جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


نمی‌شود نگاه نکرد، نمی‌شود نگفت


نمی‌شود نگاه نکرد، نمی‌شود نگفت
در کارنامه سینمایی علیرضا داوود نژاد آن قدر فیلم های خوب و قابل قبولی وجود دارد که نمی توان به آسانی برحضور سی و شش ساله او در مناسبات سینمای ایران چشم فرو بست. آثار او گستره و تنوع زیادی دارد و همه جور فیلمی در کارنامه او پیدا می شود؛ از فیلم های اجتماعی نظیر نازنین (۱۳۵۵)و نیاز (۱۳۷۰) گرفته تا فیلمی تاریخی همچون خلع سلاح (۱۳۷۳) و نیز فیلم های خانوادگی همچون بی پناه (۱۳۶۵) و عاشقانه (۱۳۷۵) و حتی اکشن های عجیب و غریبی مانند ملاقات با طوطی (۱۳۸۲) و هشت پا (۱۳۸۴).
در طول یک دهه گذشته این فیلم ساز باتجربه ژانری ویژه را در سینمای ایران به وجود آورد که عنوان "سینمای شخصی و خانوادگی" شاید بهترین لقب برای آن باشد. مصائب شیرین (۱۳۷۷)، بهشت از آن تو (۱۳۷۹) و بچه های بد (۱۳۸۰) آثار سینمای خانوادگی داوود نژاد بودند که با امکانات شخصی این فیلم ساز و با حضور خانواده و آشنایان او ساخته شدند و اتفاقا فیلم های بدی هم از کار درنیامدند. پس از تجربه ناموفق آن دو اکشن هجوآمیز که برخلاف انتظارهای سازنده اش نتوانست عامه مردم را به سالن های سینما بکشاند، داوودنژاد دوباره به سراغ سینمای ارزان و شخصی اش رفت و فیلم هوو (۱۳۸۴) را ساخت که در جلب رضایت نسبی منتقدان و تماشاگران موفق بود.
با شنیدن خبر ساخت فیلم تیغ زن و انتشار عکس های آن همگان بر این باور بودند که این اثر نیز در ادامه سینمای جمع و جور کارگردانش قرار می گیرد، اما حالا که فیلم به روی پرده سینماهای کشور رفته است، می بینیم که همه پیش بینی ها اشتباه بوده و با اثری روبه رو هستیم که در بسیاری از بخش هایش کاستی های فراوانی دارد.
تیغ زن از الگوی فیلم های جاده ای پیروی می کند. این نوع آثار معمولا خط داستانی چندان پر رنگی ندارند و و این کاراکترها هستند که درام اثر را پیش می برند. داوودنژاد پیش از این در فیلم "بچه های بد" از فرمول تعریف شده این ژانر با هوشمندی و با در نظر داشتن زبانی گویا و سینمایی استفاده کرد و فیلمی جاده ای ساخت که سرگشتگی و بی هویتی نسل جوان در آن به خوبی ترسیم شده بود. اما تیغ زن درست در مسیری مخالف با آن فیلم حرکت کرده است.
کاراکترهای این فیلم و نوع عملکرد و واکنش های شان به هیچ وجه پذیرفتنی نیستند. عطا (رضا عطاران) شخصیتی به ظاهر ساده لوح تعریف شده که قرار است رفتار و سکنات او در تماشاگر ایجاد همذات پنداری کند و حتی در جاهایی او را بخنداند.
اما این کاراکتر در حد تیپ های معمول و دم دستی باقی مانده و تمام تلاش کارگردان در استفاده از توانایی های ذاتی و ظاهری رضا عطاران برای به دست آوردن دل مخاطب خلاصه شده است. عطا دیوان اشعار عراقی می خواند، با خودش صحبت می کند، خرج خانواده اش را می دهد و اهل صدقه دادن است، اما هیچ یک از این موارد نمی تواند به پرداخت ضعیف شخصیت قهرمان داستان کمک کند. کاراکتر نازنین (لادن مستوفی) هم دست کمی از شخصیت عطا ندارد. او به ظاهر همان تیغ زن این داستان است (البته اگر بتوان برای این فیلم داستانی در نظر گرفت!). اما نه هدف مشخصی دارد و نه برای کارهایش دلیلی منطقی و دراماتیک. نیما (رضا داوود نژاد) و مجید (علی صادقی) هم گویی به زور بر فیلم تحمیل شده اند (که البته با مناسبات پشت صحنه فیلم این ادعا چندان هم گزافه نیست) و معلوم نیست در این آشفته بازار قرار است چه باری از دوش مشکلات ریز و درشت فیلمنامه بردارند.
