دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

رباعیات - قسمت اول (۳)


آنجا که تویی عقل کجا در تو رسد؟    خود زشت بود که عقل ما در تو رسد
گویند: ثنای هر کسی برتر ازوست    تو برتر از آنی که ثنا در تو رسد
٭٭٭
مسکین دل من! که بی‌سرانجام بماند    در بزم طرب بی می و بی‌جام بماند
در آرزوی یار بسی سودا پخت    سوداش بپخت و آرزو خام بماند
٭٭٭
از روز وجودم شفقی بیش نماند    وز گلشن جانم ورقی بیش نماند
از دفتر عمرم سبقی باقی نیست    دریاب، که از من رمقی بیش نماند
٭٭٭
یک عالم از آب و گل بپرداخته‌اند    خود را به میان ما در انداخته‌اند
خود گویند راز و خود می‌شنوند    زین آب و گلی بهانه بر ساخته‌اند
٭٭٭
در سابقه چون قرار عالم دادند    مانا که نه بر مراد آدم دادند
زان قاعده و قرار، کان دور افتاد    نی بیش به کس دهند و نی کم دادند
٭٭٭
زان پیش که این چرخ معلا کردند    وز آب و گل این نقش معما کردند
جامی ز می عشق تو بر ما کردند    صبر و خرد ما همه یغما کردند
٭٭٭
بی روی تو عاشقت رخ گل چه کند؟    بی بوی خوشت به بوی سنبل چه کند؟
آن کس که ز جام عشق تو سرمست است    انصاف بده، به مستی مل چه کند؟
٭٭٭
هر کتب خرد، که هست، اگر برخوانند    در پرده‌ی اسرار شدن نتوانند
صندوقچه‌ی سر قدم بس عجب است    در بند و گشادش همه سرگردانند
٭٭٭
قومی هستند، کز کله موزه کنند    قومی دیگر، که روزه هر روزه کنند
قومی دگرند ازین عجب‌تر ما را    هر شب به فلک روند و دریوزه کنند
٭٭٭
در کوی تو عاشقان درآیند و روند    خون جگر از دیده گشایند و روند
ما بر در تو چو خاک ماندیم مقیم    ورنه دگران چو باد آیند و روند
٭٭٭
ملک دو جهان را به طلبکار دهند    وین سود و زیان را به خریدار دهند
بویی که صبا ز کوی جانان آورد    وقت سحر آن را به من زار دهند
٭٭٭
دل جز به دو زلف مشکبارش ندهند    جان جز به دو لعل آبدارش ندهند
در بارگه وصل، جلالش می‌گفت:    این سر که نه عاشق است بارش ندهند
٭٭٭
در بند گره‌گشای می‌باید بود    ره گم شده، رهنمای می‌باید بود
یک سال و هزار سال می‌باید زیست    یک جای و هزار جای می‌باید بود
٭٭٭
مازار کسی، کز تو گزیرش نبود    جز بندگی تو در ضمیرش نبود
بخشای بر آن کسی، که هر شب تا روز    جز آب دو دیده دستگیرش نبود
٭٭٭
ای جان من، از دل خبرت نیست، چه سود؟    در عالم جان رهگذرت نیست، چه سود؟
جز حرص و هوی، که بر تو غالب شده است    اندیشه‌ی چیز دگرت نیست، چه سود؟
٭٭٭
حاشا! که دل از خاک درت دور شود    یا جان ز سر کوی تو مهجور شود
این دیده‌ی تاریک من آخر روزی    از خاک قدم‌های تو پر نور شود
٭٭٭
دل دیدن رویت به دعا می‌خواهد    وصلت به تضرع از خدا می‌خواهد
هستند شکرلبان درین ملک بسی    لیکن دل دیوانه تو را می‌خواهد
٭٭٭
ای از کرمت مصلح و مفسد به امید    وز رحمت تو به بندگان داده نوید
شد موی سفید و من رها کرده نیم    در نامه‌ی خود بجای یک موی سفید
٭٭٭
یاری که نکو بخشد و بد بخشاید    گر ناز کند و گر نوازد شاید
روی تو نکوست، من بدانم خوشدل    کز روی نکو بجز نکویی ناید
٭٭٭
عالم ز لباس شادیم عریان دید    با دیده‌ی گریان و دل بریان دید
هر شام، که بگذشت مرا غمگین یافت    هر صبح، که خندید مرا گریان دید
٭٭٭
این عمر، که برده‌ای تو بی‌یار بسر    ناکرده دمی بر در دلدار گذر
جانا، بنشین و ماتم خود می‌دار    کان رفت که آید ز تو کاری دیگر
٭٭٭
افتاد مرا با سر زلفین تو کار    دیوانه شدم، به حال خویشم بگذار
دل در سر زلفین تو گم کردستم    جویای دل خودم، مرا با تو چه کار؟
٭٭٭
اندیشه‌ی عشقت دم سرد آرد بار    تخم هجرت ز میوه درد آرد بار
از اشک، رخم ز خاک نمناک‌تر است    هر خار، که روید گل زرد آرد بار
٭٭٭
در واقعه‌ی مشکل ایام نگر    جامی است تو را عقل، در آن جام نگر
ترسم که به بوی دانه در دام شوی    ای دوست، همه دانه مبین دام نگر
٭٭٭
ای در طلب تو عالمی در شر و شور    نزدیک تو درویش و توانگر همه عور
ای با همه در حدیث و گوش همه کر    وی با همه در حضور و چشم همه کور
٭٭٭
اندر همه عمر خود شبی وقت نماز    آمد بر من خیال معشوق فراز
برداشت ز رخ نقاب و می گفت مرا:    باری، بنگر، که از که می‌مانی باز؟
٭٭٭
دل ز آرزوی تو بی‌قرار است هنوز    جان در طلبت بر سر کار است هنوز
دیده به جمالت ارچه روشن شد، لیک    هم بر سر آن گریه‌ی زار است هنوز
٭٭٭
بیزار شد از من شکسته همه کس    من مانده‌ام اکنون و همان لطف تو بس
فریاد رسی ندارم، ای جان و جهان    در جمله جهان بجز تو، فریادم رس
٭٭٭
ای دل، سر و کار با کریم است، مترس    لطفش چو خداییش قدیم است، مترس
از کرده و ناکرده و نیک و بد ما    بی سود و زیان است، چه بیم است؟ مترس


همچنین مشاهده کنید