جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

قسمت شانزدهم


لطفی که مرا شبانه اندوخته‌ای    امروز چو زلف خود پس انداخته‌ای
چشم توز می مست و من از چشم تو مست    زان مست بدین مست نپرداخته‌ای
٭٭٭
با من ترش است روی یار قدری    شیرین‌تر از این ترش ندیدم شکری
بیزار شود شکر ز شیرینی خویش    گر زان شکر ترش بیابد خبری
٭٭٭
با نااهلان اگر چو جانی باشی    ما را چه زیان تو در زیانی باشی
گیرم که تو معشوق جهانی باشی    آری باشی، ولی زمانی باشی
٭٭٭
با یار به گلزار شدم رهگذری    بر گل نظری فکندم از بی‌خبری
دلدار به من گفت که شرمت بادا    رخسار من اینجا و تو بر گل نگری
٭٭٭
بد می‌کنی و نیک طمع می‌داری    هم بد باشد سزای بدکرداری
با اینکه خداوند کریم و است و رحیم    گندم ندهد بار چو جو می‌کاری
٭٭٭
پران باشی چو در صف یارانی    پری باشی سقط چو بی ایشانی
تا پرانی تو حاکمی بر سر آن    چون پر گشتی ز باد سرگردانی
٭٭٭
برخیز و به نزد آن نکونام درآی    در صحبت آن یار دلارام درآی
زین دام برون جه و در آن دام درآی    از در اگرت براند از بام درآی
٭٭٭
بر ظلمت شب خیمه‌ی مهتاب زدی    می‌خفت خرد بر رخ او آب زدی
دادی همه را به وعده خواب خرگوشی    وز تیغ فراق گردن خواب زدی
٭٭٭
بر کار گذشته بین که حسرت نخوری    صوفی باشی و نام ماضی نبری
ابن‌الوقتی، جوانی و وقت بری    تا فوت نگردد این دم ما حضری
٭٭٭
بر گلشن یارم گذرت بایستی    بر چهره‌ی او یک نظرت بایستی
در بی‌خبری گوی ز میدان بردی    از بی‌خبریها خبرت بایستی
٭٭٭
بنمای به من رخت بکن مردمی    تا لاف زنم که دیده‌ام خرمی
ای جان جهان از تو چه باشد کمی    کز دیدن تو شاد شود آدمی
٭٭٭
بوئی ز تو و گل معطر نی نی    با دیدنت آفتاب و اختر نی نی
گوئی که شب است سوی روزن بنگر    گر تو بروی شب است دیگر نی نی
٭٭٭
بی‌آتش عشق تو تو نخوردم آبی    بی‌نقش خیال تو ندیدم آبی
در آب تو کوست چون شراب نابی    می‌نالم و می‌گردم چون دولابی
٭٭٭
بیچاره دلا که آینه‌ی هر اثری    گر سر کشی از صفات با دردسری
ای آینه‌ای که قابل خیر وشری    زان عکس ترا چه غم که تو بیخبری
٭٭٭
بی‌جهد به عالم معانی نرسی    زنده به حیات جاودانی نرسی
تا همچو خلیل آتش اندر نشوی    چون خضر به آب زندگانی نرسی
٭٭٭
بیخود باشی هزار رحمت بینی    با خود باشی هزار زحمت بینی
همچون فرعون ریش را شانه مکن    گر شانه کنی سزای سبلت بینی
٭٭٭
بیرون نگری صورت انسان بینی    خلقی عجب از روم و خراسان بینی
فرمود که ارجعی رجوع آن باشد    بنگر به درون که بجز انسان بینی
٭٭٭
پیش آی خیال او که شوری داری    بر دیده‌ی من نشین که نوری داری
در طالع خود ز زهره سوری داری    در سینه چو داود زبوری داری
٭٭٭
بی‌نام و نشان چون دل و جانم کردی    بی‌کیف طرب دست زنانم کردی
گفتم به کجا روم که جان را جانیست    بی‌جا و روان همچو روانم کردی
٭٭٭
پیوسته مها عزم سفر می‌داری    چون چرخ مرا زیر و زبر می‌داری
شیری و منم شکار در پنجه‌ی تو    دل خوردئی و قصد جگر می‌داری
٭٭٭
تا چند ز جان مستمند اندیشی    تا کی ز جهان پرگزند اندیشی
آنچه از تو ستد همین کالبد است    یک مزبله گو مباش چند اندیشی
٭٭٭
تا خاک قدوم هر مقدم نشوی    سالار سپاه نفس و آدم نشوی
تا از من و مای خود مسلم نشوی    با این ملکان محروم و همدم نشوی
٭٭٭
تا درد نیابی تو به درمان نرسی    تا جان ندهی به وصل جانان نرسی
تا همچو خلیل اندر آتش نروی    چون خضر به سرچشمه‌ی حیوان نرسی
٭٭٭
تا در طلب گوهر کانی کانی    تا در هوس لقمه‌ی نانی نانی
این نکته‌ی رمز اگر بدانی دانی    هر چیزی که در جستن آنی آنی
٭٭٭
تا عشق آن روی پریزاد شوی    وانگه هردم چو خاک برباد شوی
دانم که در آتشی و بگذاشتمت    باشد که در این واقعه استاد شوی
٭٭٭
تا هشیاری به طعم مستی نرسی    تا تن ندهی به جان پرستی نرسی
تا در غم عشق دوست چون آتش و آب    از خود نشوی نیست به هستی نرسی
٭٭٭
تقصیر نکرد عشق در خماری    تقصیر مکن تو ساقی از دلداری
از خود گله کن اگر خماری داری    تا خشت به آسیا بری خاک آری


همچنین مشاهده کنید