جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


به همین سادگی هم نیست


به همین سادگی هم نیست
آنیلا زنی سالخورده است و در خانه اش که باغچه کوچکی است، تنها زندگی می کند و تنها همدمش سگش است. او که بعد از مدت ها دوباره در خانه اش ساکن شده، در ابتدا خوشحال است و با همه چیز شوخی می کند. هرچند چیزهای زیادی در اطرافش است که آزارش می دهد؛ همسایه یی که گروه موسیقی کودکی را آماده می کند و هر روز سر یک ساعت تمرین می کند، پسرش که به او سر نمی زند و وقتی که تلفن می زند هر بار قبل از آنکه آنیلا به گوشی برسد قطع می کند، کسی که دائم قاصد می فرستد که می خواهد خانه قدیمی اش را بخرد، کودکان و ولگردهایی که گاهی وارد خانه اش می شوند و همین طور نوه چاقش که یکی از شخصیت های واقعی فیلم است که همین واقعی بودن باعث جذابیت های خاص او و دردسرهایی برای آنیلا می شود.
فیلم به جز سکانس ابتدایی که مرحله ورود آنیلا را به خانه قدیمی اش تصویر می کند تا به انتها از آن باغچه کوچک خارج نمی شود و تمامی روایت فیلم از نگاه آنیلاست. آنیلا که نقش آن را بازیگر قدیمی لهستان یعنی دانوتا ژافلارسکا بازی می کند زنی است شوخ طبع که سعی می کند با طنزهای کوچکی که در موقعیت های متفاوت ایجاد می کند کمی از بار یکنواختی و مسطح بودن روایت فیلم را بگیرد (هرچند در این راه زیاد موفق نمی شود و در نیمه دوم، فیلم خسته کننده و کسالت آور می شود که البته هیچ خدشه یی به بازی او وارد نیست بلکه ایراد اصلی از خود فیلمنامه است).
فیلم سیاه و سفید است و در اکثر نماها سینمای برگمان را یادآور می شود. خانه یی که تمام لحظات فیلم در آن سپری می شود خانه یی قدیمی و فرسوده است که تمام اطرافش را پنجره های کوچک و بزرگ گرفته که هم می توان از بیرون داخلش را دید و هم از داخل به تمام اطراف خانه نگاه کرد؛ خانه یی که مثل خود آنیلا همه می خواهند ویرانش کنند و بنایی نو ایجاد کنند.
حضور خانه یی قدیمی و پیرزنی که در حال مرگ است و هیچ همدمی ندارد جز سگش، و مردانی که می خواهند آن را ویران کنند حداقل برای ما ایرانی ها که ترجیح می دهیم از هر چیزی یک نماد بسازیم و فراگیرش کنیم و مسائل سیاسی را مطرح کنیم، قابل انطباق با هر چیزی است؛ لهستان دوران کمونیست، لهستان بعد از کمونیست، تنهایی و نابودی انسان یا به طور مشخص در این فیلم زن و هر چیز بزرگ تری که بتوان آن را در نظر آورد، هرچند خود فیلمساز هم از آن بی خبر باشد.
فیلم که در اولین نما آنیلا را در داخل قابی از پشت شیشه پنجره نشان می دهد و چندین و چند بار هم در طول فیلم آن را تکرار می کند، این فکر را به ذهن می آورد که فیلمساز گاهی برای از دست رفتن بازیگری ممتاز در عرصه سینمای لهستان مرثیه سرایی می کند و آنیلا با تک گویی هایی که با خودش دارد از همان ابتدا ما را برای مرگش آماده می کند.
در انتها بعد از اینکه پیرزن از همکاری پسرش با کسی که می خواهد خانه اش را بخرد آگاه می شود (آن هم با پاگوش ایستادن کنار پنجره که یکی از سرگرمی های همیشگی آنیلا است) حسابی افسرده می شود و جهان برایش رنگ می بازد و به فکر مردن می افتد. در واقع فیلمنامه نویس در خیلی از فصل های فیلم دلیلی نمی بیند که مخاطبش را راضی به رفتار شخصیتش کند. شخصیت محکمی که تا به اینجا از دست همه عصبانی است و از کوچک ترین چیزهایی که در اطرافش می گذرد لذت می برد از این به بعد مسیر دیگری را می پیماید. البته کار در همین جا هم تمام نمی شود و آنیلا بعد از مراسم آیینی که با روشن کردن شمع و چهره مسیح و پوشیدن لباس نو برای مردن خودش برپا می کند بعد از چند لحظه متحول می شود و زندگی را به مرگ ترجیح می دهد،
البته ما هم منکر مضمون و محتوای ارزشمند نیستیم اما آیا ساخت یک فیلم ۱۰۴ دقیقه یی برای این نیست که فیلمساز محتوا و روند تغییر شخصیت را در آن جاری سازد؟، آخر اگر غیر از این است که نیازی به این همه هزینه نبود و می توانست تمام حرفش را در چند جمله روی پرده بیندازد و کار خودش و تماشاگرش را راحت کند.
بعد از این اتفاق (عشق دوباره به زندگی بعد از چند لحظه بستن چشم هایش) آنیلا به زندگی برمی گردد و همه کودکان را به خانه اش می آورد و در خانه اش را به روی همه باز می کند. بعد از چند روز هم می میرد، که خب به هر حال از این ساده تر نمی شد فیلم را تمام کرد و با یک پایان خوش، تماشاگری را که احتمالاً خودش هم همین حدس را برای پایان بندی می زد، با خیال آسوده به خانه بفرستد.
در فیلم چیزی به عنوان چیدمان صحنه و طراحی آن یا میزانسن های خاص نمی بینیم و همه چیز خیلی ساده و سرراست پیش می رود اما با تمام ضعف هایی که در فیلمنامه وجود دارد، نمی توان از نماهای زیبای فیلم گذشت؛ خصوصاً سیاه و سفید بودن فیلم یادآور تعداد زیادی از فیلم های خوبی است که زمانی آنها را دیده ایم و لذت برده ایم.
مهدی فاتحی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید