پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

کَل از کدو، چماق به دست، بیرون بیا


زن و مرد فقيرى بودند که چند تا بچه قد و نيم‌قد و سير و نيم‌سير داشتند. هيچ وقت نمى‌توانستند به خوبى شکم خود بچه‌هاى شان را سير کنند. جز نان خشک و خالى خوراک ديگرى نداشتند.
زن به فکر افتاد که يک وعده آب‌گوشت درست کند. براى اين کار مدت‌ها ده شاهى و روى هم گذاشت و وقتى که پول دو سير گوشت فراهم شد، با خوشحالى به دکان قصاب رفت و دو سير گوشت خريد و به خانه‌اش برگشت. وقتى که به خانه رسيد کار لازمى برايش پيش آمد. دستمال گوشت را روى پله گذاشت و به دنبال کار خود رفت. کلاغى که بر روى درخت بود از فرصت استفاده کرد. گوشت را برداشت و به آشيانهٔ خود بُرد و به بچه‌هايش داد. زن که برگشت و دستمال گوشت را نديد، خيلى ناراحت و غمگين شد. حدس زد، کار، کار کلاغ است. پس به زير درختى که کلاغ بر روى آن لانه داشت رفت و به کلاغ گفت: 'آقا کلاغ، خدا روا مى‌دارد گوشتى را که من با هزار جور گدائى و سقّائى پولش را فراهم کرده‌ام برداري؟ آخر تو که مثل من پا شکسته نيستي، اقلاً اگر دزدى هم مى‌کنى برو از خانهٔ ثروتمندان دزدى کن. آخر اين هم شد کار که اين همه خانه را بگذار و بيائى و گوشت مرا بردارى و بچه‌هايم را بى‌شام بگذاري! زودباش و گوشت مرا بده.' کلاغ که دلش به حال زن مى‌سوخت، گفت: 'من گوشتت را به بچه‌هايم دادم، ولى چون دلم به حال تو سوخت، در عوض به تو ديگى مى‌بخشم که هر وقت آن را روى اجاق بگذارى و کف‌گير به آن بزنى و بگوئي: 'پلو بپز' پر از پلو شود.
زن ديگ را گرفت و خانه‌اش برد و آن را روى اجاق گذاشت و کف‌گير را به ته آن زد و گفت: 'پلو بپز' فوراً ديگ را پر از پلو شد. آن شب، زن و مرد و بچه‌هايش شکمى از عزا در آوردند و از فرداى آن شب شروع کردند به پلو فروختن. کم‌کم از اين راه سرمايه‌اى به‌دست آوردند و خانه و لوازم زندگى خود را عوض کردند. يک روز زن به شوهرش گفت: 'برو پادشاه و درباريانش را دعوت کن.' مرد به زن گفت: 'اين چه کارى است که ما سر بى‌درد خود را به درد بياوريم. ما را چه به اين که شاه را دعوت کنيم، مگر پدر يا مادر ما از اين کارها کرده‌اند و شاه را دعوت مى‌کرده‌اند، که ما دومى‌ آنها باشيم و شاه را دعوت کنيم و آدم بايد با قاشق پدر و مادرش، غذا بخورد.'
زن هر دو پايش را به يک کفش کرد و اصرار پشت اصرار، که: 'بايد اين کار را بکني.' اگر اين کار را نکنى من در خانه‌ات نمى‌مانم. بگذار ديگران هم بداند که ما براى خودمان کسى شده‌ايم.' مرد بيچاره از روى اجبار قبول کرد و رفت و پادشاه و همهٔ وزراء و وکلا و خانوادهٔ آنها را به ناهار دعوت کرد. همه تعجب مى‌‌کردند که يک نفر رعيت چگونه مى‌تواند از عهده اين کار بربيايد!؟ به هر حال نزديک ظهر همه به خانه آنها رفتندر و سبيل در سبيل بر سر سفره نشستند. زن هم خوشحال از اين که با بزرگان پيوسته دُمش را به دُم بزرگان گره زده است، به آشپزخانه رفت و ديگ را سر بار گذاشت و شروع کرد کف‌گير به ديگ زدن و گفتن 'پلوبپز' و برنج کشيدن. آنقدر پلو از ديگ کشيد که همه سير شدند مقدار زيادى برنج هم در سفره باقى ماند. زن شاه که از اين کار تعجب کرد با خود گفت: 'اين همه برنج از کجا آمد. اگر تمام آشپزخانهٔ اينها پر از برنج مى‌بود باز هم اين قدر نمى‌شد.' پس آهسته به بهانه‌اى پشت در آشپزخانه رفت و از سوراخ در نگاه کرد. با کمال تعجب ديد که تنها يک ديگ بر روى اجاق است و زن، هى کف‌گير به آن مى‌زند و مى‌گويد: 'پلوبپز' و ديگ هم، هى پر از پلو مى‌شود. در آن جا چيزى نگفت ولى چون به قصر رسيد جريان را براى شاه تعريف کرد. شاه هم چند فراش فرستاد که زن و مرد را دست بسته با ديگ به حضور او بياورند. زن نشسته بد و با آب و تاب از مهمانى صحبت مى‌کرد که يک دفعه فراش‌ها ريختند و دست او و شوهرش را بستند و آنها را با ديگ به حضور شاه بردند. مرد در بين راه به زنش گفت: 'نگفتم که از خير دعوت پادشاه بگذر. قبول نکردي، حالا هم، چشمانت کور، جواب او را بده!'
