شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا
یلدا به افق بم
تا خبر را شنیدم، با روزنامه هماهنگ کردم و با اکبر و محمود با تریلیهایی که از طرف هلالاحمر کمکهای مردمیرا میبردند، راهی شدیم. یک روز کامل توی راه بودیم، رفته بودم ببینم و بنویسم ولی غیر همان چند تا گزارش و مصاحبهای که همان روزها کار شد، هنوز یک خط هم ننوشتهام. هنوز توی شوکم.
خیال میکنم چیزی که دیدهام، هنوز خیلی خوب رسوب نکرده که نوشته خوبی هم ازش دربیاید. نگاه سوگوارانه هم نمیخواهم داشته باشم. سوگ برای کی؟ برای چی؟ درست نگاه کنی، اساسا سوگ معنا ندارد ولی نگاه سوگوارانه هنوز با من هست. دست خودم هم نیست. نگاه پر از دریغ و افسوس آن موقع هنوز سر جایش هست.
حسرت چیزی شهری که بوده و الان نیست. حسرت ارگی که آن همه سال محکم و استوار بود و یکهو فرو ریخت. ارگی که میشد ببینمش و ندیدم و هیچ کس هم مقصر نیست اگر تا ابد حسرت قدم زدن لابهلای کوچه پس کوچههای گلیاش و تنفس بوی خاک و تجسم مردمیکه در آنها قدم میزدهاند، به دلم بماند.
شاید این ویژگی ایران باشد که هرجایش سوغات خودش را دارد. سوغاتی بم هنوز سر جایش بود، هنوز هم هست. توی شور آن همه آوارگی و ویرانگی، نخلهایش قرص و محکم سرجایشان ایستاده بودند ولی سوغاتی که من آوردم، هیچ کدام از اینها نبود. چند تا دفتر انشا و آلبوم عکس بود که از لابهلای آوارهای یک خانه برداشتم و هنوز بعضی وقتها میروم سراغشان.
انشاها شاید مال یک دانشآموز اول و دوم راهنمایی است. با همان موضوعات ازلی ابدی که همه مان نوشتهایم یا آویزان شدهایم یکی برایمان بنویسد.
عکسها هم خانوادگی است. چندتاش مال یک جشن تولد است. لابد جشن تولد صاحب همین دفترها. بساط کیک و کلاه بوقی و فشفشه هم برپاست. بقیه هم برمیآید مال یک سفر باشد. شاید جایی همان دور و بر بم که فقط خود بمیها به جایش میآورند.
هنوز هم نمیدانم کار خوبی کردهام که آنها را برداشتهام یا نه. همان موقع هم نمیدانستم. اگر طرف نویسنده بشود و برگردد دفترهای انشایش را بردارد یا همین جوری بیاید دنبال خاطرههاش، کی باید جوابش را بدهد؟ درست مثل زنی که دو روز بعد از زلزله، داشت با گریه جایی را که حدس میزد پولها و طلاهاش آنجاست، میکند تا به قول خودش با رفتن شوهر و همه بچههاش، زندگی تنها بچهاش را که مانده بود ردیف کند و مگر کار بدی میکرد؟
حالا من مشتی تصویر و یادداشت و خاطره دارم که کلمه نمیشوند، داستان نمیشوند. پس محکومم به تحملشان. معلوم نیست تا کی میخواهند با من بمانند. شاید تا وقتی که بتوانم بار سوگوارانه و احساسی ماجرا را در خودم کم کنم و برایم جا بیفتد که آن روز هیچ اتفاق خاصی نیفتاد و روز پنجم دی هم اصلا روز خاصی نیست.
همان جور که توانسته روز تولد یک هنرمند باشد مثلا بیضایی ، مرگ یک هنرمند دیگر ایرج بسطامی هم در آن اتفاق افتاده. از کجا معلوم جشن تولد توی عکسها مال پنجم دی سال قبلش نباشد؟
سال ۸۲ فقط شب یلدا به افق بم چند روز جا به جا شده بود و افتاده بود به ساعت ۲۸/۵ بامداد روز پنجم دی ماهش. حالا این ماییم که باید ببینیم بعد از ۵ سال واقعا چه کردهایم و چقدر کمک کردهایم زندگی بهش برگردد؟ مطمئنم اگر بشود برای این سوال جواب آبرومندی پیدا کرد، من هم خلاص میشوم.
جابر تواضعی
منبع : روزنامه جامجم
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
حجاب دولت چین ایران رئیس جمهور پاکستان رئیسی گشت ارشاد دولت سیزدهم کارگران رهبر انقلاب سریلانکا
کنکور سیل سردار رادان تهران قم سازمان سنجش فضای مجازی اصفهان سلامت شهرداری تهران پلیس زنان
خودرو دلار واردات خودرو قیمت خودرو آفریقا تورم قیمت دلار قیمت طلا بازار خودرو سایپا ایران خودرو ارز
پایتخت سریال پایتخت خانواده تلویزیون موسیقی ترانه علیدوستی فیلم سریال سینمای ایران مهران مدیری کتاب
کنکور ۱۴۰۳ عبدالرسول پورعباس
فلسطین غزه اسرائیل رژیم صهیونیستی آمریکا جنگ غزه روسیه حماس طالبان اوکراین ایالات متحده آمریکا ترکیه
پرسپولیس فوتبال آلومینیوم اراک جام حذفی استقلال فوتسال بازی بارسلونا تراکتور باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال لیگ برتر انگلیس
همراه اول ناسا الماس تسلا فیلترینگ سامسونگ
دندانپزشکی مالاریا آلزایمر پیری کاهش وزن سلامت روان زوال عقل