرد که به تخته‌سنگى ‌مى‌رسد. تخته‌سنگ را آن‌طرف مى‌اندازد، شيشهٔ عمر ديو پيدا مى‌شود. چوپان، شيشه را به‌دست مى‌گيرد که يک مرتبه، ديو تنوره‌زنان خود را مى‌رساند و مى‌گويد: 'شيشهٔ عمر مرا بدهيد، من غلام شما مى‌شوم!' دختر پريزاد اشاره‌اى به چوپان مى‌کند، چوپان هم شيشه را به بالاى سرش مى‌برد و آن را به همان تخته‌سنگ مى‌زند. همين که شيشهٔ عمر ديو مى‌شکند، ديو مانند کوهى بر زمين مى‌غلتد و مى‌ميرد. پس دختر پريزاد خدا را شکر مى‌کند و به چوپان مى‌گويد: 'چون من عهد کرده‌ام که هر کس اين ديو را بکشد زن او بشوم، پس اجازه بدهيد که من هم در خدمت شما باشم.' چوپان و دختر پادشاه هم با خوشحالى قبول مى‌کنند.
هر سه به نزديک شهرى مى‌روند و چوپان را به شهر مى‌فرستند تا وسايل لازم را براى ساختن قصرى بياورد. بعد از اين که چوپان وسايل را از هر جهت فراهم مى‌کند دختر پريزاد دست به‌کار مى‌شود و در مدت کمي، يک قصر زيبائى مى‌سازد که ساختن آن از عهدهٔ بشر خارج بود. در آنجا سه نفرى مشغول عيش و عشرت مى‌شوند ولى عيش و نشاط آنها زياد دوام نمى‌آورد. يک روز که چوپان براى انجام کارى از قصر خارج مى‌شود، وزير آن شهر که براى شکار به خارج شهر آمده است، گذارش به آن قصر مى‌افتد و از زيبائى قصر تعجب مى‌کند. براى اين که صاحب قصر را بشناسد در مى‌زند. دختران هم بى‌خبر از همه جا در را به روى او باز مى‌کنند و از او دعوت مى‌کنند که به قصر برود. همين‌که چشم وزير به آنها مى‌افتد به صد دل عاشق آنها مى‌شود. از آنها سؤال مى‌کند که اين قصر متعلق به کيست و شما چه کارهٔ او هستيد؟ دختران مى‌گويند که اين قصر شوهر ما است که مرد تاجرى است، از تجارت خسته شده و براى استراحت به اينجا آمده و اين قصر را ساخته است. پس، وزير با آنها خداحافظى مى‌کند و در حالى‌که با خودش نقشهٔ به‌دست آوردن آنها را مى‌کشد يک راست به قصر پادشاه مى‌رود و آنقدر از زيبائى دختران تعريف مى‌کند که پادشاه نديده عاشق آنها مى‌شود. شاه به وزير مى‌گويد: 'براى به‌دست آوردن آنها چه تدبيرى انديشيده‌اي؟' وزير مى‌گويد: 'تاجر را احضار کن، از او بخواه که قصرى مانند قصر خودش در مدت کمى براى تو بسازد. اگر در مدت مقرر قصر را نساخت، قصر و زن‌هاى او را تصاحب مى‌کنيم.'
روز ديگر، چوپان و زنانش شاد و خرم نشسته‌اند که دو فراش در مى‌زنند به چوپان مى‌گويند که پادشاه تو را احضار کرده است. چوپان مى‌گويد که خدا عاقبت ما را به خير کند.
پس با زنانش خداحافظى مى‌کند و به قصر پادشاه مى‌رود. پادشاه پس از اينکه او را مى‌نوازد و از قصرش تعريف مى‌کند مى‌گويد: 'من مى‌خواهم که براى من هم قصرى مانند قصر خودت بسازى و چون خيلى مشتاقم که چنان قصرى داشته باشم، چهل روز به تو مهلت مى‌دهم که آن را آماده‌سازي. اگر در اين مدت قصر را نسازى ما قصر و اهل آن را تصاحب مى‌کنيم.' چوپان که مقصود پادشاه را از اين کار مى‌داند غمگين و متفکر به قصر خود بر مى‌گردد. چون زن‌هايش او را ناراحت مى‌بيند علت را از او مى‌پرسند. چوپان جريان را براى آنها تعريف مى‌کند. دختر پريزاد مى‌گويد: 'اين که غصه نداره برو به پادشاه بگو در هر جا که ميل دارد قصر ساخته شود، مصالح آن را آماده کند.' پس پادشاه دستور مى‌دهد که در محلى آنچه لازم است فراهم کنند.
چون مصالح آماده مى‌شود، در پايان مهلت دختر پريزاد قصرى مانند قصر خودشان مى‌سازد و صبح روز چهلم چوپان به دربار مى‌رود و در حالى‌که پادشاه و وزير با خود فکر مى‌کردند که براى ساختن چنان قصرى سال‌ها وقت لازم است به آنها مى‌گويد قصر حاضر است بيائيد تحول بگيريد. پادشاه و وزير به ديدن قصر مى‌روند و از زيبائى آن تعجب مى‌کنند. پادشاه به وزير مى‌گويد: ' اين بار تيرت به سنگ خورد، ديگر چه بهانه‌اى بتراشيم؟' وزير مى‌گويد: 'در حضور تاجر از من بپرس که اين قصر چه کم دارد؟' من ترتيب کارها را مى‌دهم' پادشاه در حالى‌که چوپان در کنارش ايستاده است از وزيرش مى‌پرسد: 'خوب، جناب وزير به نظر تو اين قصر چه کم دارد؟' وزير مى‌گويد:
'قبلهٔ عالم، اگر در اين قصر گل قهقهه مى‌بود چيزى کم نداشت.' پادشاه رو به تاجر مى‌کند و مى‌گويد: 'شنيدى که وزير ما چه گفت؟ آن را هم بايد براى ما آماده کني.' باز چوپان با لب و لوچهٔ آويزان و دلى غمگين به قصر خودش بر مى‌گردد. چون زن‌هايش او را در فکر و غمگين مى‌بينند از او مى‌‌پرسند: 'باز چه خبر شده است؟' چوپان مى‌گويد: 'دست از دلم برداريد. پادشاه اين بار هوس گل قهقهه کرده است.' دختر پريزاد مى‌گويد: 'هر کس که پادشاه را راهنمائى کرده، آدم واردى بوده است. زيرا گل قهقهه، گل کميابى است ولى مهم نيست من آن را فراهم مى‌کنم. تو چهل روز از پادشاه مهلت بخواه.' روز ديگر چوپان از پادشاه چهل روز مهلت مى‌گيرد. دختر پريزاد نامه‌اى مى‌نويسد و به چوپان مى‌دهد و به او مى‌گويد: 'به فلان جنگل مى‌روي، در آنجا باغى است و در داخل باغ استخرى است. در کنار استخر پنهان شو. نزديک ظهر سه کبوتر به کنار استخر مى‌آيند. خيلى مواظب باش که تو را نبينند. وقتى ببينند کسى آنجا نيست از جلد کبوتر بيرون مى‌آيند و به شکل سه دختر مى‌شوند و براى شنا کردن وارد استخر مى‌شوند. همين‌که داخل استخر شدند خود را به جلد کبوتر سفيد برسان و آن را بردار. آن دو کبوتر سياه پس از پوشيدن جلدهاى خود پرواز مى‌کنند. آن کبوتر سفيد که تو جلدش را برداشته‌آى مى‌ماند. اين خط را به او نشان بده. خودش گل قهقهه را براى تو مى‌آورد.'
چوپان، نامه را مى‌گيرد و به همان باغ مى‌رود که دختر نشانه‌هاى آن را داده بود در پناه درختى پنهان مى‌شود. نزديک ظهر مى‌شنود که صداى پرواز کبوتر مى‌آيد. مى‌بيند که يک کبوتر سفيد و دو کبوتر سياه معلق‌زنان وارد باغ شدند و پس از اين که دورى به دور باغ زدند در کنار استخر پائين آمدند و سه دختر از جلد‌هاى کبوتر بيرون آمدند که نمى‌توان چشم از روى آنها برداشت. دختران پس از اين که نگاهى به اطراف مى‌اندازند وارد استخر مى‌شوند. چوپان از پناه درخت بيرون مى‌آيد و با يک خيز جلد کبوتر سفيد را بر مى‌دارد. هين‌که دختران او را مى‌بينند به طرف جلد‌هاى خود مى‌روند. آن دو کبوتر سياه جلدهاى خود را مى‌پوشند و پرواز مى‌کنند، ولى دخترى که جلد کبوتر سفيد دارد ناراحت بر جاى خود مى‌ماند. چوپان نامهٔ دختر را به او مى‌دهد. آن دختر همين‌که نامهٔ دختر پريزاد را مى‌بيند آن را مى‌بوسد و مى‌گويد: 'جوان، تو را به خدا راست بگو که آيا صاحب اين خط زنده است؟' چوپان مى‌گويد، 'بله زنده است.' پس جريان دختر پريزاد را براى او نقل مى‌کند. دختر مى‌گويد: 'ما سال‌ها است از او خبر نداريم. من خواهر او هستم. حالا همين جا بايست تا من گل قهقهه را بياورم.' پس جلد خود را از او مى‌گيرد و به صورت کبوتر مى‌شود و به آسمان پر مى‌کشد. بعد از ساعتى در حالى‌که گل قهقهه را با خود آورده است، به نزد چوپان بر مى‌گردد و با او پيش خواهرش مى‌رود. همين که دو خواهر به‌‌هم مى‌رسند دست به گردن هم مى‌اندازند و مدتى گريه مى‌کنند. پس از گريه، همه آنها از اين که دو خواهر بعد از سال‌ها به‌هم رسيده‌اند خوشحال مى‌شوند. خواهر دومى هم پيش آنها مى‌ماند.
صبح روز چهلم، چوپان گل قهقهه را بر مى‌دارد و به قصر پادشاه مى‌برد. پادشاه و وزير از اين که مرد تاجر توانسته است به عهد خود وفا کند خيلى ناراحت مى‌شوند. باز پادشاه به وزير مى‌گويد ديگر چه چيز لازم است. وزير مى‌گويد : 'قبلهٔ عالم 'شير شير در مُشک شير در پشت شير.' پادشاه مى‌گويد: 'جناب تاجرباشي، تو که زحمت کشيده‌اى و گل قهقهه را آورده‌اى خوب است آنچه را که وزير مى‌گويد بياوري.'
باز چوپان چهل روز مهلت مى‌گيرد و به قصرش مى‌رود و جريان را براى دختران تعريف مى‌کند. دختر پريزاد مى‌گويد: 'هيچ‌غصه نخور. بيا چند روزى استراحت کن. چند روز به آخر مهلت، آنچه را پادشاه خواسته است فراهم مى‌کنيم.' چند روز که به پايان مهلت باقى است دختر پريزاد مى‌گويد: 'به فلان بيشه مى‌روي؛ در زير فلان درخت پنهان مى‌شوي؛ نزديک ظهر شيرى به آنجا مى‌آيد که پادشاه جنگل است و خارى به پاى او رفته است. همين که به برابر تو رسيد از جا بلند شو و با ادب سلام کن و به او بگو که دختر پادشاه پريان سلام رساند و مرا براى مداواى پاى تو فرستاده است. پس به آرامى خار را از پاى او بيرون بکش. پس از اين که خار را از پاى او کشيدي، شير از تو مى‌پرسد چه مطلب داري؟ پس مقصود خودت را براى او بگو.'
چوپان به راه مى‌افتد. از چند جنگل مى‌گذرد تا خود را به آن بيشه مى‌رساند. در زير درختى که پريزاد نشان داده است مخفى مى‌شود. نزديک ظهر، صداى غرش شيرى لزره بر اندام او مى‌اندازد و مى‌بيند که شيرى لنگ‌لنگان به درخت نزديک مى‌شود. چوپان در حالى‌که از ترس بر خود مى‌‌لرزد از پناهگاه خود بيرون مى‌آيد و با ادب به شير سلام مى‌کند و مى‌گويد: 'دختر پادشاه پريان به تو سلام رساند و مرا براى مداواى پاى تو فرستاده است.' شير، خوشحال مى‌شود و از دختر پريزاد تشکر مى‌کند. پس چوپان به آرامى خار پاى او را بيرون مى‌کشد. شير به او مى‌گويد: 'خوب، چه مطلبى داري؟' چوپان مى‌گويد: 'پادشاه فلان شهر از من 'شير شير در مشک شير در پشت شير' خواسته است.' پس شير نعره‌اى مى‌کشد؛
تمام شيران جنگل جمع مى‌شوند. به آنها مى‌گويد که آيا از شما کسى به تازگى مرده است؟ شيرى مى‌گويد: 'بله، پدر من ديروز مرده است.' شير به او مى‌گويد: 'برو پوست او را بياور.' چون پوست حاضر مى‌شود. چوپان از آن مشکى مى‌سازد. شير به شيران ديگر مى‌گويد: 'آيا در بين شما کسى هست که شير داشته باشد؟' چند شير ماده مى‌گويند ما شير داريم. پس شير به چوپان مى‌گويد: 'هر چه شير مى‌خواهى بدوش.' چوپان با ترس شروع مى‌کند به دوشيدن شير. چون به قدر کافى شير مى‌دوشد و مشک را پر مى‌کند شير به شير نر جوانى مى‌گويد: 'اين مرد را به هر کجا که مى‌خواهد برسان.' پس چوپان در حالى‌که مشک شير را به‌دست دارد بر دوش شير جوان سوار مى‌شود و به او مى‌گويد که به قصر فلان پادشاه برو. شير غرش‌کنان با سرعت باد به طرف شهر روان مى‌شود.


همچنین مشاهده کنید