وقتى که آنها را به دربار مى‌بردند، شاه انگار نه انگار که ظهر ميهمان آنها بوده است. دستور داد پيرمرد و پيرزن را انقدر بزنند که ديگ را به او واگذار کنند. پيرمرد به فراش گفت: 'ديگ را که آورده‌ايد، ديگر از جان ما چه مى‌خواهيد.' فراش‌ها در حالى که او و زنش را مى‌زدند مى‌گفتند: 'آوردن ديگ کافى نيست، بايد آن را به قبلهٔ عالم ببخشي.' پيرمرد گفت: 'ما را نزنيد، با کمال ميل و افتخار آن را به قبلهٔ عالم بخشيديم. از شير مادرش هم حلال‌تر.' پس فراش‌ها آنها را مرخص کردند و آنها هم در حالى که به جان شاه و ملکه دعا مى‌کردند به خانهٔ خود برگشتند.
فرداى آن روز، باز زن به سراغ کلاغ رفت و گفت: 'آقا کلاغ، بيا و همان دو سير گوشت ما را بده. ما ديگ تو را نخواستيم. نزديک بود پادشاه به‌خاطر ديگ تو ما را بکشد.' کلاغ گفت: 'عيب ندارد، من به‌جاى ديگ، خرى به شما مى‌دهم که هر وقت او را بگوييد: 'هين' از دنبال خر يک اشرفى (اشرفي: پول زرد، کنايه از هر نوع مسکوک طلاست که در داخل کشور ضرب شده باشد.) مى‌افتد.' زن خر را از کلاغ گرفت و به خانه آورد. در راه هر وقت که مى‌گفت: 'هين' يک دانه اشرفى مى‌افتاد و زن از دنبال، جمع مى‌کرد. باز وضع زن و شوهر از برکت وجود خر روبه‌راه شد و هر چه اشرفى مى‌خواستند با گفتن: 'هين' به‌دست مى‌آوردند. باز به وضع زندگى خود سر و سامانى دادند. تا آنکه باز يک روز زن گفت: 'من دلم مى‌خواهد سوار همين خر بشوم و حمام بروم.' باز مرد بيچاره گفت: 'زن، دست از اين کارها بردار و مانند دعوت‌خواهى پادشاه مرا به زحمت نينداز. مجبور که نيستي، خر ديگرى را ببر.' زن گفت: 'اِلله و بِالله که بايد همين خر را به حمام ببرم.' پس سوار خر شد و به حمام رفت. خر را به زن حمامى سپرد که آن را به طويله ببرد و خودش به داخل حمام رفت. زن حمام همين که به خر گفت: 'هين' ، از دنبال خر يک اشرفى افتاد. زن حمامى با تعجب آن را برداشت. دوباره خر را هين کرد، باز يک اشرفى ديگر افتاد. زن حمامى که سوراخ دعا را پيدا کرده بود، چندن بار خر را هين کرد و اشرفى‌هاى آن را برداشت. دست آخر خر را به خانهٔ خود برد و خر ديگرى را که هم‌رنگ آن بود به طويلهٔ حمام آورد و به‌جاى خر آن زن بست.
زن پس از چند ساعت با دبدبه و کبکبه از حمام خارج شد و به سراغ خر رفت و ديد دکه اين خر، خر من نيست، زن داد و بيداد راه انداخت که: 'دروغ مى‌گوئى اين خر، خر توست و کسى او را از جايش تکان نداده است. گذشته از اين خر، هر است، نگر خر تو دُر به بار آورده که اين نياورده است!' زن از ترس پادشاه جرأت نکرد حقيقت را بگويد، پس به خانه برگشت و جريان را به شوهرش گفت. آه از نهاد پيرمرد برآمد و گفت: 'مگر نگفتم که خر را مبر. حالا چه کارى از دست ما ساخته است. اگر شاه بفهمد ما همچو خرى داشته‌ايم پوست از کله ما مى‌کند!'
