دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

داستان بیژن و منیژه (۱۰)


بسودست پایش ز بند گران    دو دستش ز مسمار آهنگران
کشیده بزنجیر و بسته ببند    همه چاه پرخون آن مستمند
نیابم ز درویشی خویش خواب    ز نالیدن او دو چشمم پر آب
بترسید رستم ز گفتار اوی    یکی بانگ برزد براندش ز روی
بدو گفت کز پیش من دور شو    نه خسرو شناسم نه سالارنو
ندارم ز گودرز و گیو آگهی    که مغزم ز گفتار کردی تهی
برستم نگه کرد و بگریست زار    ز خواری ببارید خون بر کنار
بدو گفت کای مهتر پرخرد    ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
سخن گر نگویی مرانم ز پیش    که من خود دلی دارم از درد ریش
چنین باشد آیین ایران مگر    که درویش را کس نگوید خبر
بدو گفت رستم که ای زن چبود    مگر اهرمن رستخیزت نمود
همی بر نوشتی تو بازار من    بدان روی بد با تو پیکار من
بدین تندی از من میازار بیش    که دل بسته بودم ببازار خویش
و دیگر بجایی که کیخسروست    بدان شهر من خود ندارم نشست
ندانم همی گیو و گودرز را    نه پیموده‌ام هرگز آن مرز را
بفرمود تا خوردنی هرچ بود    نهادند در پیش درویش زود
یکایک سخن کرد ازو خواستار    که با تو چرا شد دژم روزگار
چه پرسی ز گردان و شاه و سپاه    چه داری همی راه ایران نگاه
منیژه بدو گفت کز کار من    چه پرسی ز بدبخت و تیمار من
کزان چاه سر با دلی پر ز درد    دویدم بنزد تو ای رادمرد
زدی بانگ بر من چو جنگاوران    نترسیدی از داور داوران
منیژه منم دخت افراسیاب    برهنه ندیدی رخم آفتاب
کنون دیده پرخون و دل پر ز درد    ازین در بدان در دوان گردگرد
همی نان کشکین فرازآورم    چنین راند یزدان قضا بر سرم
ازین زارتر چون بود روزگار    سر آرد مگر بر من این کردگار
چو بیچاره بیژن بدان ژرف چاه    نبیند شب و روز خورشید و ماه
بغل و بمسمار و بند گران    همی مرگ خواهد ز یزدان بران
مرا درد بر درد بفزود زین    نم دیدگانم بپالود زین
کنون گرت باشد بایران گذر    ز گودرز کشواد یابی خبر
بدرگاه خسرو مگر گیو را    ببینی و گر رستم نیو را
بگویی که بیژن بسختی درست    اگر دیر گیری شود کار پست
گرش دید خواهی میاسای دیر    که بر سرش سنگست و آهن بزیر
بدو گفت رستم که ای خوب چهر    که مهرت مبراد از وی سپهر
چرا نزد باب تو خواهشگران    نینگیزی از هر سوی مهتران
مگر بر تو بخشایش آرد پدر    بجوشدش خون و بسوزد جگر
گر آزار بابت نبودی ز پیش    ترا دادمی چیز ز اندازه بیش
بخوالیگرش گفت کز هر خورش    که او را بباید بیاور برش
یکی مرغ بریان بفرمود گرم    نوشته بدو اندرون نان نرم
سبک دست رستم بسان پری    بدو درنهان کرد انگشتری
بدو داد و گفتش بدان چاه بر    که بیچارگان را توی راهبر
منیژه بیامد بدان چاه سر    دوان و خورشها گرفته ببر
نوشته بدستار چیزی که برد    چنان هم که بستد ببیژن سپرد
نگه کرد بیژن بخیره بماند    ازان چاه خورشید رخ را بخواند
که ای مهربان از کجا یافتی    خورشها کزین گونه بشتافتی
بسا رنج و سختی کت آمد بروی    ز بهر منی در جهان پوی پوی
منیژه بدو گفت کز کاروان    یکی مایه ور مرد بازارگان
از ایران بتوران ز بهر درم    کشیده ز هر گونه بسیار غم
یکی مرد پاکیزه با هوش و فر    ز هر گونه با او فراوان گهر
گشن دستگاهی نهاده فراخ    یکی کلبه سازیده بر پیش کاخ
بمن داد زین گونه دستارخوان    که بر من جهان آفرین را بخوان
بدان چاه نزدیک آن بسته بر    دگر هرچ باید ببر سربسر
بگسترد بیژن پس آن نان پاک    پراومید یزدان دل از بیم و باک
چو دست خورش برد زان داوری    بدید آن نهان کرده انگشتری
نگینش نگه کرد و نامش بخواند    ز شادی بخندید و خیره بماند
یکی مهر پیروزه رستم بروی    نبشته بهن بکردار موی
چو بار درخت وفا را بدید    بدانست کمد غمش را کلید
بخندید خندیدنی شاهوار    چنان کمد آواز بر چاهسار
منیژه چو بشنید خندیدنش    ازان چاه تاریک بسته تنش
زمانی فرو ماند زان کار سخت    بگفت این چه خندست ای نیکبخت
شگفت آمدش داستانی بزد    که دیوانه خندد ز کردار خود
چه گونه گشادی بخنده دو لب    که شب روز بینی همی روز شب
چه رازست پیش آر و با من بگوی    مگر بخت نیکت نمودست روی
بدو گفت بیژن کزین کارسخت    بر اومید آنم که بگشاد بخت
چو با من بسوگند پیمان کنی    همانا وفای مرا نشکنی
بگویم سراسر تورا داستان    چو باشی بسوگند همداستان
که گر لب بدوزی ز بهر گزند    زنان را زبان کم بماند ببند
منیژه خروشید و نالید زار    که بر من چه آمد بد روزگار
دریغ آن شده روزگاران من    دل خسته و چشم باران من
بدادم ببیژن تن و خان و مان    کنون گشت بر من چنین بدگمان
همان گنج دینار و تاج گهر    بتاراج دادم همه سربسر
پدر گشته بیزار و خویشان ز من    برهنه دوان بر سر انجمن
ز امید بیژن شدم ناامید    جهانم سیاه و دو دیده سپید
بپوشد همی راز بر من چنین    تو داناتری ای جهان آفرین
بدو گفت بیژن همه راستست    ز من کار تو جمله برکاستست
چنین گفتم اکنون نبایست گفت    ایا مهربان یار و هشیار جفت
سزد گر بهر کار پندم دهی    که مغزم برنج اندرون شد تهی
تو بشناس کاین مرد گوهر فروش    که خوالیگرش مر ترا داد توش
ز بهر من آمد بتوران فراز    وگرنه نبودش بگوهر نیاز
ببخشود بر من جهان آفرین    ببینم مگر پهن روی زمین
رهاند مرا زین غمان دراز    ترا زین تکاپوی و گرم و گداز
بنزدیک او شو بگویش نهان    که ای پهلوان کیان جهان
بدل مهربان و بتن چاره جوی    اگر تو خداوند رخشی بگوی
منیژه بیامد بکردار باد    ز بیژن برستم پیامش بداد
چو بشنید گفتار آن خوب روی    کزان راه دور آمده پوی پوی
بدانست رستم که بیژن سخن    گشادست بر لاله‌ی سروبن
ببخشود و گفتش که ای خوب چهر    که یزدان ترا زو مبراد مهر
بگویش که آری خداوند رخش    ترا داد یزدان فریاد بخش
ز زاول بایران ز ایران بتور    ز بهر تو پیمودم این راه دور
بگویش که ما را بسان پلنگ    بسود از پی تو کمرگاه و چنگ
چو با او بگویی سخن راز دار    شب تیره گوشت بواز دار
ز بیشه فرازآر هیزم بروز    شب آید یکی آتشی برفروز
منیژه ز گفتار او شاد شد    دلش ز اندهان یکسر آزاد شد
بیامد دوان تا بدان چاهسار    که بودش بچاه اندرون غمگسار
بگفتش که دادم سراسر پیام    بدان مرد فرخ پی نیک نام
چنین داد پاسخ که آنم درست    که بیژن بنام و نشانم بجست
تو با داغ دل چون پویی همی    که رخرا بخوناب شویی همی
کنون چون درست آمد از تو نشان    ببینی سر تیغ مردم کشان
زمین را بدرانم اکنون بچنگ    بپروین براندازم آسوده سنگ
مرا گفت چون تیره گردد هوا    شب از چنگ خورشید یابد رها
بکردار کوه آتشی برفروز    که سنگ و سر چاه گردد چو روز
بدان تا ببینم سر چاه را    بدان روشنی بسپرم راه را
بفرمود بیژن که آتش فروز    که رستیم هر دو ز تاریک روز
سوی کردگار جهان کرد سر    که ای پاک و بخشنده و دادگر


همچنین مشاهده کنید