شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا
انارخاتون
روزى بود، روزگارى بود. زنى بود که عاشق ديوى شد. ديو را آورد و در اتاق پنهان کرد و در اتاق را قفل زد. روزى انارخاتون، دختر زن، در اتاقى را که ديو در آن پنهان بود گشود و ديو را ديد. وقتى زن به سراغ ديو رفت گفت: 'نه تو زيبائى و نه من زيبا فقط آقا ديو زيباست' . |
ديو گفت: 'نه تو زيبائى نه من زيبا، فقط انارخاتون زيباست' |
زن دختر را از خانه بيرون کرد. دختر رفت تا رسيد به يک در باز. پس از مدتى هفت برادر آمدند و پس از شنيدن ماجراى انارخاتون وى را به خواهرى قبول کردند. ديو جريان را به زن خبر داد. زن هم سقزى را آلوده به زهر کرد. خود را به خانهٔ هفت برادران رساند و سقز را به دختر داد. دختر سقز را خورد و مرد. هفت برادران نيز انارخاتون را در خوجينى گذاشتند و طرف ديگر خورجين را پر از طلا کردند و آنها را بر اسبى نهادند. اسب را در صحرا رها کردند که : 'هر کس علاج اين دختر را بداند، طلاها را بردارد و علاجش کند.' |
پادشاهى انارخاتون و طلاها را پيدا کرد و با ديدن انارخاتون دل به او بست. پادشاه امر کرد که جار بزنند و حکيمان را خبر کنند. حکيمها انارخاتون را بهترتيب در هفت حوض شير انداختند و انارخاتون زنده شد و پادشاه با او ازدواج کرد. |
پس از يک سال انارخاتون دو پسر زائيد. ديو ماجرا را به زن خبر داد. زن مىخواست هر جور شده دختر را از ميان بردارد تا آقا ديو دختر را فراموش کند. آمد و چند روزى پيش دختر ماند. شب هنگام بلند شد و سر هر دو پسر را بريد و چاقوى خونين را در جيب انار خاتون گذاشت. صبح براى پيدا کردن قاتل پسرها، پادشاه، به توصيهٔ زن امر کرد جيب همه را بگردند. چاقو از جيب انار خاتون پيدا شد. پادشاه دستور داد چشمهاى دختر را کور کنند و جسد دو پسر را زير بلغش گذاشت و بيرونش کرد. |
انارخاتون آنقدر راه رفت تا به خرابهاى رسيد. داخل خرابه نشست و گريه کرد تا خوابش برد. در خواب مردى را ديد. ماجرا را به مرد گفت. آن مرد دست به چشمان انارخاتون کشيد و دستى هم به سر و گردن بچهها و مشتى ريگ به دامنش ريخت و گفت: 'پاشو تو و بچههايت صحيح و سلام هستيد.' |
انارخاتون بيدار شد و ديد که بچههايش سالمند و مشتى طلا نيز در دامنش ريخته شده. زن قصرى ساخت. و بچهها بزرگ شدند. روزى بچهها پادشاه را ديدند و او را به خانه آوردند. انارخاتون به بچهها گفت که قاشق طلا را در کفش پادشاه بگذارند. موقع رفتن پادشاه، گفتند که قاشق طلا گم شده است و بايد همه را بگردند. وزير گفت مگر پادشاه قاشق مىزدد؟ اناخاتون که پشت پردهاى پنهان بود گفت: مگر مادر سر بچههايش را مىبرد؟ و از پشت پرده بيرون آمد. شاه از همهٔ قضايا با خبر شد و دستور داد که ديو و مادر انارخاتون را پيدا کردند و کشتند. |
- انارخاتون |
- افسانههاى آذربايجان ص - ۱۶۸ |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |
همچنین مشاهده کنید
- قصهٔ اکبر و دختر ماهی
- ملکمحمد که تقاص برادراش را از دختر بیرحم گرفت (۲)
- خارکش پیر و درخت اشرفی
- گل و نسترن و مرغسعادت
- دختر نارنج و ترنج(۲)
- کچل خوششانس
- پادشاه و سه دخترش
- پادشاه و هفت فرزندش
- گناه
- پادشاه و وزیر
- جانتیغ و چلگیس(۲)
- سبزعلی، سبزهقبا(۲)
- ماهبانو و ماهبالو
- جوان و نارنج
- دختر پادشاه و پسر درویش(۴)
- جمیل و جمیله
- سندر و مندر
- حسینکُرد و فیروزه
- دُردانه و مادر شوهرش
- مغل دختر
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران دولت مجلس حجاب گشت ارشاد رئیس جمهور رئیسی دولت سیزدهم پاکستان کارگران رهبر انقلاب مجلس شورای اسلامی
سیل هواشناسی قتل کنکور تهران قم سازمان سنجش شهرداری تهران آتش سوزی پلیس زنان اصفهان
قیمت دلار خودرو مسکن قیمت خودرو دلار سایپا بازار خودرو قیمت طلا ارز ایران خودرو بانک مرکزی تورم
کیومرث پوراحمد پایتخت کتاب تلویزیون سینمای ایران سعید آقاخانی سریال ترانه علیدوستی فیلم موسیقی مهران مدیری سینما
کنکور ۱۴۰۳ عبدالرسول پورعباس
اسرائیل رژیم صهیونیستی آمریکا فلسطین غزه جنگ غزه روسیه چین حماس اوکراین ترکیه ایالات متحده آمریکا
فوتبال پرسپولیس جام حذفی آلومینیوم اراک استقلال فوتسال بازی تراکتور بارسلونا باشگاه پرسپولیس تیم ملی فوتسال ایران باشگاه استقلال
هوش مصنوعی گوگل سامسونگ همراه اول فناوری ربات ناسا فیلترینگ ماه
سازمان غذا و دارو مالاریا کاهش وزن آلزایمر زوال عقل