باز زن با چشم گريان به خانه کلاغ رفت و گفت: 'آقا کلاغ، نگفتم چيزهاى تو به درد ما نمى‌خورد. همان دو سير گوشت ما را بده. ما از خير چيزهاى تو گذشتيم. ديگت را که پادشاه گرفت، خرت را هم زن حمامى عوض کرد.' کلاغ گفت: 'غصه نخور. به تو چيزى مى‌دهم که هم ديگ را پس بگيرى و هم خر را.' پس يک کدو تنبل به او داد و گفت: 'هر وقت بگوئي: 'کل از کدو چماق به دست، بيرون بيا.' يک کل چماق به دست از داخل کدو بيرون مى‌آيد که به اختيار توست و هر کس را بگوئى مى‌زند. هر چه بيشتر اين کلمه را بگوئي، کل‌هاى بيشترى بيرون مى‌آيند. و چون بگوئى 'کل به کدو' هر چه بيرون آمده باشند، دوباره به کدو بر‌مى‌گردند.'
زن کدو را به بغل گرفت و به خانه برد و همين که گفت: 'کل از کدو چماق به دست، بيرون بيا.' ديد کل قوى هيکلى با چماق از کدو بيرون آمد و چون گفت: 'کل به کدو' آن کل به کدو بازگشت. زن با خوشحالى کدو را برداشت و به سراغ زن حمامى رفت و گفت: 'خدا را خوش نمى‌آيد. خر ما را بده.' زن حمامى شروع کرد به داد و بى‌داد راه انداختن و به کارگرهاى حمام دستور داد بيايند و زن را بيرون کنند. همين که کارگرها خواستند زن را بيرون کنند، زن کدو را بر زمين گذاشت و گفت: 'کل از کدو، چماق به دست بيرون بيا' اين گفته را چند بار تکرار کرد که کل‌ها از کدو بيرون آمدند و شروع کردند به زدن زن حمامى و کارگرها. حالا نزن، کى بزن. سر و کلهٔ همهٔ آنها را به ضرب چماق شکستند. زن حمامى که ديد جاده، گل است گفت: 'غلط کردم. به اين کچل‌ها بگو نزنند، خرت را پس مى‌دهم.' پس زن به کچل‌ها گفت: 'کل به کدو' همهٔ کچل‌ها به کدو بازگشتند. پس زن حمّامى خر را آورد و با عذرخواهى زياد تحويل داد. زن خر را به خانه برد و با کدو به دربار شاه رفت. نگهبانان گمان کردند که زن، کدو را براى شاه تعارف آورده است، مزاحم او نشدند.
زن يک راست به پيش پادشاه رفت و گفت: 'قبلهٔ عالم، پادشاه بايد به فکر رعيّت باشد. اگر کسى مظلوم واقع شد، داد او را از ظالم بگيرد نه اين که خودش ظلم کند و به زور از مردم چيزى را بگيرد. دستور بده ديگ ما را بدهند.' شاه که عادت نداشت حرف حق بشنود و به زورگوئى عادت کرده بود از حرف‌هاى زن خيلى ناراحت شد و فرياد کشيد: 'بيايد اين زن را بيرون بيندازيد.' چند نفر فراش دويدند که زن را بيرون کنند. زن هم کدو را به زمين گذاشت و گفت: 'کل از کدو، چماق به دست بيرون بيا' اين جمله را چند بار تکرار کرد و هر بار که اين جمله را گفت کل‌ها با چماق بيرون مى‌آمدند. کچل‌ها شروع کردند به زدن شاه و نگهبان‌ها. هر چه نگهبان و سرباز از خارج به داخل مى‌آمدند زن باز جمله را تکرار مى‌کرد و به همان نسبت کل از کدو بيرون مى‌آمد. نگهبان‌ها که تاب تحمل چماق را نداشتند فرار کردند و شاه ماند و کچل‌ها. آنها شروع کردند به زدن او. حالا نزن، کى بزن. گل بر شما و چوب بر پادشاه. شاه به هر طرف که مى‌چرخيد چماق بود که پايين مى‌آمد. کل‌ها به هر جاى او که مى‌رسيدند چماق مى‌کوبيدند خواه سر و خواه پهلو و پشت. شاه که ديد کچل‌ها دست بردار نيستند به زن گفت: 'بد کردم و غلط کردم. به اين کچل‌ها بگو که مرا نزنند. ديگ و هر چيز ديگر که بخواهى به تو مى‌دهم.' زن گفت: 'کل به کدو' تمام کل‌ها دوباره به کدو رفتند. پس پادشاه از روى اجبار، ديگ آن زن را به خودش پس داد و با خود عهد کرد که به حق خود قانع باشد و مال کسى را به زور نگيرد.
- کل از کدو، چماق به دست بيرون بيا
- چهل افسانهٔ خراسانى ـ ص ۱۲۷
- گردآورنده: حسين‌على بيهقى
- پژوهشگاه سازمان ميراث فرهنگى و سازمان چاپ و انتشارات وزارت ارشاد اسلامى چاپ اول ۱۳۸۰
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید