شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

زنبورها غریبه ها را نیش می زنند


زنبورها غریبه ها را نیش می زنند
از کنار جعبه های پر از شانه های عسل، روبند توری را برداشت و به غریبه داد.
- بکش سرت، دستهایت را بپوشان والا.... بد جوری نیش می زنند.
غریبه روبند توری را سر کرد و دستهایش را پوشاند. تا آن لحظه پی نبرده بود که مرد کندودار «نابیناست» اما زمانی که برگشت چشم های گودافتاده و بسته ی او را دیده یکه خورد. چشم راست خود را بست و با چشم چپ به صورتش خیره شد. فکر کرد مرد کندودار از دیدن آن همه زیبایی محروم است و چه بدتر از این! شانه های خود را بالا انداخت. لبخند بی صدا و فاتحانه زد.
مرد نابینا با مهارت تعجب برانگیزی شانه های عسل را از میان آن همه عسل جدا کرد. تعدادی از آنها را برای غریبه کنار گذاشت. یکی از آنها را جلوی او گرفت:
- بهترین عسل طبیعی... بوکن... چه عطری دارد.
نزدیک تر رفت .بوی عطرآگینی مشامش را نواخت. چشم به حرکات مرد نابینا دوخته بود. «انگار که دو تا چشم داشت و همه جا را می دید.» جلدی عسل ها را وزن کرد و شمرد. داخل یک ظرف شیشه ای مقداری شفت عسل ریخت. شفت تیره تر از خود عسل بود. چشم های بسته خود را به صورت مرد غریبه گرفت. ابروهای به هم پیوسته اش را گره انداخت.
- شفادهنده خداست، هر کسی چهارقل را بخواند و بخورد شفا خواهد یافت.
زنبورها روی توری صورت غریبه نشسته بودند. از کندوها فاصله گرفتند. غریبه از انبوه زنبور روی دست و صورت نابینا تعجب می کرد. توری را برداشت. نفس راحتی کشید. شانه های عسل را توی ماشین بار زد.
آفتاب از پشت مه می درخشید. قیمت عسل ها را حساب کرد.
غریبه دسته ای اسکناس از جیب درآورد.
- قابلی ندارد... مهمان ما باش.
- با تخفیف بگو.
مرد نابینا تبسمی کرد، دو، سه بار پلک زد.
- ۲۰ هزار تومان
غریبه یکی از دسته های اسکناس ها را باز کرد و ۲۰ تا اسکناس شمرد داد به نابینا.
- دعا کن جنس عسل ها خوب باشه باز هم می آیم پیشت.
و فاتحانه پشت رل ماشین نشست. با روشن شدن ماشین غریبه، کولش گوش هایش را تیز کرد و از دره بالا آمد. غریبه در سرازیری دره و در پیچ و خم راه مال رو دور شد.
رضا همراه مادرش سوار اسب حاضر بودند تا راهی آب گرم شوند. دهنه اسب را شل کرد و نزدیک پدر توقف کرد.
- چند شانه خرید؟
- ۵شانه، ۲۰ هزار تومان.
رضا اسکناس ها را از دست پدر گرفت شمرد. ده تا اسکناس ۵۰۰ تومانی بود. به چشمهای پدر خیره شد. برگشت به راه مال رو نظر انداخت. غریبه رفته بود. دهنه اسب را توی دست کوچک خود فشرد. آتشی در دلش زبان کشید. چندمین بار بود که پدر را گول زده بودند. دلش به حال او سوخت. از غریبه ها بدش آمد. به سوی آب گرم راه افتادند. پدرش داد زد:
- تا غروب نشده برگردید. دست تنهایم. مواظب اسب هم باش.
از آب گرم بیرون آمد. از خستگی چند روز کار در کنار پدرش رها شده بود. اسب را به صاحب قهوه خانه روبروی آب گرم سپرده بود. منتظر آمدن مادر شد. مسافرین زیادی از جاهای مختلف آمده بودند. هنوز در فکر غریبه بود، به زحمات شبانه روزی پدرش می اندیشید، به چشم های بسته او فکر می کرد. رو به روی قهوه خانه مغازه ای پر از جنس های گوناگون بود. دوربین عکاسی، رادیو، توپ و ... حتی چراغ قوه هم داشت. چشمش به عینک دودی افتاد. لحظه ای مکث کرد. فکری به سرش زد... عینک دودی می توانست چشم های نابینای پدر را در پشت خود قایم کند... شاید غریبه ها به نابینا بودن پدر پی نبرند. می دانست که پدرش ماهرانه کارهایش را خود انجام می دهد، تا کسی مستقیم به چشم او خیره نشود، ندانند که از چشم محروم است. جلوتر رفت. عینک دودی را برداشت... شاید دیگر کسی پدر را گول نزند. بوی گوگرد از آب گرم در هوا می پیچید. احساس سبکبالی کرد. منتظر مادر شد تا به سوی ییلاق راه بیافتند.
ابوالفضل حسینی
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید