یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

طاب روح‌النسیم بالاسحار (۲)


مطرب عشق می‌نوازد ساز    عاشقی کو؟ که بشنود آواز
هر نفس پرده‌ای دگر ساز    هر زمان زخمه‌ای کند آغاز
همه عالم صدای نغمه اوست    که شنید این چنین صدای دراز؟
راز او از جهان برون افتاد    خود صدا کی نگاه دارد راز؟
سر او از زبان هر ذره    هم تو بشنو، که من نیم غماز
چه حدیث است در جهان؟ که شنید    سخن سرش از سخن پرداز
خود سخن گفت و خود شنید از خود    کردم اینک سخن برت ایجاز
عشق مشاطه‌ای است رنگ آمیز    که حقیقت کند به رنگ مجاز
تا به دام آورد دل محمود    بترازد به شانه زلف ایاز
نه به اندازه‌ی تو هست سخن    عشق می‌گوید این سخن را باز
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
عشق ناگاه برکشید علم    تا بهم بر زند وجود و عدم
بی‌قراری عشق شورانگیز    شر و شوری فکند در عالم
در هر آیینه حسن دیگرگون    می‌نماید جمال او هردم
گه برآید به کسوت حوا    گه برآید به صورت آدم
گاه خرم کند دل غمگین    گاه غمگین کند دل خرم
گر کند عالمی خراب چه باک؟    مهر را از هلاک یک شبنم
می‌نماید که هست و نیست جهان    جز خطی در میان نور و ظلم
گر بخوانی تو این خط موهوم    بشناسی حدوث را ز قدم
معنی حرف کون ظاهر کن    تا بدانی بقدر خویش تو هم
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ای رخت آفتاب عالمتاب    در فضای تو کاینات سراب
در نیاید به چشم تو دو جهان    کی به چشم تو اندر آید خواب؟
پیش ازین بی‌رخت چه بود جهان؟    سایه‌ای در عدم سرای خراب
ز استوا مهر طلعت تو بتافت    سایه از نور مهر یافت خضاب
مهر چون سایه از میان برداشت    ما چه باشیم در میان؟ دریاب
اول و آخر اوست در همه حال    ظاهر و باطن اوست در همه باب
گر صد است، ار هزار، جمله یکی است    در نیاید بجز یکی به حساب
برف خوانند آب را، چو ببست    باز چون حل شود چه گویند آب؟
آب چون رنگ و بوی گل گیرد    لاجرم نام او کنند گلاب
بر زبان فصیح هر ذره    می‌کند عشق لحظه لحظه خطاب
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
روی جانان به چشم جان دیدن    خوش بود، خاصه رایگان دیدن
خوش بود در صفای رخسارش    آشکارا همه نهان دیدن
جز در آیینه‌ی رخش نتوان    عکس رخسار او عیان دیدن
بوی او را بدو توان دریافت    روی او را بدو توان دیدن
دیدن روی دوست خوش باشد    خاصه رخساره‌ای چنان دیدن
خود گرفتم که در صفای رخش    نتوانی همه نهان دیدن
می‌توان آنچه هست و بود و بود    در رخ او یکان یکان دیدن
در خم زلف او، چه خوش باشد    دل گم گشته ناگهان دیدن!
اندر آیینه‌ی جهان باری    می‌توانی به چشم جان دیدن
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
یارب، آن لعل شکرین چه خوش است؟    یارب، آن روی نازنین چه خوش است؟
با لبش ذوق هم نفس چه نکوست؟    با رخش حسن هم قرین چه خوش است ؟
از خط عنبرین او خواندن    سخن لعل شکرین چه خوش است؟
ور ز من باورت نمی‌افتد    بوسه زن بر لبش، ببین چه خوش است؟
مهر جانان به چشم جان بنگر    در میان گمان یقین چه خوش است؟
من ز خود گشته غایب ، او حاضر    عشق با یار هم چنین چه خوش است ؟
آنکه اندر جهان نمی گنجد    در میان دل حزین چه خوش است ؟
تا فشاند بر آستان درش    عاشقی جان در آستین چه خوش است ؟
در جهان غیر او نمی‌بینم    دلم امروز هم برین چه خوش است؟
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
بی‌دلی را، که عشق بنوازد    جان او جلوه‌گاه خود سازد
دل او را ز غم به جان آرد    تن او را ز غصه بگدازد
به خودش آنچنان کند مشغول    که به معشوق هم نپردازد
چون کند خانه خالی از اغیار    آن گهی عشق با خود آغازد
زلف خود را به رخ بیاراید    روی خود را به حسن بترازد
بر لب خویش بوس‌ها شمرد    با رخ خویش عشق‌ها بازد
چون درون را همه فرو گیرد    ناگهی از درون برون تازد
با عراقی کرشمه‌ای بکند    دل او را به لطف بنوازد
تا به مستی ز خویشتن برود    به جهان این سخن دراندازد
که همه اوست هر چه هست یقین    جان و جانان و دلبر و دل و دین


همچنین مشاهده کنید