دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست؟


سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست؟    یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست؟
یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست؟    هیچم ار نیست، تمنای توام باری هست
مشنو ای دوست! که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست »
لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس    به هوس بال زد و گشت گرفتار قفس
پایبند تو ندارد سر دمسازی کس    موسی اینجا بنهد رخت به امید قبس
« به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه‌ی زلف تو گرفتاری هست »
بی‌گلستان تو در دست بجز خاری نیست    به ز گفتار تو بی‌شائبه گفتاری نیست
فارغ از جلوه‌ی حسنت در و دیواری نیست    ای که در دار ادب غیر تو دیاری نیست!
« گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست »
دل ز باغ سخنت ورد کرامت بوید    پیرو مسلک تو راه سلامت پوید
دولت نام توحاشا که تمامت جوید    کب گفتار تو دامان قیامت شوید
« هرکه عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیده است تو را، بر منش انکاری هست »
روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم    شب نباشد که ثنای تو مکرر نکنم
منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم    نزد اعمی صفت مهر منور نکنم
« صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم؟
همه دانند که در صحبت گل خاری هست »
هرکه را عشق نباشد، نتوان زنده شمرد    وآن که جانش ز محبت اثری یافت، نمرد
تربت پارس، چو جان جسم تو در سینه فشرد    لیک در خاک وطن آتش عشقت نفسرد
« باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در طبله‌ی عطاری هست »
سعدیا! نیست به کاشانه‌ی دل غیر تو کس    تا نفس هست، به یاد تو برآریم نفس
ما بجز حشمت و جاه تو نداریم هوس    ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس!
« نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست »
کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود    بیت معمور ادب طبع بلند تو بود
زنده جان بشر از حکمت و پند تو بود    سعدیا! گردن جانها به کمند تو بود
« من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود؟
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست »
راستی دفتر سعدی به گلستان ماند    طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند
اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند    وآن که او را کند انکار، به شیطان ماند
« عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
داستانی است که بر هر سر بازاری هست »


همچنین مشاهده کنید