فیلم با سکانسی از اواخر داستان شروع می شود؛ جایی که نازنین از پشت حصاری که در آن گرفتار است با مجید صحبت می کند. این سکانس، بدون در نظر گرفتن حجم زیاد دیالوگ هایش، فصل افتتاحیه نسبتا خوبی برای درگیر کردن بیننده به حساب می آید.
اما در ادامه شاهد گرد هم آمدن مجموعه ای از سکانس های بی سر و ته هستیم که می توان ادعا کرد برخی از آن ها در تدوینی مجدد به آسانی قابل حذف هستند. در ابتدای فیلم زمانی که نازنین با آن سر و وضع می خواهد سوار آریا شاهین سفید رنگ عطا شود، او را می شناسد و به دلیل عشقی که در نوجوانی نسبت به او داشته، به هم می ریزد و می گرید.
اما بلافاصله از این رو به آن رو می شود و به دختری شوخ طبع و سر زنده بدل می گردد و مشغول اذیت کردن و سر به سر گذاشتن عطا می شود و البته در همین سکانس واضح و مبرهن است که ما باید به آن صحنه های کلیشه ای فرار عطا از دست سگ بخندیم! با این وجود داوودنژاد تنها به این سکانس اکتفا نکرده و برای آن که فیلم در چشم بیننده اش قابل تحمل باشد، با دیالوگ های حاضر جوابانه عطا و مجید سعی کرده به داستان آشفته فیلمش فضایی کمیک و پر شور ببخشد. اما نه این دیالوگ ها و نه آن شعر خواندن ها و زیر آواز زدن های عطا و نه زنگ مسخره تلفن همراه نازنین و نیما هیچ یک نمی توانند دستمایه های خوب و محکمی برای نشاندن بیننده بر روی صندلی سینما باشند. نزدیک به یک ساعت از زمان فیلم در اتومبیل های عطا و نیما می گذرد و در این میان هیچ چیز دستگیر تماشاگر نمی شود. نیما به عنوان دوست و عاشق نازنین می توانست نیروی تهدید کننده خوبی برای رابطه شکل گرفته میان عطا و نازنین باشد، اما او از ابتدا تا انتها از مرز یک تیپ خنثی فراتر نمی رود و این تعقیب طولانی را به یک موش و گربه بازی خسته کننده و بی حس و حال تبدیل می کند. حتی کشمکش های میان او و مجید بیشتر از آن که در خدمت منطق روایی فیلمنامه باشد، حالتی کاریکاتورگونه به خود گرفته است.
در واقع پس از گذشت بیش از نیمی از زمان فیلم تماشاگر احساس می کند توسط کارگردان سر کار گذاشته شده و با یک سری آدم الکی خوش و بی دغدغه روبه رو است که خودشان هم نمی دانند مشکل شان چیست و چطور می توانند بینندگان را درگیر روابط خود کنند.
رفتن دو اتومبیل به کنار ساحل و گرفتار شدن آن ها در ماسه های کنار دریا بیشتر از آن که نقشه آگاهانه نازنین و مجید باشد، به نظر می رسد برآیند نظر تحمیلی فیلمنامه نویس و کارگردان برای عوض کردن حال و هوای فیلم است. در این فصل نسبتا طولانی باز هم هیچ اتفاقی که بتواند محرک خوبی برای داستان از نفس افتاده فیلم باشد، رخ نمی دهد و به جای آن که تماشاگر با فرار نازنین و مجید همراه شود، باید شاهد واکنش های سخیف نیما باشد که مواد توهم زا مصرف کرده است.
از این جا به بعد است که تحمل تیغ زن واقعا دشوار می شود و دیگر برای ما فرقی نمی کند که نازنین چطور با آن کیف و ساک سنگین در یک چشم به هم زدن از ساحل غیب می شود و یا چرا عطا پس از غرولندهایش با خدا با آن وضعیت در کنار دریا بالا و پایین می پرد (به نظر می رسد باید باور کنیم که او پس از آن گله ها تخلیه روحی شده است).
خانه ارباب (که در جایی او را دکتر خطاب می کنند) می توانست کلیدی رمزگشا برای تمام اتفاق های فیلم و عملکرد شخصیت ها باشد، اما به مانند بیشتر فیلم های وطنی این فصل به زیر سایه قانون نانوشته پایان بندی های سرهم بندی شده رفته است. با دیدن این فصل این سوال به ذهن می رسد که آن جوانان که به سبک مجموعه های تلویزیونی داروهای توهم زا مصرف کرده اند و با ظاهری بی قید و بند در حالا خندیدن و بالا و پایین پریدن هستند، در خانه ارباب چه می کنند و یا این که قرار دادن کتاب "اراده به دانستن" نوشته میشل فوکو در دست ارباب و یا علاقه او برای تهیه فیلمی از لباس های محلی چه کمکی برای معرفی بهتر این شخصیت سردرگم است؟
گویا تمام فیلم را برای این تحمل کرده ایم که مجید و نازنین به آن شکل سطحی و خنده دار پول های داخل کیف دکتر را سرقت کنند. با این وضعیت بهتر است برای پایان فیلم جایی که عطا و نیما آن جوانان توهم زده را از دور و اطراف نازنین دور می کنند و در دل برگ ها و بوته های جنگل سنگ هایی قیمتی می یابند، به دنبال منطقی دراماتیک نباشیم و فرض را بر این بگذاریم که داوودنژاد سعی کرده برای این دنیای غریب پایانی فانتزی در نظر بگیرد و دو شخصیت اصلی فیلم را که سالیان سال از هم دور افتاده اند، به هم برساند.
با در نظر گرفتن چیزی که اکنون به اسم آخرین فیلم علیرضا داوودنژاد بر پرده سینماهاست، اگر تیغ زن را در کنار ملاقات با طوطی و هشت پا سه گانه ای از آدم هایی عجیب گرفتار در اتفاق هایی غریب و بی ریشه فرض کنیم، شاید بتوانیم با آن ها احساس نزدیکی بیشتری کنیم. در غیر این صورت با هیچ برچسبی نمی توان تیغ زن را در ژانر اجتماعی و انتقادی و حتی سینمای شخصی و خانواداگی داوودنژاد جای داد و اگر هم بخواهیم عینک خوشبینی به چشم بزنیم و در جستجوی مزیت های فیلم باشیم، بد نیست به تصاویر شسته و رفته جمشید الوندی، فیلمبردار کارکشته سینمای ایران، یا موسیقی یحیی سپهری شکیب (یکی از بچه های گروه موسیقی خط و موج که نزدیک به ده سال است با داوودنژاد همکاری دارند) و یا خلاقیت های اندک کارگردان در استفاده از اینسرت ها و نماهای لایی برای جلوگیری از افت داستان، دل خوش کنیم.
هنوز یادمان نرفته که علیرضا داوودنژاد تا چند سال قبل داعیه حفظ سینمای ملی را داشت و معتقد بود که با ساخت فیلم هایی در حد استانداردهای جهانی باید هر طور شده تماشاگران را به سالن های سینما کشاند. اگر قرار بر این باشد که با فیلم هایی از جنس تیغ زن این هدف برآورده شود، بی شک باید قید سینمای کشورمان را بزنیم و یا حداقل برای آینده آن نگران باشیم.
امیررضا نوری‌پرتو
منبع : سایت خبری ـ تحلیلی سینمای ما


همچنین مشاهده کنید