شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا
میرزا مست و خمار، و بیبی مهرنگار
يکى بود يکى نبود، پيش از خدا کسى نبود. يک پادشاهى بود که بچهاش نمىشد، يک روز آمد سرش را جلو آينه شانه بزند يک موى سفيد روى شقيقهاش پيدا کرد. اوقاتش تلخ شد و وزيرش را خواست و گفت: 'تو چه مىگوئي؟ من دارم پير مىشوم و اولادى ندارم که بعد از خودم به تخت بنشيند' . |
وزير دلدارىاش داد و گفت: 'قبله عالم به سلامت باشد! من هم اجاقم کور است و اولاد ندارم. اين ديگر بسته به خواست پروردگار است. انشاءالله خدا به همين زودى اولادى به شما خواهد داد. |
پادشاه از جا در رفت و گفت: 'تو هميشه براى خوشآمد من از اين گزافها مىگوئي. اما از همين تا چهل روز ديگر به تو فرجه مىدهم اگر زنم آبستن نشد تو را خواهم کشت!' |
وزير بيچاره از گفته خود پشيمان شد، پکر و غمناک به خانه رفت. |
وزير، روزها و ساعتها را با غم و غصه مىشمرد و با خودش مىگفت: خدايا، خداوندگار! چه خاکى به سرم بکنم؟ |
تا اينکه شب چهلم رسيد. نصف شب صدا در آمد. وزير دلش تو ريخت، به خيالش آمدهاند او را بکشند. اما همين که در را باز کرد درويش سفيدپوشى را ديد. درويش يک سيب و يک انار به وزير داد و گفت: 'خداوند اين را براى شما فرستاده. انار مال زن پادشاه است، سيب مال زن خودت. اينها را که خوردند بعد از چهل روز زن شاه پسر و زن تو دختر آبستن مىشوند و اين پسر و دختر همديگر را مىگيرند' . |
اين را گفت و ناپديد شد. |
وزير خيلى خوشحال شد و با خودش گفت: 'انار را مىدهم به زن خودم بخورد که پسر بزايد و سيب را به زن پادشاه مىدهم' . |
شبانه به خانه پادشاه رفت و ماجرا را نقل کرد. پادشاه شادمان شد و گفت: 'چه عيب دارد؟ دختر من زن پسر تو خواهد شد' . |
از آنجا بشنو که هر دو زن بعد از چهل روز آبستن شدند و سر نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه زن وزير دخترى زائيد مثل پنجه آفتاب. زن پادشاه خواست بزايد صدائى آمد که: 'تشت طلا حاضر کنيد' . تشت طلا آوردند، يکدفعه يک مار سياه به دنيا آمد. زن پادشاه از هول پس افتاد و به زحمت به هوشش آوردند. وزير که شنيد فهميد که اين قسمت بوده و به روى خودش نياورد. اسم پسر پادشاه را ميرزا مست و خمار و اسم دختر وزير را بىبى مهرنگار گذاشتند. |
شاه اوقاتش تلخ شد اما چارهئى نداشت. هر دو بچه کمکم بزرگ شدند. همين که به سن بلوغ رسيدند شاه به وزير گفت: 'بايد دخترت را به پسر من بدهي' . |
وزير ترسيد که از فرمان شاه سرپيچى بکند، و آنها را براى هم عروسى کردند. |
شب عروسى همين که عروس و داماد دست به دست دادند و تنها گذاشتند، پسر پادشاه از توى پوست مار درآمد و جوان هژده ساله خوشگلى بود. دم صبح دوباره در پوست خود رفت و مار شد. چندى که گذشت به گوش پادشاه رسيد که پسرش به شکل جوان زيبائى از پوست مار درمىآيد. عروسش را خواست و گفت: 'بايد کارى بکنى که ديگر پسرم نتواند توى پوست مار برود' . |
بىبى مهرنگار از شوهرش پرسيد: 'پوست مار را با چه مىسوزانند؟' |
ميرزا مست و خمار گفت: 'پوست من را فقط مىشود با پوست سير و پياز و نمک در آتش سوزانيد، اما اگر پوستم بسوزد ديگر مرا نخواهى ديد' . |
بىبى مهرنگار اعتنائى به حرف شوهرش نکرد و دفعه بعد که ميزا مست و خمار از توى پوست خودش بيرون آمد، پوست او را سوزانيد. وقتىکه پوست مىسوخت يکهو شوهرش آمد و گفت: 'آخر کار خودت را کردى و پوست مرا سوزاندي! ديگر هرگز مرا نخواهى ديد مگر اينکه هفت جفت کفش فولادى و هفت دست رخت آهنى بپوشى و هفت عصاى آهنى و هفت جعبه قندرون بردارى و دنبال من راه بيفتي' . |
و همين که اين را گفت ناپديد شد. |
بىبى مهرنگار هفت روز تهيه سفر ديد و هفت دست رخت آهنى و هفت جفت کفش فولادى و هفت عصاى آهنى و هفت جعبه قندرون از بازار خريد و راهِ بيابان گرفت. هى رفت و رفت تا برخورد به يک ديو هيولائي. گفت: 'خدايا چه بکنم؟' يکدفعه صدائى از عالم غيب آمد که: 'اى دختر! يک جعبه قندرون جلو ديو بينداز تا دست از سرت بردارد' . |
مهرنگار همين کار را کرد و رفت و رفت تا رسيد به يک ديو ديگر. آنجا هم يک جعبه قندرون جلو ديو پرتاب کرد و پا گذاشت به فرار. |
چه دردسرتان بدهم؟ دو سه سال گشت و گذار بىبى مهرنگار طول کشيد و در ميان راهش هفت ديو بودند که هر هفت جعبه قندرون را به آنها داد و رخت آهنى و کفش فولادى و عصاى آهنى او هم همه کهنه و سائيده شده بود. روزى که هفتمين کفش او پاره شد به کنار چشمهئى رسيد و نشست که يک مشت آب به سر و رويش بزند، چون خيلى خسته بود. ديد يک دَدِه برزنگى با کوزه بهطرف چشمه مىآيد. پرسيد: 'باجي، تو کنيز کى هستي؟' |
گفت: 'من کنيز ميرزا مست و خمار هستم' . |
پرسيد: 'او کجاست؟' |
گفت: 'همينجاست (اشاره به باغ بزرگى کرد) و دارد تهيه عروسى با دخترخالهاش را مىبيند' . |
مهرنگار پرسيد: 'براى کى اين آب را مىبري؟' |
گفت: 'براى ميرزا مست و خمار که مىخواهد دست و رويش را بشويد' . |
مهرنگار گفت: 'دستت درد نکنه! اين کوزه را بده به من يک خرده آب بخورم' . |
دده، کوزه را داد. مهرنگار هم فوراً انگشترى را که ميرزا مست و خمار به او داده بود، از انگشتش درآورد در کوزه انداخت و بعد از آنکه کمى آب خورد کوزه را رد کرد. |
دده به باغى برگشت و همينطور که کوزه را روى دست ميرزا مست و خمار خالى کرد انگشتر افتاد توى مشت ميرزا مست و خمار. درست نگاه کرد انگشتر خودش را شناخت. رو کرد به کنيزک و گفت: 'اين از کجا آمده؟' |
کنيز گفت: 'من نمىدانم اما يک دختر غريب کنار چشمه نشسته بود از اين کوزه آب خورد' . |
ميرزا مست و خمار شستش خبردار شد، آمد بيرون و بىبى مهرنگار را کنار چشمه شناخت و گفت: 'تو کجا اينجا کجا! مىدانى که تو زَهره شير داري؟ چون به سرزمينى آمدهاى که پر از غول و ديو است. مادر و پدر و هفت برادر و خالهام ديو هستند و اگر تو را ببيند لقمه کوچک آنها مىشوي. حالا هر چه مىگويم گوش کن: اگر خالهام بو ببرد که اينجا آمدهاى تو را خواهد کشت. تنها کارى که از دستم برمىآيد اين است که بگويم يک کنيز تازه آوردهام' . |
صورت مهرنگار را سياه کرد و يک وِرد خواند و فوت کرد به دختر، فوراً دختر سنجاق شد. سنجاق را زد به سينهاش، رفت به منزل. همه اهل منزل دورش را گرفتند که: 'بوى آدميزاد مىآيد!' |
ميرزا مست و خمار گفت: 'من يک کنيز براى عروس آوردهام، اگر قول مىدهيد که آزارش ندهيد به صورت اولش برمىگردانم' . |
همين که قول دادند و قسم خوردند دوباره وِردى خواند و دختر را به حال اول خودش برگشت. او را برد پيش مادر زنش و گفت: 'خاله جان! من يک کنيز براى دختر شما آوردهام' . |
خالهاش فرياد زد: 'اى حرامزاده! دختر من کنيز تازه نمىخواهد' . |
اما ميرزا مست و خمار خواهش کرد دختر را نگهدار و او هم بالأخره پذيرفت. بعد يواشکى به مهرنگار گفت: 'هر کارى که به تو مىدهد بايد بىچون و چرا بکني' . |
و يک چنگه از موى خودش را به او داد، گفت: 'هر وقت گره به کارت افتاد يکى از اين موها را آتش بزن' . |
روز بعد خاله يک جاروى مروارى به کنيز داد و گفت: 'با اين حياط را جارو کن، اما واى به روزت اگر يکى از اين مرواريدها بيفتد؟ پدرت را مىسورانم!' |
مهرنگار جارو را گرفت و تا به زمين کشيد همه مروارىها پخش زمين شد. او هم يک مو آتش زد و فوراً ميرزا مست و خمار حاضر شد. مروارىها را دوباره به بند کشيد و جارو زد، بعد جارو را بهدست مهرنگار داد و گفت: 'برو بده به خالهام' . |
وقتىکه جارو را پس داد خاله گفت: 'جارو تمام شد؟' |
گفت: 'بله' . |
گفت: 'اين کار تو نيست، کار ميرزا مست و خمار حرامزاده است!' |
روز ديگر يک آبکش به مهرنگار داد و گفت: 'با اين آبکش برو زمين را آبپاشى کن' . |
همچنین مشاهده کنید
- مغل دختر
- دله مختار
- شغال و روباه
- دختر بازرگان و هفت برادر(۴)
- برادر عوض نداره
- حسنکچل
- شال ترس مامد (محمد که از شغال میترسد)
- بنهکی
- درویش و اژدهای هفت سر
- شیر شیر توی پوست شیر و بار شیر (۲)
- کچل دهاتی که به مقام داماد شاه رسید (۲)
- مهاجرت (۲)
- جانتیغ و چلگیس(۲)
- گرگ و کدخدا
- قیز لارخانی (۲)
- چهل دروغ
- شوهر لجوج، زن لجوج
- کچلتنوری
- کچل دهاتی که به مقام داماد شاه رسید
- اوغچه پرین
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران مجلس دولت حجاب رئیس جمهور نماز جمعه رئیسی گشت ارشاد دولت سیزدهم کارگران رهبر انقلاب مجلس شورای اسلامی
سیل هواشناسی تهران کنکور شهرداری تهران سیستان و بلوچستان فضای مجازی سازمان سنجش قتل سلامت پلیس زنان
قیمت دلار قیمت طلا بازار خودرو خودرو قیمت خودرو دلار سایپا بانک مرکزی ارز مسکن ایران خودرو تورم
کیومرث پوراحمد پایتخت تلویزیون خانواده سینمای ایران سریال ترانه علیدوستی فیلم کتاب مهران مدیری موسیقی سینما
کنکور ۱۴۰۳ عبدالرسول پورعباس
اسرائیل رژیم صهیونیستی آمریکا فلسطین غزه جنگ غزه روسیه چین حماس اوکراین ترکیه ایالات متحده آمریکا
فوتبال پرسپولیس جام حذفی آلومینیوم اراک استقلال فوتسال بازی تراکتور تیم ملی فوتسال ایران باشگاه پرسپولیس بارسلونا باشگاه استقلال
هوش مصنوعی گوگل سامسونگ اپل فناوری ربات نخبگان همراه اول ناسا فیلترینگ
سازمان غذا و دارو کاهش وزن مالاریا آلزایمر زوال عقل