شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

مورچه شکمو


مورچه شکمو
روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از راهی عبور می کرد که به نزدیک کندوی عسل رسید.
از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد، نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد: من عسل می خوام، اگر یکی پیدا بشه و منو به کندوی عسل برسونه یک دانه جو به او پاداش می دم. یک مورچه بال دار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت: مبادا بروی بالای کندو، خیلی خطر دارد! مورچه گفت: نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد. مورچه بال دار گفت: اگر به کندو دست بزنی، زنبورها نیشت می زنند مورچه گفت: من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم. مورچه بال دار گفت: عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند. مورچه گفت: اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد. مورچه بال دار گفت: خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بال دارم، و تجربه دارم، رفتن به کندو برایت خطرناک است و ممکنه خودت را به دردسر بیندازی. مورچه گفت: اگر می توانی مزدت را بگیر و من را برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند، خوشم نمی آید. مورچه بال دار گفت: ممکن است کسی پیدا شود و تو را برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم. مورچه گفت: پس بیهوده خودت را خسته نکن.
من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت. بال دار رفت و مورچه دوباره داد کشید: یک جوان مرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد. مگسی سر رسید و گفت: بیچاره مورچه، عسل می خواهی؟ حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم. مورچه گفت: آفرین، خدا عمرت بدهد. به تو می گویند: جانور خیرخواه! مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را به بالای سنگ نزدیک کندو رساند و رفت. مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه ایی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند. مورچه قدری از این جا و آن جا عسل را چشید و جلو رفت. تا این که میان حوضچه عسل رسید و دست و پایش به عسل چسبید و دیگر نمی توانست از جایش تکان بخورد.هرچه برای نجات خود کوشش کرد، نتیجه ای نداشت.
آن وقت فریاد زد: عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، مرا نجات بدهید. اگر یکی پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو عدد جو به او پاداش می دهم. مورچه بال دار که در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنید و با عجله خودش را به کندوی بالای سنگ رساند و دید مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است. دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوس های زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس هم درد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید