شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

سبک انشاء چهارمقاله (۲)


   لغات و ترکيبات تازه
- آورده‌اند: يعنى حکايت کرده‌اند، و اين لغت در قرن ششم روى به انتشار نهاده است و در کشف‌المحجوب 'همى‌آيد' استعمال شده بود، لکن کليله و چهارمقاله و مقامات حميدى 'آورده‌اند' استعمال کرده‌اند.
- هميدون: به معنى 'هم آندم' و يا 'بفور' و اين معنى که به کلى تازه و مستحدث است و سابقه ندارد زيرا 'ايدون' در زبان پهلوى و دورهٔ سامانيان و متقدمان درى به معنى 'چنين' آمده و شعراى قديم نيز همگى به اين معنى استعمال ‌کرده‌اند، و هم ايدون نيز بايستى به معنى 'همچنين' باشد و آن را در شاهنامه مکرّر به اين معنى مى‌بينيم اما چنان‌که گفتيم نظامى به معنى ديگر آورده است، مثال:
'چون دورى چند درگذشت امير عميد گفت نظامى نيامد؟ ملک جبال گفت: آمد، اينک آنجا نشسته است، امير عميد گفت من نه اين نظامى را مى‌گويم، آن نظامى ديگر است و من اين را خود نشناسم، هميدون آن پادشاه را ديدم که متغيّر گشت و در حال روى سوى من کرد و گفت: جز تو جائى نظامى هست؟ گفتم بلى ...' ص ۴۲
- فرو شَوَد: به معنى 'پوشيدن بماند' و اين پيش آوند تأکيدى 'فرو' چنان‌که پيش از اين گفته‌ايم بر سر افعال به معانى عديده مى‌آمده است، فرخى گويد:
از مجلس ما مردم دوروى برون کن پيش‌آر گل سرخ و فروکن گل دو روى
- و فرو شدن: به معنى مردن - و فرو ماندن به معنى درماندن و متحير شدن و غيره بسيار است ولى به معنى پوشيده ماندن نديده‌ام. و دنبال اين لغت، لغت ديگرى است هم از اين جنس:
'بايد که تا باشى موافقت کنى و هرچه در اين واقعه از لشگرکشى بر وى فرو شود تو با ياد او فرو دهي' ص ۱۵.
که معمولاً در مورد دوم (فرادهي) بايستى مى‌آمد و اگر غلط ناسخ نباشد استعمال تازه‌اى است.
- بى‌اندام: يعنى ناباب، شوريده و بشوليده و اين لغت در اصل به معنى 'بى‌قاعده' و 'نامتناسب' است و 'بِاَنْدام' ضدّ آن است، و مجازاً به معانى فوق آمده و نظامى به معنى نخستين و دومين آورده است (ص ۴۲).
- بهارگاه: به معنى موسم بهار مکرّر آمده است (ص ۴۰).
- بهار دادن: با لشگر در فصل بهار به جائى مقام گزيدن (ص ۴۰).
- مُقامگاه: به معنى محل اقامت (مکرّر). بر سَخْت: فعل ماضى از 'سَخْتن' به معنى 'سنجيدن' است و 'سخته' هم از اين فعل است يعنى سنجيده (ص ۴۱).
- کار در سر پيچيدن: آشفته شدن کار کسى و سرگردانى (ص ۴۱).
- ترقي: به همان معنى که امروز متداول است و قبل از نظامى عروضى در اين معنى 'ترفع' و 'تعالي' و 'تضاعف' استعمال مى‌شده است (مکرّر).
- سربزد: يعنى ناگاه و بى‌تأمل گام پيش نهاد، گويد: 'سر بزد و اندر شد' .
- زانو خم داد: بدو زانو نشست، به کارى معدّ گردد.
- سره کردي: خوب کردى 'سَرَه کردى که مرا از آن ياد آوردي' ص ۵۱.
- آفتاب زرد: وقت غروب آفتاب.
- صميم تابستان: قلب‌الاسد.
- وِشکرده: به کسر واو و کاف و به ضم و فتح اول هم ذکر کرده‌اند، ترکيبى است وصفى به معني: کارپرداز و پيشکار چالاک و صاحب تجربه و صاحب قوت، کذا (برهان جامع) و اين معنى را در شرح‌حال فردوسى آورده است:
'فردوسى شاهنامه تمام کرد، نساخ او على ديلم بود و راوى ابودلف ووشکرده (۱) حى (حسين؟) قتيبه که عامل طوس بود و به‌جاى فردوسى ايادى داشت.' ص ۴۷.
(۱) . در متن چاپ ليدن: ووشگرد (؟) و در غالب نسخ چهارمقاله طبق تحقيق قزوينى اين کلمه به همين شکل (وشگر، ودشگر، وشگردو، درس‌گو) آمده و آقاى قزوينى عقيده‌اى دربارهٔ اين لغت اظهار ننموده است ولى شبهه نيست که اصل وشکرده است چه در اقبال نساخ و راوى جز صفتى که از حيث معنى شباهت به آن دو داشته باشد نتواند بود و صفتى که جزو اعظم حروف وى (وشکر) که در همهٔ نسخ ضبط است باشد - جز (وشکرده) به معنى 'کار راه‌انداز قوي' نمى‌تواند بود و از خارج هم مى‌دانيم که عامل طوس کار او را راه مى‌انداخته است و خود فردوسى در اين‌باره گويد:
حسين قتيب است از آزادگان که از من نخواهد سخن رايگان
نيم آگه از اصل و فرع خراج همى غلتم اندر ميان دواج
و اين لغت را بعدها در جهانگشاى جوينى به معنى آماده و چالاک نيز خواهيم ديد.
- يک‌گاه: خانهٔ نخستين از نرد.
- شش‌گاه: خانهٔ ششم از نرد.
- قوّت اِندر يافت: قوهٔ مُدرِکه.
- به‌جاي: يعنى درباره و در حق: 'عامل طوس بود و به‌جاى فردوسى ايادى داشت.'
- نغزي: ضدّ درشتى و خشونت، و نوروزنامه به معنى املس آورده و به هم نزديک هستند.
- ريش هزار چشمه: خُراج امروز کفگيرک گويند.
- بوده بود: ماضى بعيد از فعل بودن (ص ۷۷) و بُوَد مضارع اين فعل را به وفور استعمال کرده است.
- زود شعري: ترجمهٔ بديهه شعر گفتن.
- ناو: به معنى وادى عربى يعنى دره‌هائى که آبى از ميان آنها بگذرد و دو طرف آبادان و معمور باشد، يا رودخانه‌اى که از ميان دشت يا دو کوه بگذرد. (ص ۳۱)
- دست فروداشتن: دست نگاه‌داشتن: 'چون مطبان دست‌فرو داشتند او چنگ برگرفت' ص ۳۳.
- فروتر: پائين‌تر: 'پس فروتر شود و گويد' ص ۳۳.
- حالي: لغت عربى به معنى در حال.
- بر فور: يعنى در دم و فوري.
- قضا را: يعنى از قضا.
- رفع: اين کلمه را به تنهائى به‌جاى 'رفع قصه' و 'شکايت برداشتن' آورده است: 'لمغانيان مردمان به شکوه باشند و جَلْد و کَسْوب و با جَلْدى زِعْرى عظيم تا به غايتى که باک ندارند که بر عامل بى‌کمن‌کاه و يک بيضه رفع کنند' ص ۱۱، يعنى قصه رفع کنند و شکايت بردارند.
- مائيَت: مصدر از ماء: 'اَزِش بسيار بتوان خورد به سبب مائيّتى که در اوست' ص ۳۲.
- زَعِري: زَعِر به فتح اول و کسر ثانى صفت عربى با ياء مصدرى فارسى به معنى زِعْر و زِعارت - و زعارت نيز آورده است (ص ۱۸).
- مگر: در آغاز جمله به معنى 'شايد' و 'از قضا' و معانى غير از معنى 'استثناء' آورده است: 'لمغانيان روا دارند که به تظلّم به غزنين آيند و يک‌ماه و دو ماه مُقام کنند و بى‌حصول مقصود باز نگردد فى‌الجمله در لجاج دستى دارند، مگر در عهد يمين‌الدوله يکى شب کفار بر ايشان شبيخون کردند و به انواع خرابى حاصل آمد، ايشان خود بى‌خاک مراغه کردندي، چون اين واقعه بيفتاد تنى چند' ص ۱۸، باز در پايان همين حکايت گويد: 'سوم سال طمع کردند که مگر ببخشد' و مگر را يکبار به معنى 'از قضا' و بار ديگر به معنى 'شايد' آورده است. 'الاّ' نيز از ادات استثناء عربى است در فارسى به همين معنى مى‌آيد، منوچهرى گويد:
يک‌ دختر دوشيزه بدو رخ ننمايد الاّ همه آبستن و الاّ همه بيمار
و بعد از اين در قرن ششم و هفتم 'مگر' استعمالات زيادى پيدا کرد که در فصل گلستان سعدى خواهيم آورد، مثل: مگر استفهامى - استثنائى - احتمالى - قيد صدفه - چنان‌که بيايد، سعدى گويد:
يکى از دوستان مخلص را مگر آواز من رسيد به گوش
- فى‌الجمله: در جمله - جمله: همه به يک معنى آمده است.
- خانه‌وارى حصير: يعنى فراخور يک خانه حصير، و خانه به معنى اتاق است. وار و واره پساوند لياقت است مانند شاهوار و گوشوار يعنى لايق شاه و لايق گوش و پشتواره فراخور پشت و دستواره چيزى که بتوان به‌دست گرفت و 'وار' به معنى مقدار - چنان‌که بعضى گمان برده‌اند نيست.
- بِشکوه: با باء اتصاف يعنى 'باشکوه' .
- به شعر دوستى‌تر: يعنى 'شعر دوست‌تر' و جاى عجب است، مثال: 'آل سلجوق همه شعر دوست بودند اما هيچ‌کس به شعر دوستى‌تر از طغانشاه‌بن‌الب‌ارسلان نبود.' (ص ۴۳) و بعيد نيست که ياء 'دوستي' زايد باشد.
- شَگَرْف: گاهى اين کلمه را در مورد ذوى‌العقول صفت آورده است: 'در عهد دولت آل‌عباس رضى‌الله عنهم خواجگان شگرف خاستند و حال برامکه خود معروف است' ص ۱۹.
- ايزارچيني: اين لغت را در مورد زينت اتاق آورده و گويا مراد او اِزارهٔ اتاق بوده است که با چينى تزئين‌ يافته: 'خانه‌اى ديد مُجصّص و منقّش ايزار چينى زده خرّم‌تر از مشرق ... الخ' ص ۲۰ - و خانه در اينجا مراد اتاق است، نه عمارت يا کليهٔ منزل از سراى و بيوتات، و امروز هم در خراسان و ترکستان و افغانستان اتاق را 'خانه' گويند.
- سروغاتفر: اين کلمه در اشعار فراوان ديده شده است ولى در نثر ديده نشده بود (ص ۲۰).
- ملطفه: به معنى نامهٔ خصوصى و کوچک و بيهقى اول‌بار آورده و در سياست‌نامه ملاطفه آمده است، کمامر.
- بطرازيد: از فعل طرازيدن، به معنى آراستن و درست کردن، که در دو نسخهٔ اَبَ و طَ گويد: 'آنکار را بطرازيد' ص ۳۴۲ س ۱۰.
حکيم سنائى گويد:
گه دست يازيدم همى زلفش طرازيدم همى
گه نرد بازيدم همى يک بوسه بود و دو ندب
- خاک کِرمه: به معنى خراطين، و در خراسان آن را (کُخِ لَوْ جُوِئي) يعنى کرم لب‌جوئى خوانند.
- دردم شد: چون 'چون مهرگان درآمد و عصير در رسيد و شاه سفرم و حماحم و اقحوان دردم شد.' ص ۳۱ - دردم استعمال عجيبى است و هيچ‌جا در نظم و نثر نديده‌ام و گمان حقير اين است که غلط باشد و اصل (دُمادُم) باشد به ضم دو دال مهمله يعنى پياپى و متوالى و پشت سر يکديگر.
- تَکْسَ: به فتحين، به معنى هستهٔ انگور و تَکَژْ نيز ديده شده است.
بهرامى گويد:
آن خوشه بين چنان‌که يکى خيک پر نيبذ سربسته و نبرده بدو دست هيچ‌کس
بر گونهٔ سياهى چشم است غُژمِ او هم بر مثال مردمک چشم از او تَکَس
- اَزِشْ: ترکيبى است که 'از' قيد اضافى با شين ضمير غايب جمع شده است، مثال: 'ازش بسيار بتوان خورد' ص ۳۲، و متقدمان اين نوع ترکيب‌ها داشته‌اند و (دَرِسْ) و (ا:زِشْ) استعمال مى‌کرده‌اند و بعدها منسوخ شده است، ولى در افواه باقى‌مانده، در نثر پهلوى نيز 'هچش' به معنى ازش و 'پذش' به معنى 'بدش' يا 'بهش' و 'کذش' به معنى 'کش' يا 'چونش' و مانند اينها بسيار متداول بوده است، يعنى ضماير مفعولى و اضافى (م، ت، ش - مان، تان، شان) را با حروف و قيود نيز مثل اسامى و افعال ترکيب مى‌کرده‌اند.
- خيار: نخبه و مختار و گزيده، و بيهقى 'خياره' آورده است (ص ۳۳).
- گذاشتن: متعدى گذشتن به معنى گذرانيدن: 'زمستانى گذاشتند در غايت خوشي' ص ۳۲، و اين نوع تعديه در نثر قديم مکرّر ديده مى‌شود مانند نشاختن و نشاستن از نشستن و برگاشتن از برگشتن و شکافتن از شکفتن و گذاردن و گذاشتن از گذردن و گذشتن و کافتن از کفتن و غيره چنان‌که گذشت.


همچنین مشاهده کنید