شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

شکارچی و آهو


شکارچی و آهو
یک مرد شکارچی ، چند روز پشت سر هم ، به شکار رفت و چیزی نتوانست شکار کند .
یک روز صبح زود از خواب بیدار شد و سوار اسب شده و به طرف کوهستان رفت ، تا یک گوزن شکار کند . هر چه کوهستان را گشت نتوانست گوزنی پیدا کند ناچار شد که به طرف صحرا برود .
وقتی که به صحرا رفت ، آهوهایی را دید که به سرعت می دوند و فرار می کنند .
خیلی زود با اسبش به طرف آنها تاخت ، تا اینکه بعد از چند ساعت دویدن به آنها رسید . این آهوها بچه و مادر بودند ، با هر زحمتی که بود یکی از آنها را گرفت .
توی دلش با خودش فکر می کرد که اگر امشب بچه آهو را بفروشد ، پول خوبی گیرش می آید . همانطور که به سمت شهر می رفت ، ناگهان دید که مادر آهو به دنبالش می آید و با ناله ، بچه اش را می خواهد .
دلش سوخت و بچه آهو را رها کرد تا به پیش مادرش برگردد .
سپس مرد با دست خالی به خانه برگشت و در خواب ، رسول خدا را دید که به او مژرده میدهد :
« به خاطر این کار خوبی که کردی و از فروختن بچه آهو منصرف شدی ، خدا از تمام گناهان تو گذشت ، هم در این جهان خوشبخت خواهی شد و هم در آن دنیا ، بهشت نصیب تو می شود . » خُب بچه های عزیز این هم عاقبت مهربانی و انصاف .
نقل از تاریخ بیهقی
منبع : نونهال


همچنین مشاهده کنید