یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

ملک‌جمشید و ملک‌خورشید


يکى بود يکى نبود زير گنبد کبود دو جوان رشيد و خوش‌قامت بودند اين دو جوان با هم برادر بودند، يکى به‌نام ملک‌جمشيد و يکى به‌نام ملک‌خورشيد. روزى از روزها، وقتى از وقت‌ها ملک‌جمشيد به ملک‌خورشيد گفت:
'بيا تا با هم راهى سفر شويم و دنياى به اين قشنگى را خوب سياحت کنيم' .
ملک‌خورشيد گفت: 'پس بگذار با هم شرط و قرارى داشته باشيم و اگر به سر دوراهى رسيديم از يکديگر جدا شويم' .
ملک‌جمشيد گفت: 'پس چگونه از حال همديگر باخبر شويم' .
ملک‌خورشيد گفت: 'دو درخت نونهال در باغچه قصرمان مى‌کاريم و به سفر مى‌رويم. اگر به دوراهى رسيديم، يکى از ما برمى‌گردد و هر روز در يک وقت معين به هر دو درخت آب مى‌دهد. اگر درخت کسى که به سفر رفته خشک شد، معلوم مى‌گردد که براى او اتفاق افتاده است' .
ملک‌جمشيد موافقت کرد و هر دو بعد از کاشتن دو درخت نونهال به راه افتادند. در بين راه به دوراهى رسيدند. ملک‌جمشيد بعد از انتخاب مسير سفر به راه افتاد و ملک‌خورشيد به قصر بازگشت.
بعد از چندى ملک‌جمشيد به تک درختى سبز و خرم رسيد و در پاى درخت استراحت نمود. وقتى از خواب بيدار شد، ديد يک ابر سياه و بزرگ با سرعت به‌سوى او حرکت مى‌کند. و وقتى به او رسيد تبديل شد به پيرزنى غول‌پيکر که فاصله هر دو لبش با همديگر به چندين متر مى‌رسيد. پيرزن به ملک‌جمشيد گفت: 'اى ملک‌جمشيد باد آورده‌ات، باران آورده‌ات يا لقمهٔ چرم کافران آورده‌ات؟ من منتظر آمدنت بودم بيا و مهمان من باش تا به خانه من برويم' .
سپس ملک‌جمشيد را به خانه‌اى که پر از تار عنکبوت بود برد و نى نوک‌تيزى را به او نشان داد و گفت: 'اگر کمى از خون خود را به من بدهى در عوض جام جهان‌نمائى را که سال‌ها نزد خود نگه داشته‌ام به تو خواهم داد، تا بتوانى همه جا را زيرنظر داشته باشي' .
از آنجا که ملک‌جمشيد از حيلهٔ پيرزن بى‌اطلاع بود موافقت کرد و پيرزن با يک نَفَس، کليه خون ملک‌جمشيد را در يک کوزه نمود و جسد خشک‌شده او را در سياه‌چال انداخت.
اما بشنويد از ملک‌خورشيد. يک روز طبق معمول براى ريختن آب به پاى دو درخت نونهال آمد و با کمال تعجب ديد درختى را که ملک‌جمشيد کاشته بود کمى خشک شده است. از اين رو بى‌درنگ براى پيدا کردن او راهى سفر شد. و وقتى به دوراهى رسيد مسيرى را که ملک‌جمشيد رفته بود طى نمود. و به تک درخت مذکور رسيد، پيش خود گفت بهتر است کمى در اينجا استراحت نمايم تا بتوانم دوباره به ‌دنبال ملک‌جمشيد بروم.
بعد از مدتى با شنيدن صداى وحشتناکى از خواب بيدار شد و ديد يک ابر سياه و برزگ با سرعت هر چه تمام‌تر دل آسمان را مى‌شکافد و به‌طرف او مى‌آيد و در يک لحظه پيرزن ظاهر گشت و به او گفت: 'اى ملک‌خورشيد، باد آورده‌ات، باران آورده‌ات، يا لقمهٔ چرم کافران آورده‌ات؟ من منتظر تو بودم بيا و مهمان من باش' .
ملک‌خورشيد از جملهٔ 'لقمه چرم کافران' فهميد اين پيرزن موجود بدکنشى است. و احتمالاً از ملک‌جمشيد باخبر است. از اين رو به پيرزن گفت: 'من خودم به اينجا آمده‌ام و هميشه آرزو داشته‌ام شما را ببينم چون تبديل شدن ابر سياه به يک زن جذاب مثل شما برايم جالب و هيجان‌انگيز است' .
سپس پيرزن او را با خود به خانه برد و در آنجا آنچه را که قبلاً به ملک‌جمشيد گفته بود، به ملک‌خورشيد نيز گفت. اما ملک‌خورشيد در جواب به او گفت: 'اگر من اراده کنم مى‌توانم هزار برابر خونى که در بدن دارم به تو بدهم ولى فراموش نکن اگر نخواهم حتى يک قطره خون هم به تو نمى‌دهم' .
با شنيدن اين حرف، پيرزن به فکر فرو رفت و ملک‌خورشيد به دنبال حرف خود گفت: 'اما چون من آرزو داشتم تو را ببينم و اکنون به آرزوم رسيده‌ام، پس در اين مورد اشکالى در کار نيست. فقط مى‌خواهم بدانم تو از تمام اين کوزه‌ها کداميک را بيشتر از همه دوست مى‌داري؟'
پيرزن اشاره به يکى از کوزه‌ها کرد و گفت: 'من اين کوزه را از همه آنها بيشتر دوست مى‌دارم اما خون تو را نمى‌توانم درون آن بريزم' .
چون ملک‌خورشيد مى‌دانست که پيرزن موجود خودخواهى است و جانش را از همه‌چيز و همه‌کس بيشتر دوست مى‌دارد، لذا با اين سؤال فهميد که کوزه جان او کداميک از آنها مى‌باشد. از اين‌رو با يک حرکت سريع کوزه را به‌دست گرفت و گفت: 'مى‌خواهم اين کوزه را بشکنم' . رنگ از رخسار پيرزن پريد و با صداى لرزان گفت: 'هر چه مى‌خواهى به تو مى‌دهم فقط کوزه را سالم به‌دست من بده' .
ملک‌خورشيد درخواست نمود که ملک‌جمشيد را زنده و سالم تحويل دهد و پيرزن امر او را اطاعت کرد و ملک‌جمشيد را از چاله بيرون آورد و خون او را با نى به کالبدش رساند.
بعد از اينکه ملک‌جمشيد زنده شد. ملک‌خورشيد کوزه را بر زمين زد و پيرزن آب شد رفت به زيرزمين. دو برادر دست در گردن هم انداختند. و بعد از مدتى ملک‌جمشيد با برادرش خداحافظى کرد و راه خودش را ادامه داد و رفت و ملک‌خورشيد دوباره به قصر بازگشت.
ملک‌جمشيد چندين روز را به راه‌پيمائى و شکار گذراند تا اينکه روزى به چراگاهى رسيد که گاو سفيد و فربهى در آنجا به چرا مشغول بود. به نزديک گاو رفت و دستى به سر و روى گاو کشيد و مقدارى از شير او را دوشيد و خورد. سپس روى علف‌ها دراز کشيد و خوابيد.
نزديک غروب، گاو سفيد به بالاى سر ملک‌جمشيد آمد و سُم خود را به بدن او زد. تا بيدار شد و ديد گاو بالاى سر او ايستاده و بعد از چند لحظه به راه افتاد و در بين راه سرش را به‌طرف او برمى‌گرداند. ملک‌جمشيد با خود گفت: 'اين گاو حکماً صاحبى دارد. بهتر است به دنبال او بروم و در منزل صاحب گاو چند ساعتى را بگذرانم.
سپس به دنبال گاو حرکت نمود. بدون اينکه بداند صاحب اين گاو دختر شاه‌پريان مى‌باشد که خداوند هر چه زيبائى و نيکى است به او داده و چندين سال پيش از اين، به‌وسيله جادوگر بدکنشى که براى شاهزاده چين کار مى‌کند جادو شده و در روى زمين در قلعه‌اى زندگى مى‌کند. و بدون اجازه او نمى‌تواند اسباب عقد و عروسى شاهزاده چين و او را فراهم سازند. براى همين، جادوگر شاهزاده کبوترى را در يک چمدان حبس نمود، و در قلعه گذاشته تا هر وقت دختر شاه‌پريان رضايت داد درب چمدان را باز کند و کبوتر در چند لحظه فرسنگ‌ها راه را طى نمايد و بر روى بام قصر شاهزادهٔ چين بنشيند تا آنها به دنبال دختر بيايند و او را به قصر شاهزاده ببرند. چون دختر شاه‌پريان نمى‌خواست جادوگر شاهزاده بيش از اين او را آزار دهد از اين‌رو با بودن چمدان مذکور در قلعه، هيچ‌گونه ايرادى نگرفت تا به راحتى در روى زمين زندگى کند. خلاصه، زندگى را به راحتى مى‌گذارند تا اينکه چند ماه پيش از اين در خواب، جوان خوش‌سيمائى را مى‌بيند و يک دل نه، صد دل دلباخته او مى‌شود و عکس آن جوان را روى يکى از انگشترهايش حک مى‌نمايد. و هر روز در گوشه‌‌اى از قلعه مى‌نشيند و نقش آن جوان را نگاه مى‌کند.


همچنین مشاهده کنید