چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

گرازک


در زمان قديم يک زن و شوهرى بودند که دوران جوانى را پشت سر گذاشته بودند ولى صاحب بچه نشده بودند، روزى زن به درگاه خدا دعا کرد و گفت: خدايا تو به من فرزندى بده اگر چه گراز باشد. از قضا دعاى زن مستجاب شد و بعد از نه ماه و نه روز فرزندى به‌دنيا آورد که در جلد گراز بود. مردم، آن خانواده را مسخره مى‌کردند که زن فلانى دخترى آورده که به شکل گراز است اما آن زن و شوهر از داشتن همان گراز هم خوشحال بودند. گراز کم‌کم بزرگ شد ولى هر چه بزرگ‌تر مى‌شد داناتر و هوشيارتر مى‌شد و بيشتر کارهاى خانه را مى‌کرد. روزى گرازک ديد دخترهاى آبادى براى جمع کردن هيزم به صحرا مى‌روند. او هم يک طناب برداشت و پست سر دخترها به صحرا رفت و مقدارى هيزم به خانه آورد. اهالى آن آبادى از کارهاى گرازک تعجب کردند
روزى گرازگ که همراه دخترهاى آبادى در جنگل هيزم جمع مى‌کرد چشمهٔ آبى ديد گفت: 'مى‌خواهم در اين چشمه آب تنى کنم.' دورو ور خود را پائيد ناگهان جلد خود را بيرون آورد و مشغول شنا کردن شد گرازک به شنا کردن داخل آن چشمه عادت کرد و اين کار همه روزه‌اش بود. روزى از روزها پسر پادشاه آن آبادى براى شکار مرغ به آن جنگل رفته بود يک مرتبه ديد گرازى به جنگل آمد و شروع کرد به هيزم جمع کردن، وقتى خوب نگاه کرد ديد اين همان بچهٔ پيرمرد و پيرزنى است که به شکل گراز است. پسر پادشاه کمى صبر کرد ديد گرازک به جنگل آمد و شروع کرد به هيزم جمع‌کردن، وقتى خوب نگاه کرد ديد گرازک کوله‌پشتى خود را بست و به طرف چشمه آمد اطراف خود را نگاه کرد و جلد خود را از تن بيرون آورد. پسر پادشاه از حسن و جمال آن دختر تعجب کرد يک دل نه، نه صد دل عاشق گرازگ شد و آهسته از پشت درخت‌ها آمد نزديک لباس‌هاى گرازک رسيد، ديد کرازگ هر چه انگشتر و النگو داشته از دست در آورده و بيرون گذاشته است. پسر پادشاه آهسته انگشتر گرازک را برداشت و انگشتر خود را جاى انگشتر گرازک گذاشت و از آنجا دور شد. گرازک وقتى از چشمه بيرون آمد و لباس‌هاى خود را پوشيد ديد انگشترش کمى بزرگ‌تر از هميشه است. هر چه فکر کرد نتوانست بفهمد کى انگشتر را عوض کرده است ولى او را شک برداشت.
روز بعد وقتى گرازک به جنگل آمد خيلى اطراف خود را پائيد بعداً جلد خود را از تن در آورد و به چشمه رفت. پسر پادشاه هم مثل روز قبل از پشت درخت‌ها آهسته به طرف چشمه آمد وقتى نزديک چشمه رسيد، گرازک که مواظب اطراف بود چشمش به پسر پادشاه افتاد با دستپاچگى از چشمه بيرون آمد لباس خود را پوشيد و به جلد خود رفت. پسر پادشاه هر چه با گرازک حرف زد گرازک هيچ جوابى به او نداد. هيزم‌هاى خود را برداشت و به خانه رفت. پسر پادشاه پيش خودش گفت: 'هر طورى شده من بايد اين گرازک را به زنى بگيرم' . به خانه رفت و فورى به پدر و مادرش گفت: 'من گرازک، دختر آن پيرمرد و پيرزن را مى‌خواهم.'
پادشاه و زن هر چه پسر را نصيحت کردند که تو شاهزاده‌اى بايد دختر يکى از پادشاهان و بزرگان را بگيرى نه يک گرازى که حتى زبان نمى‌فهمد. شاهزاده گفت: 'من غير از گرازک هيچ دخترى را نخواهم گرفت.' پادشاه مجبور شد و چند نفر را به خانهٔ پدر گرازک فرستاد و گفت: 'بگويد پسر پادشاه مى‌خواهد گرازک شما را بخرد.' هر چه پيرمرد و پيرزن گفتند خدا اين گرازک را براى سرگرمى به ما داده و نمى‌توانيم آن را بفروشيم آنها قبول نکردند و گفتند: 'پادشاه دستور داده است' . خلاصه پيرمرد با گرفتن مقدارى پول رفت و طنابى به گردن گرازک انداخت و به آنها داد و خيال کرد که بعد از چند روزى که با گرازک بازى کردند دوباره آن را پس مى‌دهند نمى‌دانست که پسر پادشاه گرازک را ديده و عاشقش شده است. وقتى که گرازک را به خانه پادشاه بردند شاهزاده دستور داد عروسى بر پا کردند و بزن و بکوب شروع شد در حاليکه پدر و مادرش رضايت نداشتند. بعد از هفت شبانه‌روز عروسى دستور داد حجله را آيينه‌بندان کردند و گرازک را به حجله بردند و يکدست لباس عروسى هم در حجله گذاشتند.
پاسى از شب گذشت با ترس و لرز شاهزاده را به حجله بردند وقتى وارد حجله شد ديد گرازک کمى خشم کرد. شاهزاده با زبان‌خوش گفت: 'بلند شو جلدت را دربياور و اين دست لباس را بپوش.' ديد گرازک هيچ اهميتى نمى‌دهد و در گوشه‌اى نشسته. شاهزاده چوبى به‌دست گرفته و به طرف گرازک رفت و چند تا چوب به سر و کله آن زد. گرازک ديد مقاومت فايده‌اى ندارد مجبور شد بقچهٔ لباس‌ها را برداشت و به گوشه‌اى از اتاق رفت و از جلد خود بيرون آمد و آن لباس‌ها را پوشيد بعد آمد پيش شاهزاده نشست. شاهزاده وقتى گرازک را به آن لباس ديد آن وقت فهميد که اين دختر چقدر زيبا و دوست‌داشتنى است. آن شب شاهزاده با خوشحالى زياد بغل دختر خوابيد ولى پدر و مادر و بستگانش با دلى پر خون دم در حجله نشسته بودند و خيال مى‌کردند حالا گرازک شکم شاهزاده را پاره کرده است. صبح که شد شاهزاده از حجله بيرون آمد و با خوشحالى آن گرازک زيبا را به تمام اهل آبادى معرفى کرد و گفت: 'من وقتى گفتم گرازک را مى‌خواهم مى‌دانستم اين يک گراز حقيقى نيست.' بعداً دستور داد پدر و مادر گرازک را پيش او آوردند و تا آخر عمر به خوشى با هم زندگى کردند.
و اما بقيه قصه را بشنويد؛ پسر پادشاه پسرعموئى داشت وقتى ديد شاهزاده يک گرازى را به زنى گرفت و آنطور دخترى از آن گراز پيدا شد آن جوان بى‌تجربه هم پيش پدر و مادرش رفت و گفت: 'من هم يک گرازى مى‌خواهم.' پدر و مادرش گفتند اين گراز از شکم آدميزاد درآمده بود ما از کجا اين طور گرازى براى تو پيدا کنيم؟ جوان گفت: 'حتماً تمام گرازها اين طورند برويد توى جنگل و يک گرازى برايم پيدا کنيد والا خودم را مى‌کشم.' پدر و مادرش مجبور شدند چند نفر را به جنگل بفرستند. آنها يک گراز وحشى گرفتند و به خانه آوردند.
پسر عمو پيش شاهزاده آمد و گفت: 'اى پسر عمو تو چطور توانستى اين گراز را به زبان در بياوري؟' شاهزاده گفت: 'زن من گراز نبود فقط جلد گراز پوشيده بود و من جلوتر او را ديده بودم و مى‌دانستم که آدميزاد است.' جوان گفت: 'تو فقط بگو شب عروسى چکار کردي؟ ديگر کارت نباشد.' شاهزاده گفت: 'وقتى به حجله رفتم اول به زبان‌خوش به او گفتم: از جلدت بيرون بيا وقتى به زبان خوش راضى نشد دو تا چوب به او زدم فورى راضى شد و جلد خود را در آرود و لباس عروسى را پوشيد.' پسر عمويش هم فورى دستور داد عروسى را به راه انداختند و بعد از هفت شبانه‌روز گراز را به حجله بردند و يک دست لباس پيش او گذاشتند و آن جوان را به حجله بردند. جوان وقتى به حجله رفت هر چه به زبان‌خوش با گراز حرف زد فايده‌اى نداشت آخرش چوبى کشيد و دو تا چوب به گراز زد که يک‌مرتبه گراز جستى زد و زنجير بريد و به جوان حمله کرد،ٰ شکم جوان را پاره کرد و به طرف در حجله رفت در را شکست و هر کسى جلو او آمد با حمله‌اى زخميش کرد و به طرف جنگل فرار کرد، جماعتى که پشت در بودند وقتى وارد حجله شدند جوان را کشته ديدند و عروسى به عزا مبدل شد. بله کسى که حرف پدر و مادر يا بزرگ‌تر را گوش نکرد آخرش به نيستى مى‌کشد. قصهٔ ما به سر رسيد و ما آنها را در حال عزادارى گذاشتيم و آمديم.
- گرازک
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول بخش اول ـ ص ۸۳
- انجوى شيرازى
- انتشارات امير‌کبير، چاپ دوم ۱۳۵۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید