یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

پهلوان پنبه


يکى بود يکى نبود پيرزنى بود که از دار دنيا فقط يک پسر داشت. اسم اين پسر حسنى بود، پيرزن پسر خود را خيلى دوست داشت، اما افسوس که حسنى تنبل و بى‌عار و پرخور و بى‌کار بود!
حسنى آنقدر خورده بود و خوابيده بود که مثل يک غول شده بود. به خاطر همين هم 'پهلوان پنبه' صدايش مى‌کردند. پهلوان پنبه صبح تا شب مى‌خورد و مى‌خوابيد. دست به سياه و سفيد هم نمى‌زد. پيرزن هر چه نصيحتش مى‌کرد فايده نداشت که نداشت. بالاخره پيرزن از تنبلى و پرخورى حسنى جانش به لب آمد.
يک روز که حسنى از خانه بيرون رفت، پيرزن در را بست و ديگر به خانه راهش نداد. حسنى گريه و زارى و التماس کرد، ولى پيرزن در را باز نکرد که نکرد.
حسنى مجبور شد سر خود را پائين بيندازد و راه بيفتد و برود. رفت و رفت تا به يک درخت رسيد. زير درخت نشست. از زور خستگي، چشم‌هاى خود را بست و خوابيد. توى خواب، يک سفرهٔ پر از غذا را ديد.
حسنى خواب بود که چند تا پشه، نيشش زدند. حسنى از خواب پريد. هوا گرم بود و پشه‌ها هم ول‌کن نبودند. وزوزکنان از اين طرف به آن طرف مى‌پريدند. روى سر و صورت حسنى مى‌نشستند و او را مى‌گزيدند. بالاخره حسنى عصبانى شد و با يک ضربهٔ جانانه، چند تا از آنها را پخش زمين کرد. آن وقت به پشه‌ها که بعضى کشته و بعضى نيمه‌جان روى زمين ولو شده بودند نگاه کرد بعد با خوشحالى از جا پريد و با خودش گفت: عجب! پس من اين‌قدر قوى بودم و نمى‌دانستم. ببين چه‌کار کردم! يک مشت زدم و چند تايشان را کُشتم! عجب زور و بازوئى دارم من! بيخود نيست که به من مى‌گويند پهلوان!
در حالى‌که هى زير لب مى‌گفت: با يک مشتم، چند تا را کشتم، دراز کشيد و خوابش برد.
دست بر قضا، حاکم و سربازهاى او که از آنجا مى‌گذشتند، او را ديدند. حاکم با تعجب به هيکل بزرگ حسنى نگاه کرد و گفت: اين ديگر کيست؟ غول است يا آدميزاد؟ بعد به سربازهاى خود دستور داد که بروند سراغ حسنى و بيدارش کنند. سربازان حاکم با ترس و لرز جلو رفتند و حسنى را بيدار کردند. حسنى تا چشمش به آنها افتاد، گفت: با يک مشتم چند تا را کُشتم! سربازها حسنى را پيش حاکم بردند. حاکم پرسيد: تو کى هستي؟ ديوى يا آدميزادي؟ حسنى جواب داد: من حسنى‌ام. خيلى هم گرسنه‌ام! حاکم گفت: براى او غذا بياوريد.
سربازها گوشت گوساله را کباب کردند و به حسنى دادند. حسنى توى يک چشم به‌هم زدن کباب‌ها را خورد. حاکم و سربازهاى او نزديک بود از تعجب شاخ در بياورند. حسنى خميازه‌اى کشيد و گفت: خسته‌ام... مى‌خواهم بخوابم. بعد همان‌جا دراز کشيد و خوابيد.
حاکم با خودش گفت: اين همان کسى است که دنبالش مى‌گشتم. بعد حسنى را بيدار کرد و گفت: آهاى پهلوان! اگر دلت مى‌خواهد براى خواب يک چاى گرم و نرم براى خوردن يک عالمه غذاى خوشمزه گيرت بيايد، بيا به قصر من آنها هر چيزى که لازم داشته باشي، برايت حاضر و آماده مى‌شود.
حسنى قبول کرد. بعد همگى به طرف قصر راه افتادند. همين جور که مى‌رفتند، حاکم رو به حسنى کرد و گفت: پهلوان، واقعاً که عجب زور بازوئى داري! تا حالا کسى را نديده‌ام که بتواند با يک مشت چند نفر را بکشد!
حسنى با تعجب حاکم را نگاه کرد و چيزى نگفت. يعنى کشتن چند تا پشه اين‌قدر مهم بود؟!
خلاصه، رفتند و رفتند تا به قصر رسيدند. حاکم دستور داد حسن را ببرند به حمام و لباس‌هاى نو تن او کنند. بعد هم او را فرماندهٔ سپاه خود کرد. از آن روز به بعد، حسنى توى قصر ماند.
مدتى گذشت و حسنى به‌خوبى و خوشى در قصر زندگى مى‌کرد. هر وقت دلش مى‌خواست، مى‌خورد و هر وقت دلش مى‌خواست، مى‌خوابيد تا اينکه يک روز به حاکم خبر دادند: چه نشسته‌اى که حاکم کشور همسايه با لشکر و بزرگش به ما حمله کرده است.
حاکم گفت: نترسيد تا وقتى پهلوان حسنى را داريم از هيچ‌ چيز نترسيد.
بعد دستور داد حسنى را خبر کنند که بيايد و به او گفت: هر چه سريع‌تر سربازان را براى نبرد آماده کن.
حسنى که تا به حال با هيچ‌کس نجنگيده بود و زره و کلاه و شمشير نديده بود تا اسم جنگ را شنيد، رنگ از روى او پريد. حسنى زد تا فرار کند و خودش را به ده پيش تنه‌اش برساند. حاکم و اطرافيان او فکر کردند پهلوان حسنى مى‌خواهد هر چه زودتر يک تنه و بدون سلاح خودش را به دشمن برساند و روزگارشان را سياه کند. به خاطر همين، زود دويدند و جلويش را گرفتند و با هزار خواهش و تمنا خواستند که دست نگه دارد.
حاکم گفت: آخر پهلوان اين‌طور بدون زره و اسب و سلاح که نمى‌شود. کشته مى‌شوي. سرت را به باد مى‌دهي! به دستور حاکم او را به اصطبل مخصوص بردند و گفتند: هر اسبى را که مى‌خواهى انتخاب کن.
حسنى به اسب‌ها نگاه کرد. چشمش به يک اسب لاغر و مردنى افتاد خوشحال شد و با خودش گفت: اين اسب خيلى خوب است از لاغرى مثل چوب است. بايد سوارش بشوم و محکم افسار آن را نگه دارم تا نتواند راه برود، اينجا و آنجا برود، بعد به اسب اشاره کرد و گفت: من اين را مى‌خواهم.
همه يک صدا فرياد کشيدند: آفرين پهلوان! آفرين! واقعاً اسب خوبى انتخاب کردي. فقط تو مى‌توانى سوار اين اسب شوي. اين اسب چموش‌ترين اسب دنيا است. حتى باد هم به گرد پاهاى او نمى‌رسد.
حسنى تا اين را شنيد رنگ از روى او پريد و با خودش گفت: اى خداجان چه غلطى کردم!
اما يکهو فکرى به خاطر او رسيد و براى اينکه از روى اسب نيفتد، دستور داد او را با طناب به اسب ببندند. با اين حرف دوباره سربازان و اطرافيان حاکم به هوا بلند شدند: چه شجاعتي! چه سر نترسى دارد! مى‌خواهد تا جان در بدن دارد، بجنگد. ولوله‌اى در ميان سربازان افتاد که نگو و نپرس. همه از حسنى تقليد کردند و خودشان را با طناب به اسب بستند. به زودى اين خبر به گوش سربازان دشمن رسيد. ترس توى دل آنها افتاد و دست و پايشان شروع کرد به لرزيدن حسنى سوار بر اسب، بيرون آمد و جلوى سپاهيان خود ايستاد. تا اسب از اصطبل بيرون آمد، روى دو پاى خود بلند شد و شيهه‌اى کشيد. دور خودش چرخيد و يک دفعه مثل اينکه بال درآورده باشد، از جا پريد و مثل برق به طرف دشمن دويد. رنگ از روى حسنى بخت برگشته پريد و قلب او شروع کرد به تالاپ تالاپ صدا کردن. سربازها که خيال مى‌کردند حسنى حمله را شروع کرده معطلش نکردند، شمشيرهاى خود را بيرون کشيدند و به دنبال فرمانده خود، چهار نعل تاختند.
افسار اسب از دست حسن ول شده بود بالا و پائين مى‌پريد و توى اين فکر بود که يک جورى خودش را از اين وضع نجات بدهد. ناگهان چشمش به درخت تنومندى افتاد که آن نزديکى‌ها بود اسب با سرعت به طرف درخت مى‌رفت. وقتى اسب به درخت رسيد، حسنى دست خود را دراز کرد و يکى از شاخه‌هاى درخت را گرفت تا حيوان ديگر نتواند حرکت کند، اما از بخت بد چوب درخت را موريانه خورده بود و درخت به موئى بند بود تا حسنى شاخه را گرفت درخت از جا کنده شد و دور سر او شروع به چرخيدن کرد! سربازهاى دشمن که از پهلوانى‌هاى حسني، تعريف‌ها شنيده بودند، تا ديدند حسنى درخت به دست، تک و تنها به طرف آنها مى‌آيد، ترسيدند و پا به فرار گذاشتند. اسب و حسنى هم دنبال آنها بودند. سربازهاى دشمن که ديدند حسنى ول‌کن نيست همگى تسليم شدند و به پاى او افتادند.
اين جورى بود که دشمن شکست سختى خورد. وقتى مردم اين خبر را شنيدند، خيلى خوشحال شدند و به پيشواز پهلوان حسنى رفتند و او را با احترام وارد شهر کردند. حاکم هم از شادى روى پاى خود بند نبود، دستور داد که شهر را آذين‌بندى کنند و هفت شب و هفت روز جشن بگيرند و شادى کنند.
حسنى که خوب مى‌دانست تمام چيزهائى که پيش آمده از روى اتفاق بود، تصميم گرفت دست از تنبلى بردارد و زندگى تازه‌اى را شروع کند. اين بود که با خوشحالى پيش مادر خود برگشت و قول داد که کار کند و زحمت بکشد تا واقعاً يک پهلوان شجاع بشود.
ـ پهلوان پنبه ص ۱۶
ـ يازده افسانه ايرانى
ـ انتخاب و بازنويسى محمدرضا شمس
ـ نشر افق چاپ اول ۱۳۷۷
(به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد دوم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)


همچنین مشاهده کنید