جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

هیولا


هیولا
روز گرم و ساکتی است. دنیا خاموش و آرام است: چشم آبی آسمان با مردمک آتشین خورشیدش با مهربانی به زمین می نگرد. دریا مانند ورقه ای از فلز آبی و صاف است. قایقهای ماهیگیری رنگارنگ چنان ساکت ایستاده اند که گوئی به نیمدایره خلیج جوش خورده اند که مانند آسمان چشم را خیره می کند. یک مرغ دریائی می برد و بالهایش را تنبلانه به هم می زند. در سطح آب مرغ دیگری ظاهر می شود که سفیدتر و زیباتر از مرغ هواست.
در دوردست جزیره ارغوانی رنگی آرام در آب شناور است یا شاید زیر پرتو خورشید دارد ذوب می شود، تک صخره ای از دریا بیرون زده، گوهر درخشانی از نیمتاجی که خلیج ناپل است.
ساحل سنگی با لبه های دندانه دار به دریا فرو می رود. رویش را انبوه پیچکهای تیره، درختان نارنج و لیمو و انجیر، برگهای نقره ای زیتون پوشانده است. گلهای طلائی، سرخ، و سفید از میان شاخ و برگ درهمی که سراشیب به دریا وصل می شود لبخند می زنند. میوه های زرد و نارنجی خاطره ستاره های گرم و مهتابی را که آسمان گرفته است و هوا نمناک، به ذهن می آورد.
آسمان، دریا، و نفوس خاموشند و در این آرامی انسان آرزو می کند سرود بی صدائی را بشنود که زندگی به الاهه خورشید می فرستد.
زن بالا بلندی که لباس سیاه پوشیده، از کوره راهی که از میان باغها پیچ می خورد از سنگی به سنگی می جهد و راه می پیماید. لباسش از خورشید رنگ باخته و قهوه ای لک دار شده است و حتی از دور نیز می توان لکها را روی پارچه فرسوده دید.
سرش برهنه است و موهای نقره ای اش که حلقه حلقه روی پیشانی، شقیقه ها و گونه های تیره اش افتاده، از سفیدی برق می زند، از آن جور موهاست که نمی توان با شانه صافشان کرد، صورتش خشن و عبو است، صورتی است که آدم اگر یکبار ببیند فراموشش نمی کند، چیزی جاودانی در آن صورت عبوس نهفته است. با دیدن آن چشمان سیاه نمی توان به یاد صحراهای سوزان مشرق، «دبورا» و «جودیت» نیفتاد.
سرش را زیر انداخته و همانطوری که راه می رود قلاب می دوزد. قلابش می درخشد و گلوله نخ در جائی از لباسش پنهان است، انگار نخ سرخ از قلبش بیرون می آید. راه سراشیب و ناهموار است، گاهگاه صدای افتادن سنگی شنیده می شود اما زن گیس سفید چنان با اطمینان راه می رود که گویا در پاهایش چشمهائی هست که راه را می بینند.
اینک قصه ای که مردم درباره این زن می گویند.
بیوه است، شوهرش که ماهیگیر بود چندی پس از ازدواجشان به ماهیگیری رفت و دیگر برنگشت و زن با بچه ای در شکم تنها ماند. وقتی بچه به دنیا امد زن از مردم پنهانش کرد. مانند همه مادران به کوچه و پیش آفتاب نمی آورد، در گوشه تاریکی از کلبه اش توی قنداق می گذاشت، و تا مدتها تنها چیزی که همسایه ها از بچه می دیدند سری بزرگ و چشمهای عظیم و بیحرکت در صورت زردرنگی بود. می گفتند این زن تندرست و چابک که زمانی به گشاده روئی و بدون احساس خستگی با تنگدستی جنگیده و دیگران را قدرت و توان بخشیده بود اکنون ساکت و افسرده شده و از پشت پرده غم به دنیا نگاه می کند و در نگاهش چیز عجیب و پریشانی هست.
طولی نکشید که همه از بدبختی او با خبر شدند: بچه اش بدترکیب بود، به همین علت پنهانش می کرد. سبب بدبختی اش همین بود.
وقتی همسایه ها از قضیه خبردار شدند گفتند که می دانند یک زن اگر بچه عجیب الخلقه ای بزاید چقدر سرافکنده می شود. حکمت این کار پیش حضرت مریم است. اما بچه که گناهی ندارد، محروم کردنش از آفتاب درست نیست.
زن به حرفهایشان گوش کرد و آخر سر بچه را نشانشان داد. هیولائی بود با دست و پائی به اندازه پره های ماهی، سر عظیم باد کرده ای که روی گردن لاغر و درازی تکان تکان می خورد، صورت چروکیده ای مانند صورت پیر مردها، چشمهای براق و دهن گشادی به خنده مرگباری باز شده بود!
زنها به دیدنش گریه کردند، مردها با نفرت نگاهش کردند و ساکت روی برگرداندند، مادر هیولا روی زمین نشست و گاهی صورتش را پنهان می کرد و گاهی سرش را بلند می کرد و با نگاه پرسانی که هیچکس مفهومش را درک نمی کرد به همسایه ها خیره می شد.
همسایه ها قوطی تابوت مانندی درست کردن و تویش را با خرده ریز پشم و کهنه پاره پر کردند و بچه عجیب الخلقه را در آن گهواره گرم و نرم گذاشتند و قوطی را در جائی از حیاط که خنک بود نهادند به این امید نهانی که خورشیدی که هر روز معجزه ای می کرد شاید معجزه دیگر بکند.
روزها گذشت اما سرعظیم، بدن دراز، و چهار عضو ناتوانش تغییر نیافت. فقط بیان حرص سیری ناپذیر لبخندش مشخص شد و دهانش را دو ردیف دندان تیزو کج پر کرد. پنجولهای کوتاهتر جلوی یاد گرفت که چطور تکه های نان را بگیرد و بدون اشتباه به تنور گشاد دهانش بگذارد.
لال بود، اما هر وقت بوی خوراکی به دماغش می رسید زوزه می کشید و سر سنگینش را تکان می داد و سفیدی کدر چشمهایش رنگ خون می شد.
پر می خورد و اشتهایش روز به روز زیادتر می شد و همیشه زوزه می کشید. مادرش بی وقفه کار می کرد اما در آمدش کم بود و گاهی اصلا چیزی گیر نمی آورد. گله و شکایت نمی کرد، با بیمیلی و همیشه ساکت اعانه های در و همسایه را قبول می کرد. وقتی زن در خانه نبود همسایه ها از زوزه اش ذله می شدند، به حیاط می دویدند و هر چه خوردنی دم دستشان می آمد از نان و سبزی و میوه، به دهان سیر نشدنیش می تپاندند.
می گفتند: یک روزی این بچه دار و ندارت را می خورد. چرا به تیمارستان یا مریضخانه نمی بریش؟
می گفت: من او را دنیا آورده ام، غذایش را هم من باید بدهم.
زن خوش بر و روئی بود و چند نفری بیهوده عاشقش شده بودند. روزی به یکی که بیشتر از دیگران نظر داشت گفت: نمی توانم زنت بشوم، می ترسم هیولای دیگری بزایم، نمی خواهم آبروی تو هم برود.
مرد کوشید قانعش کند و گفت که حضرت مریم به همه مادرها مهربان است و به چشم خواهر خودش به آنها نگاه می کند.
مادر هیولا گفت: نمی دانم چه گناهی کرده ام، اما می بینی که چه مجازات سختی می کشم.
مرد التماس کرد، گریه کرد، دیوانگی کرد اما زن باز جواب داد: نه، نمی توانم برخلاف دین رفتار کنم، برو!
و مرد گذاشت و رفت به جای دوری و دیگر برنگشت.
بدین ترتیب زن سالها برای آن شکم بی انتها و آرواره هائی که پیوسته می جنبید خوراک تهیه می کرد. پسرک ثمره کار، خون و زندگی مادر را می بلعید، سرش کم کم بزرگتر و ترسناکتر می شد، مانند توپ بزرگی هر لحظه ممکن بود از گردن ضعیف و نازک جدا شود و بالای خانه ها برود و این ور و آن ور بخورد و تبلانه از جائی به جائی پرتاب شود.
بیگانه ای که تصادفاً به حیاط نگاه می کرد از آنچه دیده بود و مفهومش را درک نمی کرد هراسان می ایستاد. کنار دیواری که رویش را پیچک گرفته، روی توده سنگهای مذبح مانند، قوطی عجیبی قرار داد و از آن سر هیولائی بیرون زده صورت درشت چروک خورده و زرد در زمینه پیچک سبز نگاه تماشاچی را به خود می کشید و کسی که آن چشمهای بیحال را که از زیر پلکها زل زده و آن بینی پت و پهن، استخوانهای خیلی گنده و غیرعادی گونه ها و آرواره ها، لبهای سست لرزان، دو رشته دندان محکم، گوشهای حساس حیوانی، صورتک درت و حسابی ترسناک و بالای آن موهای ژولید ه و مانند موی سیاهان وز کرده اش را می دید نمی توانست خاطره اش را از یاد ببرد.
وقتی تکه خوراکی در دستش که مانند پنجه مارمولک کوچک و کوتاه بود می گرفت مانند مرغ سرش را جلو و عقب می برد و با دندانش آن را پاره می کرد و خرخر بلندی راه می انداخت. وقتی تمام می کرد به آدمهای دور و برش نگاه می کرد و دندانهایش را نشان می داد، آنوقت مردمک چشمهایش را کنار برآمدگی دماغش متمرکز می کرد و با تفلائی شبیه جان کنش غذایش را هضم می کرد. وقتی گرسنه می شد گردنش را دراز می کرد، سر شکمبه قرمزش را باز می کرد و زبان دراز و شبیه مارش را پیچ و تاب می داد و زوزه می کشید.
تماشاچیها که می دیدنش صلیب می کشیدند و دعا می خواندند و ناگهان همه زشتیهائی که می شناختند و همه بدبختیهائی که دچارشان بودند به یادشان می افتاد و رو بر می گرداندند.
آهنگر پیر سر سخت می گفت: این دهن را که می بینم یاد آنی می افتم که همه تاب و توان مرا بلعیده. انگار زندگی و مرگ همه ما به خاطر انگلهاست.
این سر بیزبان در ذهن همه افکار و احساسات غم آوری ایجاد می کرد که روح انسانی از آنها گریزان است.
مادر هیولا به حرفهائی که درباره پسرش می زدند گوش می داد موهایش سفید و صورتش چروکدار شده بود. مدتها بود که خنده از یادش رفته بود. مردم می دانستند که شبها ساکت کنار در می ایستد و به آسمان خیره می شود. انگار به انتظار کسی است.
از همدیگر می پرسیدند: منتظر چیست؟
همسایه هایش نصیحتش می کردند که: بگذارش توی میدان کلیسای قدیمی. خارجیها از آنجا می آیند و می روند. حتماً چند شاهی نصیبش می شود.
اما مادر از تصور آن می لرزید: خیلی وحشتناک است آدمهای جاهای دیگر ببینندش. چه جور آدمی حسابمان می کنند؟
همسایه ها می گفتند: فقر همه جا هست، این را همه می دانند.
زن سرش را تکان می داد.
اما خارجیها که از زور پیسی به همه گوشه و کنار محل می رفتند و به حیاطها سرک می کشیدند البته یک روز هم از این حیاط سردر آوردند. زن در خانه بود و بیزاری و نفرت را در صورتهای چاق این مردم بیکاره دید. از پسرش حرف می زدند. دهنشان کج و راست می شد و چشمهایشان را تنگ می کردند. دردآورتر از همه حرفهائی بود که با لحن سرزنش و خصمانه و بداندیشی آشکار می گفتند.
صداهای اجنبی را به یاد سپرد و چندبار توی دلش- دل یک زن ایتالیائی و یک مادر- تکرا کرد . اهانتی را که در آنها نهفته بود احساس کرد، بعد پیش مأموری از آشنایانش رفت و معنی کلمات را از او پرسید.
مرد با سگرمه های درهم جواب داد: تا چه کسی این حرف را زده باشد. معنی اش اینست:«ایتالیا زودتر از نژادهای دیگر روی زمین از بین می رود.» این دروغ را کجا شنیدی؟
زن بی آنکه جوابی بدهد رفت.
فردای آن روز پسرش از پرخوری افتاد و به حال تشنج مرد.
زن در حیاط، کنار قوطی نشسته و دستش را روی سر بی حیات پسرش گذاشته و منتظر بود و پرسان به چشمهای کسانی که می آمدند به نعش نگاه کنند می نگریست.
هیچکس حرف نمی زد، کسی از او سؤالی نمی کرد. با آنکه شاید خیلی ها دلشان می خواست به خاطر اینکه از بردگی نجات یافه بش تبریک بگویند، یا دلداریش بدهند، چون از هر چیز گذشته پسرش را از دست داده بود. اما کسی چیزی نگفت. گاهی مردم درک می کنند مطالبی هست که باید نگفته شان گذاشت.
زمانی همانطور با چشمهای پرسان به همسایه ها نگاه کرد. دلش مانند آنها سبک شده بود.

ماکسیم گورکی
منبع : آی کتاب


همچنین مشاهده کنید