یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

در میکده با حریف قلاش (۲)


ساقی، می مهر ریز در کام    بنما به شب آفتاب از جام
آن جام جهان‌نما به من ده    تا بنگرم اندرو سرانجام
بینم مگر آفتاب رویت    تابان سحری ز مشرق جام
جان پیش رخ تو برفشانم    گر بنگرم آن رخ غم انجام
خود ذره چو آفتاب بیند    در سایه دلش نگیرد آرام
در بند خودم، نمی‌توانم    کازاد شوم ز بند ایام
کو دانه‌ی می؟ که مرغ جانم    یک بار خلاص یابد از دام
کی باز رهم ز بیم و امید؟    کی پاک شوم ز ننگ و از نام؟
کی خانه‌ی من خراب گردد؟    تا مهر درآید از در و بام
در صومعه مدتی نشستم    بر بوی تو، چون نیافتم کام
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی بنما رخ نکویت    تا جام طرب کشم به بویت
ناخورده شراب مست گردد    نظارگی از رخ نکویت
گر صاف نمی‌دهی، که خاکم    یاد آر به دردی سبویت
مگذار ز تشنگی بمیرم    نایافته قطره‌ای ز جویت
آیا بود آنکه چشم تشنه    سیراب شود ز آب رویت؟
یا هیچ بود که ناتوانی    یابد سحری نسیم کویت؟
از توبه و زهد توبه کردم    تا بو که رسم دمی به سویت
دل جست و تو را نیافت، افسوس    واماند کنون ز جست و جویت
خوی تو نکوست با همه کس    با من ز چه بدفتاد خویت؟
می‌گریم روز در فراقت    می‌نالم شب در آرزویت
بر بوی تو روزگار بگذشت    از بخت نیافتم چو بویت
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب زندگانی    پیش آر حیات جاودانی
می ده، که کسی نیافت هرگز    بی آب حیات زندگانی
در مجلس عشق مفلسی را    پر کن دو سه رطل رایگانی
شاید که دهی به دوستداری    آن ساغر مهر دوستگانی
برخیزم و ترک خویش گیرم    گر هیچ تو با خودم نشانی
ور از من غمت درآید    جان پیش کشم ز شادمانی
جان را ز دو دیده دوست دارم    زان رو که تو در میان آنی
از عاشق خود کران چه گیری؟    چون با دل و جانش درمیانی
از بهر رخ تو می‌کند چشم    از دیده همیشه دیده‌بانی
در آرزوی رخ تو بودم    عمری چو نیافتم امانی
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، ز شراب‌خانه‌ی نوش    یک جام بیاور و ببر هوش
مستم کن، آنچنان که در حال    از هستی خود کنم فراموش
ور خود سوی من کنی نگاهی    بی‌باده شوم خراب و مدهوش
سرمست شوم چو چشم ساقی    گر هیچ بیابم از لبت نوش
کی بود که ز لطف دلنوازت    گیرم همه کام دل در آغوش؟
دارد چو به لطف دلبرم چشم    می‌دار تو هم به حال او گوش
مگذار برهنه‌ام ز لطفت    در من تو ز مهر جامه‌ای پوش
چون نیست مرا کسی خریدار    مولای توام، تو نیز مفروش
دیگ دل من، که نیز خام است    بر آتش شوق سر زند جوش
در صومعه حشمتت ندیدم    اکنون شب و روز بر سر دوش
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب آتش افروز    چون سوختیم تمام تر سوز
این آتش من به آب بنشان    وز آب من آتشی برافروز
می ده، که ز باده‌ی شبانه    در سر بودم خمار امروز
در ساغر دل شراب افکن    کز پرتو آن شود شبم روز
گفتی که: بنال زار هر شب    ماتم زده را تو نوحه ماموز
چون با من خسته می‌نسازی    چه سود ز ناله‌ی من و سوز؟
دل را ز تو تا شکیب افتاد    بر لشکر غم نگشت پیروز
بخشای برین دل جگرخوار    رحم آر بدین تن غم اندوز
من می‌شکنم، تو باز می‌بند    من می‌درم، از کرم تو می‌دوز
از توبه و زهد توبه کردم    اینک چو قلندران شب و روز
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، سر درد سر ندارم    بشکن به نسیم می خمارم
یک جرعه ز جام می به من ده    تا درد کشم، که خاکسارم
از جام تو قانعم به دردی    حاشا که به جرعه سر درآرم
یادآر مرا به دردی خم    کز خاک در تو یادگارم
بگذار که بر درت نشینم    آخر نه ز کوی تو غبارم؟
از دست مده، که رفتم از دست    دستیم بده، که دوستدارم
زنده نفسی برای آنم    تا پیش رخ تو جان سپارم
این یک نفسم تو نیز خوش دار    چون با نفسی فتاد کارم
نایافته بوی گلشن وصل    در سینه شکست هجر خارم
در سر دارم که بعد از امروز    دست از همه کارها بدارم
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، دو سه دم که هست باقی    در ده مدد حیات باقی
قد فاتنی الصبوح فادرک    من قبل فوات الاعتباق
در کیسه‌ی نقد نیست جز جان    بستان قدحی، بیار ساقی
کم اصبر قد صبرت حتی    روحی بلغت الی التراق
دردا! که به خیره عمر بگذشت    نابوده میان ما تلاقی
فاستعذب مسمعی حدیثا    مذتاب بذکر کم مذاق
من زان توام، تو هم مرا باش    خوش باش به عشق اتفاقی
اشتاق الی لقاک، فانظر    لی وجهک نظرةالا لاق
بگذار که بر در تو باشد    کمتر سگک درت عراقی
استوطن بابکم عسی ان    یحطی نظرا بکم حداق
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، قدحی، که نیم مستیم    مخمور صبوحی الستیم
از صومعه پا برون نهادیم    در میکده معتکف نشستیم
از جور تو خرقه‌ها دریدیم    وز دست تو توبه‌ها شکستیم
جز جان گروی دگر نداریم    بپذیر، که نیک تنگ دستیم
ما را برهان ز ما، که تا ما    با خویشتنیم بت پرستیم
ما هرچه که داشتیم پیوند    از بهر تو آن همه گسستیم
بر درگه لطف تو فتادیم    در رحمت تو امید بستیم
گر نیک و بدیم، ور بد و نیک    هم آن توایم، هر چه هستیم
در ده قدحی، که از عراقی    الا به شراب وا نرستیم
در میکده می‌کشم سبویی    باشد که بیابم از تو بویی


همچنین مشاهده کنید