دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

رباعیات - قسمت اول


با آنکه خوش آید از تو، ای یار، جفا    لیکن هرگز جفا نباشد چو وفا
با این همه راضیم به دشنام از تو    از دوست چه دشنام؟ چه نفرین؟ چه دعا؟
٭٭٭
عیشی نبود چو عیش لولی و گدا    افکنده کله از سر و نعلین ز پا
پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدا    بگذاشته از بهر یکی هر دو سرا
٭٭٭
ای دوست، به دوستی قرینیم تو را    هر جا که قدم نهی زمینیم تو را
در مذهب عاشقی روا نیست که ما:    عالم به تو بینیم و نبینیم تو را
٭٭٭
ای دوست، فتاد با تو حالی دل را    مگذار ز لطف خویش خالی دل را
زیبد به جمال تو خود بیارایی دل    زیرا که تو بس لایق حالی دل را
٭٭٭
سودای تو کرد لاابالی دل را    عشق تو فزود غصه حالی دل را
هر چند ز چشم زخم دوری، ای بینایی    نزدیک منی چو در خیال دل را
٭٭٭
تا با توام، از تو جان دهم آدم را    وز نور تو روشنی دهم عالم را
چون بی‌تو بوم، قوت آنم نبود    کز سینه به کام خود برآرم دم را
٭٭٭
تا ظن نبری که مشکلی نیست مرا    در هر نفسی درد دلی نیست مرا
مشکل‌تر ازین چیست؟ که ایام شباب    ضایع شد و هیچ منزلی نیست مرا
٭٭٭
دل بر تو نهم، زنم بداندیشان را    وز تو نبرم ستیزه‌ی ایشان را
گر عمر مرا در سر کار تو شود    عهد تو به میراث دهم خویشان را
٭٭٭
از باده‌ی عشق شد مگر گوهر ما؟    آمد به فغان ز دست ما ساغر ما
از بسکه همی خوریم می را بر می    ما درسر می شدیم و می در سر ما
٭٭٭
ای روی تو آرزوی دیرینه‌ی ما    جز مهر تو نیست در دل و سینه‌ی ما
از صیقل آدمی زداییم درون    تا عکس رخت فتد در آیینه‌ی ما
٭٭٭
گل صبح دم از باد برآشفت و بریخت    با باد صبا حکایتی گفت و بریخت
بد عهدی عمر بین، که گل ده روزه    سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت
٭٭٭
عشق تو ز دست ساقیان باده بریخت    وز دیده بسی خون دل ساده بریخت
بس زاهد خرقه پوش سجاده نشین    کز عشق تو می بر سر سجاده بریخت
٭٭٭
ای جمله‌ی خلق را ز بالا و ز پست    آورده ز لطف خویش از نیست به هست
بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه؟    در سایه‌ی عفو تو چه هشیار و چه مست؟
٭٭٭
پیری ز خرابات برون آمد مست    دل رفته ز دست و جام می بر کف دست
گفتا: می نوش، کاندرین عالم پست    جز مست کسی ز خویشتن باز نرست
٭٭٭
گفتم: دل من، گفت که: خون کرده‌ی ماست    گفتم: جگرم، گفت که: آزرده‌ی ماست
گفتم که: بریز خون من، گفت برو    کازاد کسی بود که پرورده‌ی ماست
٭٭٭
ماییم که بی‌مایی ما مایه‌ی ماست    خود طفل خودیم و عشق ما دایه‌ی ماست
فی‌الجمله عروس غیب همسایه‌ی ماست    وین طرفه که همسایه‌ی ما سایه‌ی ماست
٭٭٭
آن دوستی قدیم ما چون گشته است؟    مانده است به جای؟ یا دگرگون گشته است؟
از تو خبرم نیست که با ما چونی    باری، دل من ز عشق تو خون گشته است
٭٭٭
در دام غمت دلم زبون افتاده است    دریاب، که خسته بی‌سکون افتاده است
شاید که بپرسی و دلم شاد کنی    چون می‌دانی که بی تو چون افتاده است؟
٭٭٭
هرگز بت من روی به کس ننموده است    این گفت و مگوی مردمان بیهوده است
آن کس که تو را به راستی بستوده است    او نیز حکایت از کسی بشنوده است
٭٭٭
معشوقه و عشق عاشقان یک نفس است    رو هم نفسی جو، که جهان یک نفس است
با هم نفسی گر نفسی بنشینی    مجموع حیات عمر آن یک نفس است
٭٭٭
دل رفت بر کسی که بی‌ماش خوش است    غم خوش نبود، ولیک غمهاش خوش است
جان می‌طلبد، نمی‌دهم روزی چند    جان را محلی نیست، تقاضاش خوش است
٭٭٭
عشق تو، که سرمایه‌ی این درویش است    ز اندازه‌ی هر هوس‌پرستی بیش است
شوری است، که از ازل مرا در سر بود    کاری است، که تا ابد مرا در پیش است
٭٭٭
شوقی، که چو گل دل شکفاند، عشق است    ذهنی، که رموز عشق داند، عشق است
مهری، که تو را از تو رهاند، عشق است    لطفی، که تو را بدو رساند، عشق است
٭٭٭
بیمار توام، روی توام درمان است    جان داروی عاشقان رخ جانان است
بشتاب، که جانم به لب آمد بی‌تو    دریاب مرا، که بیش نتوان دانست
٭٭٭
این دوره‌ی سالوس، که نتوان دانست    می‌باش به ناموس، که نتوان دانست
خاکی شو و کبر را ز خود بیرون کن    پای همه می‌بوس، که نتوان دانست
٭٭٭
پرسیدم از آن کسی که برهان دانست:    کان کیست که او حقیقت جان دانست؟
بگشاد زبان و گفت: ای آصف رای    این منطق طیر است، سلیمان دانست
٭٭٭
کردیم هر آن حیله که عقل آن دانست    تا راه توان به وصل جانان دانست
ره می‌نبریم و هم طمع می نبریم    نتوان دانست، بو که نتوان دانست
٭٭٭
چشمم ز غم عشق تو خون باران است    جان در سر کارت کنم، این بار آن است
از دوستی تو بر دلم باری نیست    محروم شدم ز خدمتت، بار آن است


همچنین مشاهده کنید