سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

قسمت پانزدهم (۳)


ای دل تو بدین مفلسی و رسوائی    انصاف بده که عشق را چون سائی
عشق آتش تیز است و ترا آبی نیست    خاکت بر سر چه باد می‌پیمائی
٭٭٭
ای دل تو دمی مطیع سبحان نشدی    وز کار بدت هیچ پشیمان نشدی
صوفی و فقیه و زاهد و دانشمند    این جمله شدی ولی مسلمان نشدی
٭٭٭
ای دل تو و درد او اگر خود مردی    جان بنده‌ی تست اگر تو صاحب دردی
صد دولت صاف را به یک جو نخری    گر یک دردی ز دست دردش خوردی
٭٭٭
ای دل چو به صدق از تو نیاید کاری    باری میکن به مفلسی اقراری
اینک در او دست به دریوزه برآر    درویش ز دریوزه ندارد عاری
٭٭٭
ای دل چو وصال یار دیدی حالی    در پای غمش بمیر تا کی نالی
شرطست چو آفتاب رخ بنماید    گر شمع نمیرد بکشندش حالی
٭٭٭
ای دل چه حدیث ماجرا می‌جوئی    من با توام ای دل تو کرا می‌جوئی
ور زانکه ندیده‌ای کرا می‌جوئی    ور زانکه بدیده‌ای چرا می‌جوئی
٭٭٭
ای دوست به حق آنکه جان را جانی    چون نامه‌ی من رسد به تو برخوانی
از بوالعجبی نامه‌ی من ندرانی    چون حال دل خراب من میدانی
٭٭٭
ای دوست بهر سخن در جنگ زنی    صد تیر جفا بر من دلتنگ زنی
در چشم تو من مسم دگر کس زر سرخ    فردا بنمایمت چو بر سنگ زنی
٭٭٭
ای دوست ترا رسد اگر ناز کنی    ناساز شوی باز دمی ساز کنی
زان میترسم در جفا باز کنی    مکر اندیشی بهانه آغاز کنی
٭٭٭
ای دوست ز من طمع مکن غمخواری    جز مستی و جز شنگی و جز خماری
ما را چو خدا برای این آوردست    خصم خردیم و دشمن هشیاری
٭٭٭
ای دیده تو از گریه زبون می‌نشوی    ای دل تو این واقعه خون می‌نشوی
ای جان چو به لب رسیدی از قالب من    آخر بچه خوشدلی برون می‌نشوی
٭٭٭
ای روی ترا پیشه جهان‌آرائی    وی زلف ترا قاعده عنبر سائی
آن سلسله‌ی سحر ترا، آن شاید    کش می‌گزی و می‌کنی و می‌خایی
٭٭٭
ای ساقی از آن باده که اول دادی    رطلی دو درانداز و بیفزا شادی
یا چاشنیی از آن نبایست نمود    یا مست و خراب کن چو سر بگشادی
٭٭٭
ای ساقی جان که سرده ایامی    آرام دل خسته‌ی بی‌آرامی
مستان تو امروز همه مخمورند    آخر به تو بازگردد این بدنامی
٭٭٭
ای سر سبب اندر سبب اندر سببی    وی تن عجب اندر عجب اندر عجبی
ای دل طلب اندر طلب اندر طلبی    وی جان طرب اندر طرب اندر طربی
٭٭٭
ای شاخ گلی که از صبا می‌رنجی    ور زانکه گلی تو پس چرا می‌رنجی
آخر نه صبا مشاطه‌ی گل باشد    این طرفه که از لطف خدا می‌رنجی
٭٭٭
ای شادی راز تو هزاران شادی    وز تو به خرابات هزار آبادی
وان سرو چمن را که کمین بنده‌ی تست    از خدمتت آزاد و هزار آزادی
٭٭٭
ای شمع تو صوفی صفتی پنداری    کاین شش صفت از اهل صفا می‌داری
شبخیزی و نور چهره و زردی روی    سوز دل و اشک دیده و بیداری
٭٭٭
ای صاف که می شور و چنین می‌گردی    بنشین و مگرد اگر چنین می‌گردی
تو بر قدم باز پسین می‌گردی    ای طالب دنیا تو یکی مزدوری
٭٭٭
وی عاشق خلد ازین حقیقت دوری    ای شاد بهر دو عالم از بی‌خبری
شادی غمش ندیده‌اش معذوری    ای عشق تو عین عالم حیرانی
٭٭٭
سرمایه‌ی سودای تو سرگردانی    حال من دلسوخته تا کی پرسی
چون می‌دانم که به ز من میدانی    ای قاصد جان من به جان میارزی
٭٭٭
جان خود چه بود هر دو جهان میارزی    این عالم کهنه آن ندارد بی‌تو
آن از تو ذلب کنم که آن میارزی    ای کاش که من بدانمی کیستمی
٭٭٭
در دایره‌ی حیات با چیستمی    گر پنبه‌ی غفلتم نبودی در گوش
بر خود به هزار دیده بگریستمی    ای گل تو ز لطف گلستان می‌خندی
٭٭٭
یا از دم عشق بلبلان می‌خندی    یا در رخ معشوق نهان می‌خندی
چیزیت بدو ماند از آن می‌خندی    ای کمتر مهمانیت آب گرمی
٭٭٭
کز لذت آن مست شود بی‌شرمی    ای خالق گردون به خودم مهمان کن
گردون به کجا برد به آب گرمی    ای گوی زنخ زلف چو چوگان داری
٭٭٭
ابروی کمان و تیر مژگان داری    خورشید جبین و چهره‌ی همچون ماه
می گون لبی و چشم چو مستان داری    ای ماه اگرچه روشن و پرنوری
٭٭٭
از روشنی روی بت من دوری    وی نرگس اگرچه تازه و مخموری
رو چشم بتم ندیده‌ای معذوری    ای ماه برآمدی و تابان گشتی
٭٭٭
گرد فلک خویش خرامان گشتی    چون دانستی برابر جان گشتی
ناگاه فروشدی پنهان گشتی    ای موسی ما به طور سینا رفتی
٭٭٭
وز ظاهر ما و باطن ما رفتی    تو سرد نگشته‌ای از آن گرمیها
چون سرد شوی که سوی گرما رفتی    این شاخ شکوفه بارگیرد روزی
٭٭٭
وین باز طلب شکار گیرد روزی    می‌آید و میرود خیالش بر تو
تا چند رود قرار گیرد روزی    ای نرگس بی‌چشم و دهن حیرانی
٭٭٭
در روی عروسان چمن حیرانی    نی در غلطم تو با عروسان چمن
ز اندیشه‌ی پوشیده‌ی من حیرانی    ای نسخه‌ی نامه‌ی الهی که توئی
٭٭٭
وی آینه‌ی جمال شاهی که توئی    بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود به طلب هر آنچه خواهی که توئی    این عرصه که عرض آن ندارد طولی
٭٭٭
بگذار عمارتش بهر مجهولی    پولیست جهان که قیمتش نیست جوی
یا هست رباطی که نیرزد پولی    ای نفس عجب که با دلم همنفسی
٭٭٭
من بنده‌ی آن صبح که خندان برسی    ای در دل شب چو روز آخر چه کسی
هم شحنه و دزد و خواجه و هم عسسی    ای نور دل و دیده و جانم چونی


همچنین مشاهده کنید