سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

وزانجا برانگیخت شبرنگ را (۲)


بروبر ازان گونه شد مبتلا    که گفتی دلش گشت گنج بلا
چو در پیش او مست شد ماهیار    چنین گفت با میزبان شهریار
که دختر به من ده به آیین و دین    چو خواهی که یابی به داد آفرین
چنین گفت با آرزو ماهیار    کزین شیردل چند خواهی نثار
نگه کن بدو تا پسند آیدت    بر آسودگی سودمند آیدت
چنین گفت با ماهیار آرزوی    که ای باب آزاده و نیک خوی
مرا گر همی داد خواهی به کس    همالم گشسپ سوارست و بس
تو گویی به بهرام ماند همی    چو جانست و با او نشستن دمی
به گفتار دختر بسنده نکرد    به بهرام گفت ای سوار نبرد
به ژرفی نگه کن سراپای اوی    همان دانش و کوشش و رای اوی
نگه کن بدو تا پسند تو هست    ازو آگهی بهترست ار نشست
بدین نیکوی نیز درویش نیست    به گفتن مرا رای کم‌بیش نیست
اگر بشمری گوهر ماهیار    فزون آید از بدره‌ی شهریار
گر او را همی بایدت جام‌گیر    مکن سرسری امشب آرام‌گیر
به مستی بزرگان نبستند بند    به ویژه کسی کو بود ارجمند
بمان تا برآرد سپهر آفتاب    سر نامداران برآید ز خواب
بیاریم پیران داننده را    شکیبا دل و چیز خواننده را
شب تیره از رسم بیرون بود    نه آیین شاه آفریدون بود
نه فرخ بود مست زن خواستن    وگر نیز کاری نو آراستن
بدو گفت بهرام کاین بیهده‌ست    زدن فال بد رای و راه به دست
پسند منست امشب این چنگ‌زن    تو این فال بد تا توانی مزن
چنین گفت با دخترش آرزوی    پسندیدی او را به گفتار و خوی
بدو گفت آری پسندیده‌ام    به جان و به دل هست چون دیده‌ام
بکن کار زان پس به یزدان سپار    نه گردون به جنگست با ماهیار
بدو گفت کاکنون تو جفت ویی    چنان دان که اندر نهفت ویی
بدو داد و بهرام گورش بخواست    چو شب روز شد کار او گشت راست
سوی حجره‌ی خویش رفت آرزوی    سرایش همه خفته بد چار سوی
بیامد به جای دگر ماهیار    همی ساخت کار گشسپ سوار
پرستنده را گفت درها ببند    یکی را بتاز از پس گوسفند
نباید که آرند خوان بی‌بره    بره نیز پرورده باید سره
چو بیدار گردد فقاع و یخ آر    همی باش پیش گشسپ سوار
یکی جام کافور بر با گلاب    چنان کن که بویا بود جای خواب
من از جام می همچنانم که دوش    نتابد می این پیر گوهر فروش
بگفت این و چادر به سر برکشید    تن‌آسانی و خواب در بر کشید
چو خورشید تابنده بفراخت تاج    زمین شد به کردار دریای عاج
پرستنده تازانه شهریار    بیاویخت از خانه‌ی ماهیار
سپه را ز سالار گردنکشان    بجستند زان تازیانه نشان
سپاه انجمن شد به درگاه بر    کجا همچنان بر در شاه‌بر
هرانکس که تازانه دانست باز    برفتند و بردند پیشش نماز
چو دربان بدید آن سپاه‌گران    کمردار بسیار و ژوپین وران
بیامد بر خفته برسان گرد    سر پیر از خواب بیدار کرد
بدو گفت برخیز و بگشای دست    نه هنگام خوابست و جای نشست
که شاه جهانست مهمان تو    بدین بی‌نوا خانه و مان تو
یکایک دل مرد گوهرفروش    ز گفتار دربان برآمد به جوش
بدو گفت کاین را چه گویی همی    پی شهریاران چه جویی همی
همان چو ز گوینده بشنید مست    خروشان ازانجای برپای جست
ز دربان برآشفت و گفت این سخن    نگوید خردمند مرد کهن
پرستنده گفت ای جهاندیده مرد    ترا بر زمین شاه ایران که کرد
بیامد پرستنده هنگام روز    که پیدا نبد هور گیتی فروز
یکی تازیانه به زر تافته    به هرجای گوهر برو بافته
بیاویخت از پیش درگاه ما    بدان سو که باشد گذرگاه ما
ز دربان چو بشنید یکسر سخن    بپیچید بیدار مرد کهن
که من دوش پیش شهنشاه مست    چرا بودم و دخترم می پرست
