یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

کچل مم‌سیاه (۳)


کچل مم سياه او را هم غلام خودش کرد و به راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسيدند به يک 'قلاب سنگ آنداز' که با قلاب سنگش تخته سنگ‌هاى بزرگ و کوچک را از جائى به جاى ديگر مى‌انداخت.
کچل مم سياه گفت: ديوانه، دست نگهدار ببينم چه کاره‌اي! اين چه وضع قلاب سنگ انداختن است؟
'قلاب سنگ انداز' دست نگه داشت و گفت: ديوانه خودتي! چشم ديدن قلاب سنگ مرا ندارى اما چشم ديدن اين را دارى که کچل مم سياه در شکار اولش چنان حيوانى شکار کرده که از يک طرفش نور مى‌پاشد و از طرف ديگرش صداى ساز و آواز به گوش مى‌رسد. اگر ببينمش غلام حلقه به گوشش خواهم شد.
'آب دريا خشک کن ' و 'سنگ آسياب چرخان ' گفت: مردک اين خودش همان کچل مم سياه است ديگر!
گفت: شما را به خدا؟
گفتند: به خدا!
کچل مم سياه او را هم غلام خودش کرد و راه افتادند.
منزل به منزل طى منازل کردند تا رسيدند به يکى که هيچ چيزش به آدميزاد نمى‌رفت و يک گوشش را زير انداز کرده بود و گوش ديگرش را روانداز و خوابيده بود.
کچل مم سياه گفت: پخمه، اين چه گوش‌هائى است که زير و رويت انداخته و خوابيده‌اي؟
'لحاف گوش' گفت: پخمه خودتي! چشم ديدن گوش‌هاى مرا ندارى که به‌جاى رختخوابم هستند و هر صدائى را از چهار فرسخى مى‌شنوند اما چشم ديدن اين را دارى که کچل مم سياه در شکار اولش چنان حيوانى شکار کرده که از يک طرفش نور مى‌پاشد و از طرف ديگرش صداى ساز و آواز بلند است. اگر ببينمش غلام حلقه به گوشش خواهم شد.
'آب دريا خشک‌کن' و 'سنگ آسياب چرخان' و 'قلاب سنگ‌انداز' گفتند: مردک، اين خودش کچل مم سياه است ديگر!
گفت: شما را به خدا؟
گفتند: به خدا!
کچل مم سياه 'لحاف گوش' را هم غلام خودش کرد و راه افتادند. آخر سر رسيدند به مملکت پادشاه فرنگ. دروازه‌ها بسته بود و قراول‌هاى زيادى اين‌طرف و آن‌طرف دروازه کشيک مى‌دادند و کسى را راه نمى‌دادند.
'قلاب سنگ‌انداز' گفت: اين‌ها کى هستند؟
کچل مم سياه گفت: اينها قراول‌هاى پادشاه فرنگند. تا کسى را نشناسند راه نمى‌دهند.
'قلاب سنگ انداز' گفت: چه گفتي! راه نمى‌دهند؟ اينها هيچ غلطى نمى‌توانند بکنند.
اين را گفت و دست برد و همهٔ قراول‌ها را گرفت و تپاند توى قلاب سنگ. قلاب سنگ را دور سرش چرخ داد و چرخ داد و ول کرد.
پادشاه فرنگ در قصرش نشسته بود با اعيان و اشراف صحبت مى‌کرد. ناگهان ديد که قشون در هوا معلق زنان دارند مى‌آيند به طرفش. همان دقيقه خبر رسيد که: اى پادشاه، چه نشسته‌اى که پنج نفر زبان‌نفهم که هيچ چيزشان به آدمى‌زاد نرفته دم دروازه ايستادند و مى‌گويند که آمده‌ايم دختر شاه فرنگ را مى‌خواهيم.
پادشاه گفت: برويد بياوريدشان پيش من.
'سنگ آسيان چرخان' پيش افتاد و ديگران پشت سرش، در حالى که در و ديوار را خرد و خراب مى‌کردند رفتند به قصر پادشاه. پادشاه ديد عجب جانورهائى هستند. گفت: حالا برويد استراحت کنيد، فردا بيائيد دخترم را به شما بدهم.
بعد وزيرش را خواند و گفت: وزير،ما نمى‌توانيم از پس اين جانوران زبان‌نفهم بربياييم. تدبير اين کار چيست؟
وزير گفت: قبله عالم به سلامت، با اينها نمى‌شود جنگ کرد. بايد حيله به کار بزنيم. فردا جارچى‌ها بيفتند توى کوچه و بازار، مردم را از کوچک و بزرگ و پير و جوان به مهمانى پادشاه دعوت کنند، آن‌وقت آشپزباشى چهل ديگ بزرگ پلو دم مى‌کند و چهلمى را آلوده به زهر مى‌کند و اين پنج نفر را هم دعوت مى‌کنيم و پلو زهرآلود را به خوردشان مى‌دهيم و مى‌کشيمشان.
حالا بشنو از کچل مم سياه و غلام‌هايش. نشسته بودند صحبت مى‌کردند که يکدفعه 'لحاف گوش' قاه‌قاه خنديد. گفتند: چه خبر است مردک! به سرت زده؟
گفت: نه. پادشاه و وزير دارند برايمان آش خوبى مى‌پزند.
گفتند: چه آشي؟
گفت: مى‌خواهند ما را زهر بدهند و بکشند....
'آب دريا خشک کن' گفت: باشد: حالا مى‌بينم....
فردا تمام مردم شهر از کوچک به بزرگ و پير و جوان در قصر پادشاه جمع شدند. کچل مم سياه و غلام‌هايش هم آمدند و در گوشه‌اى نشستند. کمى که گذشت کچل مم سياه به پادشاه گفت: پادشاه، اجازه مى‌دهى آشپزباشى من هم يک سرى به آشپزخانه بزند.
پادشاه گفت: عيبى ندارد: بفرست برود.
کچل مم سياه 'آب دريا خشک کن' را فرستاد. آشپزباشى پادشاه چهل ديک پلو را دم کرده بود که وقت خوردن برسد. چهلمى را هم زهر آلود کرده بود. دست به کمر و دستمال به شانه دم در ايستاده بود. 'آب دريا خشک کن' به او نزديک شد و گفت: آشپزباشي، من آشپزباشى کچل مم سياه هستم. اجازه مى‌دهي، سرى به ديگ‌هاى پلو بزنم.
بعد رفت سر ديگ اولي. در آن را برداشت و پشت به آشپزباشي، دست برد و يک ديگ پلو را يک لقمه کرد و گذاشت توى دهنش. بعد دومى و سومى و چهارمى را، بدون آن که آشپزباشى بوئى ببرد هر چهل ديگ را خالى کرد. آشپزباشى هنوز منتظر بود. بالاخره گفت: دم کشيده؟
'آب دريا خشک کن' گفت: دستت درد نکند! خيلى خوب دم کشيده.
بعد رفت و نشست سر جايش. پادشاه امر کرد که ناهار را بياورند. آشپزباشى رفت و در ديگ‌ها را برداشت و ديد که محض درمان يک دانه هم توى ديگ‌ها نيست. دستپاچه شد و ندانست چه خاکى بر سر کند. خبر به پادشاه رسيد. غضبناک شد و فهميد که کار، کار کچل مم سياه است. از خشم و غضب لب و لوچه‌اش را مى‌جويد. آخر سر ديد که کار خراب شده، هرکس را با زبانى به خانه‌اش برگرداندند که مهمانى امروز نيست و فرداست. کچل مم سياه هم غلام‌هايش را برداشت و رفت.
پادشاه به وزيرش گفت: وزير، چه‌کار کنيم که از دست اين زبان نفهم‌ها عاجز و بيچاره شديم، تدبير چيست؟
وزير گفت: پادشاه، بگو حمام فولاد را گرم کنند. همه‌شان را دعوت مى‌کنيم آنجا بعد درش را مى‌بنديم و از دريچهٔ بالائى آن قدر آب توى حمام مى‌ريزيم که خفه شوند.
پادشاه گفت: خوب فکرى کردي.
کچل مم سياه و غلام‌هاى حلقه به گوشش نشسته بودند حرف مى‌زدند که ناگهان 'لحاف گوش' قاه‌قاه خنديد. گفتند: چه خبر است؟ مگر به سرت زده؟
گفت:نه. پادشاه و وزير دارند برايمان آش خوبى مى‌پزند.
گفتند: چه آشي؟
گفت: مى‌خواهند حمام فولاد را گرم کنند و ما را بيندازند آنجا و خفه‌مان کنند.
