پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت (۲)


چو خواهی که بستایدت پارسا    بنه خشم و کین چون شوی پادشا
هوا چونک بر تخت حشمت نشست    نباشی خردمند و یزدان‌پرست
نباید که باشی فراوان سخن    به روی کسان پارسایی مکن
سخن بشنو و بهترین یادگیر    نگر تا کدام آیدت دلپذیر
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی    گه می نوازنده و تازه‌روی
مکن خوار خواهنده درویش را    بر تخت منشان بداندیش را
هرانکس که پوزش کند بر گناه    تو بپذیر و کین گذشته مخواه
همه داده ده باش و پروردگار    خنک مرد بخشنده و بردبار
چو دشمن بترسد شود چاپلوس    تو لشکر بیارای و بربند کوس
به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ    بپرهیزد و سست گردد به ننگ
وگر آشتی جوید و راستی    نبینی به دلش اندرون کاستی
ازو باژ بستان و کینه مجوی    چنین دار نزدیک او آب‌روی
بیارای دل را به دانش که ارز    به دانش بود تا توانی بورز
چو بخشنده باشی گرامی شوی    ز دانایی و داد نامی شوی
تو عهد پدر با روانت بدار    به فرزندمان هم‌چنین یادگار
چو من حق فرزند بگزاردم    کسی را ز گیتی نیازاردم
شما هم ازین عهد من مگذرید    نفس داستان را به بد مشمرید
تو پند پدر همچنین یاددار    به نیکی گرای و بدی باد دار
به خیره مرنجان روان مرا    به آتش تن ناتوان مرا
به بد کردن خویش و آزار کس    مجوی ای پسر درد و تیمار کس
برین بگذرد سالیان پانصد    بزرگی شما را به پایان رسد
بپیچد سر از عهد فرزند تو    هم‌انکس که باشد ز پیوند تو
ز رای و ز دانش به یکسو شوند    همان پند دانندگان نشنوند
بگردند یکسر ز عهد و وفا    به بیداد یازند و جور و جفا
جهان تنگ دارند بر زیردست    بر ایشان شود خوار یزدان‌پرست
بپوشند پیراهن بدتنی    ببالند با کیش آهرمنی
گشاده شود هرچ ما بسته‌ایم    ببالاید آن دین که ما شسته‌ایم
تبه گردد این پند و اندرز من    به ویرانی آرد رخ این مرز من
همی خواهم از کردگار جهان    شناسنده‌ی آشکار و نهان
که باشد ز هر بد نگهدارتان    همه نیک نامی بود یارتان
ز یزدان و از ما بر آن کس درود    که تارش خرد باشد و داد پود
نیارد شکست اندرین عهد من    نکوشد که حنظل کند شهد من
برآمد چهل سال و بر سر دو ماه    که تا برنهادم به شاهی کلاه
به گیتی مرا شارستانست شش    هوا خوشگوار و به زیر آب خوش
یکی خواندم خوره‌ی اردشیر    که گردد زبادش جوان مرد پیر
کزو تازه شد کشور خوزیان    پر از مردم و آب و سود و زیان
دگر شارستان گندشاپور نام    که موبد ازان شهر شد شادکام
دگر بوم میسان و رود فرات    پر از چشمه و چارپای و نبات
دگر شارستان برکه‌ی اردشیر    پر از باغ و پر گلشن و آبگیر
چو رام اردشیرست شهری دگر    کزو بر سوی پارس کردم گذر
دگر شارستان اورمزد اردشیر    هوا مشک بوی و به جوی آب شیر
روان مرا شادگردان به داد    که پیروز بادی تو بر تخت شاد
بسی رنجها بردم اندر جهان    چه بر آشکار و چه اندر نهان
کنون دخمه را برنهادیم رخت    تو بسپار تابوت و پرداز تخت
بگفت این و تاریک شد بخت اوی    دریغ آن سر و افسر و تخت اوی
چنین است آیین خرم جهان    نخواهد بما برگشادن نهان
انوشه کسی کو بزرگی ندید    نبایستش از تخت شد ناپدید
بکوشی و آری ز هرگونه چیز    نه مردم نه آن چیز ماند به نیز
سرانجام با خاک باشیم جفت    دو رخ را به چادر بباید نهفت
بیا تا همه دست نیکی بریم    جهان جهان را به بد نسپرسم
بکوشیم بر نیک‌نامی به تن    کزین نام یابیم بر انجمن
خنک آنک جامی بگیرد به دست    خورد یاد شاهان یزدان‌پرست
چو جام نبیدش دمادم شود    بخسپد بدانگه که خرم شود
کنون پادشاهی شاپور گوی    زبان برگشای از می و سور گوی
بران آفرین کافرین آفرید    مکان و زمان و زمین آفرید
هم آرام ازویست و هم کار ازوی    هم انجام ازویست و فرجام ازوی
سپهر و زمان و زمین کرده است    کم و بیش گیتی برآورده است
ز خاشاک ناچیز تا عرش راست    سراسر به هستی یزدان گواست
جز او را مخوان کردگار جهان    شناسنده‌ی آشکار و نهان
ازو بر روان محمد درود    بیارانش بر هریکی برفزود
سرانجمن بد ز یاران علی    که خوانند او را علی ولی
همه پاک بودند و پرهیزگار    سخنهایشان برگذشت از شمار
کنون بر سخنها فزایش کنیم    جهان‌آفرین را ستایش کنیم
ستاییم تاج شهنشاه را    که تختش درفشان کند ماه را
خداوند با فر و با بخش و داد    زمانه به فرمان او گشت شاد
خداوند گوپال و شمشیر و گنج    خداوند آسانی و درد و رنج
جهاندار با فر و نیکی‌شناس    که از تاج دارد به یزدان سپاس
خردمند و زیبا و چیره‌سخن    جوانی بسال و بدانش کهن
همی مشتری بارد از ابر اوی    بتازیم در سایه‌ی فر اوی
به رزم آسمان را خروشان کند    چو بزم آیدش گوهرافشان کند
چو خشم آورد کوه ریزان شود    سپهر از بر خاک لرزان شود
پدر بر پدر شهریارست و شاه    بنازد بدو گنبد هور و ماه
بماناد تا جاودان نام اوی    همه مهتری باد فرجام اوی
سر نامه کردم ثنای ورا    بزرگی و آیین و رای ورا
ازو دیدم اندر جهان نام نیک    ز گیتی ورا باد فرجام نیک
ز دیدار او تاج روشن شدست    ز بدها ورا بخت جوشن شدست
بنازد بدو مردم پارسا    هم‌انکس که شد بر زمین پادشا
هوا روشن از بارور بخت اوی    زمین پایه‌ی نامور تخت اوی
به رزم اندرون ژنده پیل بلاست    به بزم اندرون آسمان وفاست
چو در رزم رخشان شود رای اوی    همی موج خیزد ز دریای اوی
به نخچیر شیران شکار وی‌اند    دد و دام در زینهار وی‌اند
از آواز گرزش همی روز جنگ    بدرد دل شیر و چرم پلنگ
سرش سبز باد و دلش پر ز داد    جهان بی‌سر و افسر او مباد


همچنین مشاهده کنید