جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

آقا معلم


آقا معلم
آقا معلم تندی خود را داخل فضای گرم كلاس چپاند و كت بارانی سرمه اش را، كه قطره های باران رویش نشسته بودند و با جدیت سعی داشتند به بدن یخ زده اش برسند ، روی چوب رختی مخصوص معلم ها كه پشت میز سیاه رنگ و كهنه اش بود آویزان كرد و سریع به سمت بخاری سیاه رنگ و بزرگ گوشه كلاس دوید . مبصر که بر جا را گفت هیاهوی بچه ها که به سر و کله ی هم می پریدند فضای بد ترکیب کلاس را پر کرد.
تن و دست هایش یخ زده بود و خودش كرخ تر از آن بود که برای آرام كردن بچه ها سرشان داد و فریاد بکشد و برای همین انها به حال خودشان گذاشت و سعی کرد از این گرمای لذت بخش نهایت استفاده را ببرد .
پشت شیشه های بخار كرده پنجره، دانه های درشت برف همین جوری تند تند روی سطح زمین فرود می ایند ودیگر كاملا كف حیاط بزرگ مدرسه را سفید كردهاند . هوای كلاس از نفس های چهل و پنج تا بچه كه بی وقفه توی مشغول شیطانی کردن هستند، دم كرده بود و پنجره هارا به کلی بخار گرفته بودد.به طوری كه نمی شد اصلا بیرون را دید. ولی معلم كه تازه گرما به تنش خورده بود اصلا دلش نمی خواست با بازكردن پنجره این احساس زیبا را از خودش بگیرد . معلم نگاهی به درجه نفت بخاری انداخت و بعد بی آنكه به كلاس نگاه كند بلند گفت :" مبصر بدو برواز بابای مدرسه نفت بگیربیار الان این بخاری نفتش تمام می شود و همه مان یخ می كنیم . "
دقیقا نمی دانست مبصر کدام یکیشان بود ،ولی حدس زد باید ازبقیه بچه ها درشت هیکل تر و قوی تر باشد .یک لحظه وسوسه شد بر گردد و ببیند که مبصر چه شکل و شمایلی دارد .
پسر لاغر درازی در حالی كه شال و كلاه می كرد و دست كش های کاموایی خود را كه مادر بزرگش برایش بافته بود به دست می كرد و چشم آقایی گفت و از در كلاس بیرون زد .
کمی که گذشت معلم دیگر حس كرد به حد كافی گرم شده و آرام پشت میز سیاه رنگش رفت و دفتر بزرگ حضور غیاب را باز كرد ، دلش نمی آمد دستكش های گرم و نرمش را بیرون بیاورد ولی چاره چه بود باید حضور غیاب می كرد البته وقتی با یك نگاه بچه ها را شمرد،به نظرش امد هیچ كسی كم نباشد ولی خب باید حضور غیاب می كرد اگر هم نمی كرد كمی دیگر هم باید بالاخره دستکش هایش را در می آورد چون كه زنگ اول زنگ ریاضی بود و باید پای تخته می رفت و چند تا تمرین حل می كرد ، البته به فكرش آمد كه می تواند به بچه ها بگوید كه خودشان بنشینند و تمرین های صفحه یك تا پنج را بنویسند ، ولی این لحظه خوش زیاد ادامه پیدا نكرد آخر یادش افتاد تا امتحان ثلث چیزی نمانده و آن ها هم خیلی عقب بودند و بعد با ناامیدی به برنامه كلاس كه پشت سرش بالای تخته نصب شده بود نگاه كرد اگر امروز دیكته یا انشاء داشتند می توانستند جای زنگ اول را با آن عوض كند و در اوردن دستکش هایش را به تعویق بیاندازد. ولی انگارامروز او زیاد خوش شانس نبود آخر هر چهار زنگ ریاضی و هندسه بود ، معلم بالاخره با بی میلی دست كش اش را از دستش درآورد و شروع كرد به حاضر غایب كردن
ابراهیم حمید پور،حاضر
محمد تقی زاده ، حاضر
“ غلامعلی محسنی “چند لحظه گذشت هیچ صدایی نیامد .معلم سرش را اورد بالا و دوباره گفت غلامعلی محسنی این بار یكی از بچه ها از جایش بلند شد گفت : غایب ، معلم به دفترش نگاه كرد با امروز این پنجمین روزی بود كه جلوی اسم او "غ "می گذاشت ، معلم رو به بچه ها كرد و گفت بچه ها نمی دانید كه غلامعلی كجاست ؟ كسی با او دوست نیست ؟ شماره تلفنی ، آدرس منزلی جیزی از او ندارید ؟
یكی از بچه ها از ته كلاس بلند شد و با صدای تو دماغی كه حاكی از سرماخوردگی او بود. گفت : "آقا اجازه بغل دستی ما بود. چند روز پیش نه نه اش فوت كرده دیگر مدرسه نمی آید با آقا جونش می رود كارگاه كار می كند ، و سپس پسرك دو تا عطسه محکم کرد سر جاش نشست معلم در حالی که شوكه شده بود به صندلی تكیه داد و به جای خالی پسر روی نیمكت چوبی و پرشیار و دندانه، نگاه کرد .
جایش خیلی خالی به نظر می رسید البته تا حالا اصلا متوجه حضور همچین كسی در كلاس نشده بود . حتی هر چه سعی کرد نتوانست صورت او را به خاطر بیاورد .آخر با چهل ، پنجاه تا شاگرد قد و نیم قد كه نمی توانست همه را دانه به دانه بشناسد و به دردشان برسد . معلم احساس گناه زیادی می كرد انگار تقصیر او بود كه پسر مادرش را از دست داده بود و حالا باید در كارگاه كنار دست پدرش كار كند . معلم رو به پسر كرد و گفت بلند شو برو دفتر به آقای مدیر قضیه رو بگو و بعد هم بگو آقای معلم گفت اگرمی شود یك فكری به حال این بچه بكنید تا دوباره بتواند برگردد مدرسه نمره هایش تا حالا بد نبوده است .پسرک بغل دستی هم سریع شال و کلاه کرد و تندی از در کلاس زد بیرون .
اقا معلم سرش اورد پایین و نگاهش را انداخت روی دفتر حضور غیاب . خیلی روزش را خوب شروع نكرده بود. امروز صبح كه زنش باز دل درد گرفته بود و او مجبور شده بود تا آمدن مادر زنش صبر كند تا همسر حامله اش در خانه تنها نباشد و بعد تمام راه را تا ایستگاه اتوبوس را در ان سرما دویده بود . خیلی دلش می خواست می توانست این مدت را مرخصی بگیرد و بنشیند خانه مواظبت او ولی از پس مخارج نمی توانست بربیاید همین جوری زنش مرخصی گرفته بود خودش برایش سخت بود . چه برسد او هم می خواست بنشیند خانه!
چند لحظه بعد پسربغل دستی غلامعلی و مبصر كلاس كه یك بشکه کوچک بیست لیتری نفت را با خود حمل می كرد وارد كلاس شدند . معلم به مبصر اشاره كردكه نفت را داخل بخاری بریزد و بعد از پسرك جویای نتیجه شد پسرك بغل دستی هم گفت آقای مدیر گفته كاری از دست ما برنمی آید مدرسه كلی مشكلات دارد اصلا یك شاگرد كم تر چه بهتر !
آقای معلم سری تكان داد و در حالی كه آه می كشید گفت : چاره چیست خانه شان را می شناسی ؟ اگر می شناسی بعد از زنگ آخر بایست با هم برویم دم خانه شان . پسرك چشمی گفت و رفت دوباره سر جایش نشست معلم حالا شروع كرد به دیدن و خط زدن مشق های بچه ها مرد به ردیف دوم رسید ولی روی میز خالی بود . معلم رو به پسرك لاغر و نحیفی که روی نیمكت ردیف دوم نشسته بود کرد و گفت تمرین هایت كو ؟ پسرهنوز هیچ نگفته زد زیر گریه كه "آقا اجازه ،آقا اجازه ما به خدا درس هامان را می خوانیم ولی دفتر مشقمون تمام شده به بابامون گفتیم یک دونه بخره ،گفت تا سر برج پول ندارم دفتر بخرم رو جلتش بنویس ما هم آقا روی جلتش نوشتیم ولی جلتش آقا اجازه تموم شده دیگه"
گریه دیگر به پسر امان نداد . معلم سرس تكان داد و گفت خیلی خب بس دیگه آبغوره نگیر بعد از زنگ آخر بایست برویم توی راه من یك دفتر برایت بخرم بعدا بیا حتما پولش را به من پس بده باشه؟
پسر در حالی كه هنوز گریه می كرد پشت سر هم گفت چشم آقا
اقا معلم بعد از خط زدن مشق بقیه بچه ها پای تخته رفت و گچ را برداشت و شروع كرد به حل كردن تمرین ها و طبق معمول موقع پاك كردن تخته افتاد به سرفه كردن شدید صدبار به مدیر مدرسه گوشزد كرده بود كه كلاس یك تخته وایت برد درست و حسابی نیاز دارد ولی كو گوش شنوا . با هر سرفه انگار توی سینه اش چاقو می كشیدند امروز كمی پول كنار گذاشته بود تا با آن از آن شربت های سینه خارجی بخرد تا شاید كمی حالش بهتر شود ولی حالا باید برای بچه دفتر می گرفت . عیب نداشت حالا یك كار ثواب می كرد ، می گویند از هر دست بدهی از همان دست هم می گیری .
دوباره افتاد به جان تخته سیاه تا آن را پاك كند ، هنوز تمرین دوم سوم را داشت حل می كرد كه در كلاس یكباره باز شد و بابای مدرسه با خوشحالی و در حالی كه نفس نفس می زد در میان چهار چوب فلزی نمایان شد در حالی که اب دهانش به زمین و زمان می پاشید .
“ آقای معلم مژده بده مژده بده ، خانومت بیمارستانه داره می زاد آقای مدیر گفت بیام و بهت بگم تو می توانی بروی بیمارستان خودش یك نفر را پیدا می كند مواظب كلاس باشد .“
آقای معلم در حالی كه گل از گلش شكفته بود به طرف جا رختی شیرجه زد و كتش را تنش كرد كه از كلاس بیرون برود كه پسر بغل دستی گفت : آقا اجازه ما چی كار كنیم منتظر شما نمونیم ؟
و پسر بی دفتر هم دوباره زد زیر گریه و گفت آقا اجازه ما چی كاركنیم ؟ دفتر نداریم كه ؟
مرد نگاهی به آن دو كرد الان باید برای زنش كمپوت و گل می خرید یك قران هم یك قران بود لبخندی زد و گفت : تو برو خانه تو هم حالا یك هفته مشق ننویس آسمان زمین نمی آید كه !
و بعد با عجله كلاس را ترك كرد


تابان پناهی
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید