دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو


برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو    خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو
به سراپرده‌ی آن ماهت اگر راه بود    برفکن پرده از آنروی که من دانم و تو
تا ببینی دل شوریده‌ی خلقی در بند    بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو
در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند    بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو
در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان    نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو
حال آن سرو خرامان که ز من آزادست    با من خسته چنان گوی که من دانم و تو
ساقیا جامه‌ی جان من دردیکش را    بنم جام چنان شوی که من دانم و تو
چه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیست    خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو
آه اگر داد دل خسته‌ی خواجو ندهد    آن دلازار جفا جوی که من دانم وتو


همچنین مشاهده کنید