بیامد سوی حجره‌ی آرزوی    بدو گفت کای ماه آزاده‌خوی
شهنشاه بهرام بود آنک دوش    بیامد سوی خان گوهرفروش
همی آمد از دشت نخچیرگاه    عنان تافتست از کهن دژ به راه
کنون خیز و دیبای چینی بپوش    بنه بر سر افسر چنان هم که دوش
نثارش کن از گوهر شاهوار    سه یاقوت سرخ از در شهریار
چو بینی رخ شاه خورشیدفش    دو تایی برو دست کرده بکش
مبین مر ورا چشم در پیش دار    ورا چون روان و تن خویش دار
چو پرسدت با او سخن نرم‌گوی    سخنهای با شرم و بازرم گوی
من اکنون نیایم اگر خواندم    به جای پرستنده بنشاندم
بسان همالان نشستم به خوان    که اندر تنم خرد با استخوان
که من نیز گستاخ گشتم به شاه    به پیر و جوان از می آید گناه
هم‌انگه یکی بنده آمد دوان    که بیدار شد شاه روشن‌روان
چو بیدار شد ایمن و تن‌درست    به باغ اندر آمد سر و تن بشست
نیایش کنان پیش خورشید شد    ز یزدان دلی پر ز امید شد
وزانجا بیامد به جای نشست    یکی جام می خواست از می پرست
چو از کهتران آگهی یافت شاه    بفرمودشان بازگشتن به راه
بفرمود تا رفت پیش آرزوی    همی بودش از آرزوی آرزوی
برفت آرزو با می و با نثار    پرستنده با تاج و با گوشوار
دو تا گشت و اندر زمین بوس داد    بخندید زو شاه و برگشت شاد
بدو گفت شاه این کجا داشتی    مرا مست کردی و بگذاشتی
همان چامه و چنگ ما را بس است    نثار زنان بهر دیگر کس است
بیار آنک گفتی ز نخچیرگاه    ز رزم و سر نیزه و زخم شاه
ازان پس بدو گفت گوهرفروش    کجا شد که ما مست گشتیم دوش
چو بشنید دختر پدر را بخواند    همی از دل شاه خیره بماند
بیامد پدر دست کرده به کش    به پیش شهنشاه خورشیدفش
بدو گفت شاها ردا بخردا    بزرگا سترگا گوا موبدا
کسی کو خرد دارد و باهشی    نباید گزیدن جز از خامشی
ز نادانی آمد گنهکاریم    گمانم که دیوانه پنداریم
سزد گر ببخشی گناه مرا    درفشان کنی روز و ماه مرا
منم بر درت بنده‌ی بی‌خرد    شهنشاهم از بخردان نشمرد
چنین داد پاسخ که از مرد مست    خردمند چیزی نگیرد به دست
کسی را که می انده آرد به روی    نباید که یابد ز می رنگ و بوی
به مستی ندیدم ز تو بدخوی    همی ز آرزو این سخن بشنوی
تو پوزش بران کن که تا چنگ زن    بگوید همان لاله اندر سمن
بگوید یکی تا بدان می خوریم    پی روز ناآمده نشمریم
زمین بوسه داد آن زمان ماهیار    بیاورد خوان و برآراست کار
بزرگان که بودند بر در به پای    بیاوردشان مرد پاکیزه‌رای
سوی حجره‌ی خویش رفت آرزوی    ز مهمان بیگانه پرچین به روی
همی بود تا چرخ پوشد سیاه    ستاره پدید آید از گرد ماه
چو نان خورده شد آرزو را بخواند    به کرسی زر پیکرش برنشاند
بفرمود تا چنگ برداشت ماه    بدان چامه کز پیش فرمود شاه
چنین گفت کای شهریار دلیر    که بگذارد از نام تو بیشه شیر
توی شاه پیروز و لشکرشکن    همان رویه چون لاله اندر چمن
به بالای تو بر زمین شاه نیست    به دیدار تو بر فلک ماه نیست
سپاهی که بیند سپاه ترا    به جنگ اندر آوردگاه ترا
بدرد دل و مغزشان از نهیب    بلندی ندانند باز از نشیب
هم‌انگه چو از باده خرم شدند    ز خردک به جام دمادم شدند
بیامد بر پادشا روزبه    گزیدند جایی مر او را به ده
بفرمود بهرام خادم چهل    همه ماه‌چهر و همه دلگسل
رخ رومیان همچو دیبای روم    ازیشان همی تازه شد مرز و بوم
بشد آرزو تا به مشکوی شاه    نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
بیامد شهنشاه با روزبه    گشاده‌دل و شاد از ایوان مه
همی‌راند گویان به مشکوی خویش    به سوی بتان سمن‌بوی خویش


همچنین مشاهده کنید