دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۱۴)


در گنج این ترک شوریده بخت    شما را سپردم بکوشید سخت
نباید که بر کاخ افراسیاب    بتابد ز چرخ بلند آفتاب
هم آواز پوشیده‌رویان اوی    نخواهم که آید ز ایوان بکوی
نگهبان فرستاد سوی گله    که بودند گلد دژ اندر یله
ز خویشان او کس نیازرد شاه    چنانچون بود در خور پیشگاه
چو زان گونه دیدند کردار اوی    سپه شد سراسر پر از گفت و گوی
که کیخسرو ایدر بدان سان شدست    که گویی سوی باب مهمان شدست
همی یاد نایدش خون پدر    بخیره بریده ببیداد سر
همان مادرش را که از تخت و گاه    ز پرده کشیدند یکسو براه
شبان پروریدست وز گوسفند    مزیدست شیر این شه هوشمند
چرا چون پلنگان بچنگال تیز    نه انگیزد از خان او رستخیز
فرود آورد کاخ و ایوان اوی    برانگیزد آتش ز کیوان اوی
ز گفتار ایرانیان پس خبر    بکیخسرو آمد همه در بدر
فرستاد کس بخردان را بخواند    بسی داستان پیش ایشان براند
که هر جای تندی نباید نمود    سر بی‌خرد را نشاید ستود
همان به که با کینه داد آوریم    بکام اندرون نام یاد آوریم
که نیکیست اندر جهان یادگار    نماند بکس جاودان روزگار
همین چرخ گردنده با هر کسی    تواند جفا گستریدن بسی
ازان پس بفرمود شاه جهان    که آرند پوشیدگان را نهان
چو ایرانیان آگهی یافتند    پر از کین سوی کاخ بشتافتند
بران گونه بردند گردان گمان    که خسرو سرآرد بریشان زمان
بخوری همی نزدشان خواستند    بتاراج و کشتن بیاراستند
ز ایوان بزاری برآمد خروش    که ای دادگر شاه بسیار هوش
تو دانی که ما سخت بیچاره‌ایم    نه بر جای خواری و پیغاره‌ایم
بر شاه شد مهتر بانوان    ابا دختران اندر آمد نوان
پرستنده صد پیش هر دختری    ز یاقوت بر هر سری افسری
چو خورشید تابان ازیشان گهر    بپیش اندر افگنده از شرم سر
بیک دست مجمر بیک دست جام    برافروخته عنبر و عود خام
تو گفتی که کیوان ز چرخ برین    ستاره فشاند همی بر زمین
مه بانوان شد بنزدیک تخت    ابر شهریار آفرین کرد سخت
همان پروریده بتان طراز    برین گونه بردند پیشش نماز
همه یکسره زار بگریستند    بدان شوربختی همی زیستند
کسی کو ندیدست جز کام و ناز    برو بر ببخشای روز نیاز
همی خواندند آفرینی بدرد    که ای نیک‌دل خسرو رادمرد
چه نیکو بدی گر ز توران زمین    نبودی بدلت اندرون ایچ کین
تو ایدر بجشن و خرام آمدی    ز شاهان درود و پیام آمدی
برین بوم بر نیست خود کدخدای    بتخت نیا بر نهادی تو پای
سیاوش نگشتی بخیره تباه    ولیکن چنین گشت خورشید و ماه
چنان کرد بدگوهر افراسیاب    که پیش تو پوزش نبیند بخواب
بسی دادمش پند و سودی نداشت    بخیره همی سر ز پندم بگاشت
گوای منست آفریننده‌ام    که بارید خون از دو بیننده‌ام
چو گرسیوز و جهن پیوند تو    که ساید بزاری کنون بند تو
ز بهر سیاوش که در خان من    چه تیمار بد بر دل و جان من
که افراسیاب آن بداندیش مرد    بسی پند بشنید و سودش نکرد
بدان تا چنین روزش آید بسر    شود پادشاهیش زیر و زبر
بتاراج داده کلاه و کمر    شده روز او تار و برگشته سر
چنین زندگانی همی مرگ اوست    شگفت آنک بر تن ندردش پوست
کنون از پی بیگناهان بما    نگه کن بر آیین شاهان بما
همه پاک پیوسته‌ی خسرویم    جز از نام او در جهان نشنویم
ببد کردن جادو افراسیاب    نگیرد برین بیگناهان شتاب
بخواری و زخم و بخون ریختن    چه بر بی‌گنه خیره آویختن
که از شهریاران سزاوار نیست    بریدن سری کان گنهکار نیست
ترا شهریارا جز اینست جای    نماند کسی در سپنجی سرای
هم آن کن که پرسد ز تو کردگار    نپیچی ازان شرم روز شمار
چو بشنید خسرو ببخشود سخت    بران خوبرویان برگشت بخت
که پوشیده‌رویان از آن درد و داغ    شده لعل رخسارشان چون چراغ
بپیچید دل بخردان را ز درد    ز فرزند و زن هر کسی یاد کرد
همی خواندند آفرینی بزرگ    سران سپه مهتران سترگ
کز ایشان شه نامبردار کین    نخواهد ز بهر جهان آفرین
چنین گفت کیخسرو هوشمند    که هر چیز کان نیست ما را پسند
نیاریم کس را همان بد بروی    وگر چند باشد جگر کینه‌جوی
چو از کار آن نامدار بلند    براندیشم اینم نیاید پسند
که بد کرد با پرهنر مادرم    کسی را همان بد بسر ناورم
بفرمودشان بازگشتن بجای    چنان پاک‌زاده جهان کدخدای
بدیشان چنین گفت کایمن شوید    ز گوینده گفتار بد مشنوید
کزین پس شما را ز من بیم نیست    مرا بی‌وفایی و دژخیم نیست
تن خویش را بد نخواهد کسی    چو خواهد زمانش نباشد بسی
بباشید ایمن بایوان خویش    بیزدان سپرده تن و جان خویش
بایرانیان گفت پیروزبخت    بماناد تا جاودان تاج و تخت
همه شهر توران گرفته بدست    بایران شما را سرای و نشست
ز دلها همه کینه بیرون کنید    بمهر اندرین کشور افسون کنید
که از ما چنین دردشان دردلست    ز خون ریختن گرد کشور گلست
همه گنج توران شما را دهم    بران گنج دادن سپاهی نهم
بکوشید و خوبی بکار آورید    چو دیدند سرما بهار آورید
من ایرانیانرا یکایک نه دیر    کنم یکسر از گنج دینار سیر
ز خون ریختن دل بباید کشید    سر بیگناهان نباید برید
نه مردی بود خیره آشوفتن    بزیر اندر آورده را کوفتن
ز پوشیده‌رویان بپیچید روی    هرآن کس که پوشیده دارد بکوی
ز چیز کسان سر بتابید نیز    که دشمن شود دوست از بهر چیز
نیاید جهان‌آفرین را پسند    که جوینده بر بیگناهان گزند
هرآنکس که جوید همی رای من    نباید که ویران کند جای من
و دیگر که خوانند بیداد و شوم    که ویران کند مهتر آباد بوم
ازان پس بلشکر بفرمود شاه    گشادن در گنج توران سپاه
جز از گنج ویژه رد افراسیاب    که کس را نبود اندران دست یاب
ببخشید دیگر همه بر سپاه    چه گنج سلیح و چه تخت و کلاه
ز هر سو پراگنده بی مر سپاه    زترکان بیامد بنزدیک شاه
همی داد زنهار و بنواختشان    بزودی همی کار بر ساختشان
سران را ز توران زمین بهر داد    بهر نامداری یکی شهر داد
بهر کشوری هر که فرمان نبرد    ز دست دلیران او جان نبرد
شدند آن زمان شاه را چاکران    چو پیوسته شد نامه‌ی مهتران
ز هر سو فرستادگان نزد شاه    یکایک سر اندر نهاده براه
ابا هدیه و نامه‌ی مهتران    شده یک بیک شاه را چاکران
دبیر نویسنده را پیش خواند    سخن هرچ بایست با او براند
سرنامه کرد آفرین از نخست    بدان کو زمین از بدیها بشست
چنان اختر خفته بیدار کرد    سر جاودان را نگونسار کرد
توانایی و دانش و داد ازوست    بگیتی ستم یافته شاد ازوست
دگر گفت کز بخت کاموس کی    بزرگ و جهاندیده و نیک‌پی
گشاده شد آن گنگ افراسیاب    سر بخت او اندر آمد بخواب
بیک رزمگاه از نبرده سران    سرافراز با گرزهای گران
همانا که افگنده شد صد هزار    بگلزریون در یکی کارزار
وز آن پس برآمد یکی باد سخت    که برکند شاداب بیخ درخت
بب اندر افتاد چندی سپاه    که جستند بر ما یکی دستگاه
بوردگه در چنان شد سوار    که از ما یکی را دو صد شد شکار
وز آن جایگه رفت ببهشت گنگ    حصاری پر از مردم و جای تنگ


همچنین مشاهده کنید