دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

بخفت آن شب و بامداد پگاه (۲)


زمین پر ز آگنده دینار اوست    که مه مغز بادش بتن‌بر مه پوست
شکم گرسنه مانده تن برهنه    نه فرزند و خویش نه‌بار و بنه
اگر کشتمندش فروشد به زر    یکی خانه بومش کند پر گهر
شبانش همی گوشت جوشد به شیر    خود او نان ارزن خورد با پنیر
دو جامه ندیدست هرگز به هم    ازویست هم بر تن او ستم
چنین گفت با خارزن شهریار    که گر گوسفندش ندانی شمار
بدانی همانا کجا دارد اوی    شمارش بتو گفت کی یارد اوی
چنین گفت کای رزم دیده سوار    ازان خواسته کس نداند شمار
بدان خارزن داد دینار چند    بدو گفت کاکنون شدی ارجمند
بفرمود تا از میان سپاه    بیاید یکی مرد دانا به راه
کجا نام آن مرد بهرام بود    سواری دلیر و دلارام بود
فرستاد با نامور سی سوار    گزین کرده شایسته مردان کار
دبیری گزین کرد پرهیزگار    بدان‌سان که دانست کردن شمار
بدان خارزن گفت ز ایدر برو    همی خارکندی کنون زر درو
ازان خواسته ده یکی مر تراست    بدین مردمان راه بنمای راست
دل افرزو بد نام آن خارزن    گرازنده مردی به نیروی تن
گرانمایه اسپی بدو داد و گفت    که با باد باید که گردی تو جفت
دل‌افروز بد گیتی افروز شد    چو آمد به درگاه پیروز شد
بیاورد لشکر به کوه و به دشت    همی گوسفند از عدد برگذشت
شتر بود بر کوه ده کاروان    به هر کاروان بر یکی ساروان
ز گاوان ورز و ز گاوان شیر    ز پشم و ز روغن ز کشت و پنیر
همه دشت و کوه و بیابان کنام    کس او را به گیتی ندانست نام
بیابان سراسر همه کنده سم    همان روغن گاو در سم به خم
ز شیراز وز ترف سیصدهراز    شتروار بد بر لب جویبار
یکی نامه بنوشت بهرام هور    به نزد شهنشاه بهرام گور
نخست آفرین کرد بر کردگار    که اویست پیروز و پروردگار
دگر آفرین بر شهنشاه کرد    که کیش بدی (را) نگونسار کرد
چنین گفت کای شهریار جهان    ز تو شاد یکسر کهان و مهان
کز اندازه دادت همی بگذرد    ازین خامشی گنج کیفر برد
همه کار گیتی به اندازه به    دل شاه ز اندیشه‌ها تازه به
یکی گم شده نام فرشیدورد    نه در بزمگاه و نه اندر نبرد
ندانست کس نام او در جهان    میان کهان و میان مهان
نه خسروپرست و نه یزدان‌شناس    ندانست کردن به چیزی سپاس
چنین خواسته گسترد در جهان    تهی‌دست و پر غم نشسته نهان
به بیداد ماند همی داد شاه    منه پند گفتار من بر گناه
پی افگن یکی گنج زین خواسته    سیوم سال را گردد آراسته
دبیران داننده را خواندم    برین کوه آباد بنشاندم
شمارش پدیدار نامد هنوز    نویسنده را پشت برگشت کوز
چنین گفت گوینده کاندر زمین    ورا زر و گوهر فزونست زین
برین کوهسارم دو دیده به راه    بدان تا چه فرمان دهد پیشگاه
ز من باد بر شاه ایران درود    بمان زنده تا نام تارست و پود
هیونی برافگند پویان به راه    بدان تا برد نامه نزدیک شاه
چو آن نامه برخواند بهرام‌گور    به دلش اندر افتارد زان کار شور
دژم گشت و دیده پر از آب کرد    بروهای جنگی پر از تاب کرد
بفرمود تا پیش او شد دبیر    قلم خواست رومی و چینی حریر
نخست آفرین کرد بر کردگار    خداوند پیروز و به روزگار
خداوند دانایی و فرهی    خداوند دیهیم شاهنشهی
نبشت آن که گر دادگر بودمی    همین مرد را رنج ننمودمی
نیاورد گرد این ز دزدی و خون    نبد هم کسی را به بد رهنمون
همی بد که این مرد بد ناسپاس    ز یزدان نبودش به دل در هراس
یکی پاسبان بد برین خواسته    دل و جان ز افزون شدن کاسته
بدین دشت چه گرگ و چه گوسفند    چو باشد به پیکار و ناسودمند
به زیر زمین در چه گوهر چه سنگ    کزو خورد و پوشش نیاید به چنگ
نسازیم ازان رنج بنیاد گنج    نبندیم دل در سرای سپنج
فریدون نه پیداست اندر جهان    همان ایرج و سلم و تور از مهان
همان جم و کاوس با کیقباد    جزین نامداران که داریم یاد
پدرم آنک زو دل پر از درد بود    نبد دادگر ناجوانمرد بود
کسی زین بزرگان پدیدار نیست    بدین با خداوند پیکار نیست
تو آن خواسته گرد کن هرچ هست    ببخش و مبر زان به یک چیز دست
کسی را که پوشیده دارد نیاز    که از بد همی دیر یابد جواز
همان نیز پیری که بیکار گشت    به چشم گرانمایگان خوار گشت
دگر هرک چیزیش بود و بخورد    کنون ماند با درد و با بادسرد
کسی را که نامست و دینار نیست    به بازارگانی کسش یار نیست
دگر کودکانی که بینی یتیم    پدر مرده و مانده بی زر و سیم
زنانی که بی‌شوی و بی‌پوشش‌اند    که کاری ندانند و بی‌کوشش‌اند
بریشان ببخش این همه خواسته    برافروز جان و روان کاسته
تو با آنک رفتی سوی گنج باد    همه داد و پرهیزگاریت باد
نهان کرده دینار فرشیدورد    بدو مان همی تا نماند به درد
مر او را چه دینار و گوهر چه خاک    چو بایست کردن همی در مغاک
سپهر گراینده یار تو باد    همان داد و پرهیز کار تو باد
نهادند بر نامه‌بر مهر شاه    فرستاد برگشت و آمد به راه


همچنین مشاهده کنید