یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا
سرگالش (سر چوپان)
سرچوپانى بود که دو پسر داشت. پسر بزرگتر تو خانه بود و پسر کوچکتر چوپانى مىکرد. دخترى را براى پسر کوچکتر نامزد کردند، اما هر کارى کردند پسر را به خانه بياورند که نامزد را ببيند، نشد که نشد. مىگفت: 'برادرم هست من ديگر بيايم چهکار کنم؟' مىگفتند: 'آخر نامزد تست، بيا ببين به دردت مىخورد يا نه، اين چه حرفىست که مىزني؟' مىگفت: 'برادرم مىداند.' |
روزى که تصميم گرفتند عروسى به راه بياندازند، بهدنبال پسر فرستادند، نيامد. مىگفت: 'هرچه برادر بزرگم گفت، قبول دارم.' |
هرطور بود پسر چوپان را به خانه آوردند. پسر نشسته بود و دختر را نگاه مىکرد و دختر ايستاده بود و پسر را نگاه مىکرد. لحظهاى گذشت. پسر رو به دختر کرد و گفت: 'بنشين خواهر جان، بنشين!' و دختر نشست. |
برادر بزرگتر وارد اتاق شد و گفت: 'چهکار مىکنيد؟' عروس از جا برخاست. اما برادر همچنان يله داده بود و دختر را نگاه مىکرد. |
برادر بزرگتر گفت: 'برادر! چرا يله دادهاي؟ يک کارى بکن.' برادر کوچکتر گفت: 'چهکار بکنم؟' برادر بزرگتر گفت: 'آخر اين زن تست، مرد حسابي!' برادر کوچکتر گفت: 'عجب! پس اين شليتهٔ قرمز زن من است؟' و بعد رو به دختر کرد و گفت: 'بنشين خواهر جان، بنشين! نمىدانستم که تو زن من هستي، داشتم فکر مىکردم براى چه تو را به اينجا آوردهاند.' |
خلاصه ... بهتدريج به هم نزديک شدند. امروز گذشت و فردا رسيد و فردا گذشت و پس فردا رسيد. پسر هر روز گله را به جنگل مىبرد. تا اينکه يک روز گفت: 'به جهنم که گله را گرگ مىخورد! به من چه. شما خانه مىمانيد و من به جنگل مىروم. يک روز هم شما برويد.' هرچه جانم دلم زدند، فايدهاى نکرد. دست به دامان عروس شدند که: 'کارى بکن اين پسر بهدنبال گله برود.' و عروس به شوهرش گفت: 'برو بهدنبال گله، اشکالى ندارد. آن چيزى را که تو مىخواهي، توى انبان مىگذارم که هر وقت احتياج داشتى دم دستت باشد.' جوان گفت: 'اگر اين کار را بکني، مىروم.' |
عروس موشى توى انبان گذاشت و در انبان را محکم بست و به چوپان تحويل داد. |
صبح که شد، چوپان لباسهايش را پوشيد و انبان را برداشت و به راه افتاد. گله را به جنگل برد و چرا داد و شب که شد، گله را به 'خوابگاه' برگرداند. با خود گفت، ببينم 'آن' در چه حال است. و همين که سر انبان را باز کرد، موش پريد و رفت توى خار و خاشاک پنهان شد. |
چوپان گفت، اى داد بر من، حالا چه خاکى به سرم بريزم که زنم مرا خواهد کشت. گله را گذاشت و دوان دوان خود را به بالاى تخته سنگى در حوالى ده رساند و فرياد زد: 'هاي، 'آن' به خانه نيامده؟' گفتند: 'چرا، آمده. خيالت راحت باشد.' |
و بعد خاطر جمع شد و برگشت و رفت و کنار گله ماندگار شد. |
- سرگالش |
- افسانههاى اشکوربالا - ص ۱۱۴ |
- گردآورنده: کاظم سادات اشکورى |
- از انتشارات وزارت فرهنگ و هنر - چاپ اول ۱۳۵۲ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |
همچنین مشاهده کنید
- شاه عباس ۵ (۲)
- مشدی رحیم و نان جو (۲)
- دو برادر خوانده
- ملکجمشید و چهلگیسو بانو یا قصهٔ چین و ماچین
- مروارید خوشه، دُرّ دو گوشه (۲)
- سه خواهری
- قصه سیاه زنگی
- کاسعلی مُرد، اما آرزویش را به گور نبرد
- کرّهٔ دریائی
- شیرزاد (۴)
- میشی که شغال را فریب داد
- دختر حاجی صیاد
- شانس
- تاشلی پهلوان
- دو خواهر
- تعبیر خواب
- پهلوان پنبه
- گلخنی
- جمیل و جمیله(۳)
- مهاجرت (۲)
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
حسین امیرعبداللهیان مصر سازمان همکاری اسلامی دولت سیستان و بلوچستان جنگ انتخابات مجلس شورای اسلامی حجاب دولت سیزدهم مجلس حسن روحانی
تهران شهرداری تهران یسنا سیل هواشناسی بارندگی سازمان هواشناسی باران فضای مجازی آتش سوزی هلال احمر آموزش و پرورش
هوش مصنوعی سلامت تورم خودرو قیمت خودرو قیمت دلار قیمت طلا مسکن دلار بازار خودرو بانک مرکزی حقوق بازنشستگان
تلویزیون صدا و سیما مسعود اسکویی مهران غفوریان موسیقی صداوسیما سریال سینمای ایران سازمان صدا و سیما
غزه رژیم صهیونیستی اسرائیل فلسطین جنگ غزه آمریکا امیرعبداللهیان انگلیس اوکراین نوار غزه ایالات متحده آمریکا یمن
فوتبال رئال مادرید پرسپولیس استقلال سپاهان لیگ برتر بازی باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس علی خطیر جواد نکونام بایرن مونیخ
اینستاگرام اپل ناسا عکاسی تبلیغات گوگل کولر
کبد چرب فشار خون