'سنگ ٰآسياب چرخان' و 'آب دريا خشک کن' گفتند: باشد، حالا مى‌بينم. بعد 'سنگ آسياب چرخان' گفت: من سنگ‌هايم را هم با خودم مى‌برم.
فردا پادشاه کسى را فرستاد به دنبالشان و دعوتشان کرد به حمام فولاد. وقتى که هر پنج تاشان رفتند تو، درهاى حمام بسته شد و آب مثل سيل از دريچهٔ بالائى تو ريخت. اما 'آب دريا خشک کن' نگذاشت حتى يک قطره آب به زمين بچکد. دهنش را دم دريچه گرفته بود و همهٔ آب‌ها را مى‌خورد. آب‌ها را خورد و خورد و آخرش به 'سنگ آسياب چرخان' گفت: چرا ايستاده‌اى زل زل نگاهم مى‌کني؟ مگر نمى‌بينى دارم مى‌ترکم؟ پس آن سنگ‌هايت را براى کى نگه داشته‌اي؟
'سنگ آسياب چرخان' تا اين حرف را شنيد، سنگ‌هايش را حرکتى داد و ديوارهاى حمام فولاد ترک خورد و شکست. 'آب دريا خشک کن ' دهنش را گشود و 'پوف' کرد و ناگهان سيل جارى شد و نصف بيش‌تر مملکت پادشاه فرنگ را فرا گرفت. براى خاطر دخترت چرا اين همه مردم را به کشتن مى‌‌دهي؟ دخترت را بده ببرند، جان مردم خلاص بشود.
پادشاه فرنگ ديد چاره‌اى ندارد. کچل مم سياه را خواند دخترش را به دست او سپرد و به راهشان انداخت. کچل مم سياه دختر او را سوار کجاوه کرد و چهار غلام و خودش پاى پياده به راه افتادند. منزل به منزل رفتند تا رسيدند به نزديکى‌هاى شهر خودشان. خبر به پادشاه فرستاد که: اى پادشاه، صحيح و سالم برگشتم و دختر پادشاه فرنگ را هم آورده‌ام، بگو به پيشواز بيايند.
پادشاه امر کرد که قشون سواره و پياده به پيشواز بروند. کچل مم سياه با کبکبه و دبدبه وارد شهر شد و يک‌راست رفت به خانهٔ خودش پيش ننه‌اش. دختر را هم پيش خودش نگه داشت و به پادشاه محل نگذاشت. خبر به پادشاه رسيد که کچل مم سياه با چهار نفر زبان نفهم ديگر و دختر پادشاه فرنگ که مثل و مانندش در دنيا نيست، رفت به خانهٔ خودش و به تو هيچ اعتناء هم نکرد.
پادشاه کسى را فرستاد به دنبال کچل مم سياه که آن چهار نفر و دختر را بفرست پيش من که دختر پادشاه لايق قصر من است نه دخمهٔ دود زده و کاه‌گلى تو.
کچل مم سياه هم پيغام فرستاد که: اى پادشاه يکى از اين دو کار را بکن: يا همين دقيقه شکار اول و چهل ماديان مرا بده و از شهر برو بيرون و همه چيز را به من بسپار، يا همان‌جا بنشين تا من غلام‌هايم را بفرستم به سراغت و در اين صورت هر چه ديدى از چشم خودت ديدي. اين را هم بدان که قشون تو بيشتر از قشون پادشاه فرنگ نيست که از دست من عاجز و بيچاره شده بود.
پادشاه و وزير با هم نشستند و شور کردند و بالاخره قرار گذاشتند که اگر جانشان را سالم در ببرند کار بزرگى کرده‌اند.
بعد از رفتن آنها کچل مم سياه غلام‌هايش را برداشت و آمد بر تخت نشست و ننه‌اش را هم وزير کرد. آن وقت امر کرد شهر را آذين بستند و در خانه‌ها شمع روشن کردند و در کوه‌ها گون افروختند و هفت‌ شبانه‌روز جشن شادى و برپا کردند. بعد با دختر پادشاه فرنگ عروسى کرد و به مراد دل رسيد.
- کچل مم سياه
- افسانه‌هاى آذربايجان ـ ص ۲۸۵
- گردآورى: صمد بهرنگى و بهروز دهقانى
- انتشارات روزبهان و دنيا، ۱۳۵۸
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید