یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا
آستر، رویه را نگاه میدارد؛ نه رویه آستر را
پادشاهى بود که سه دختر داشت. روى از آنها پرسيد: 'آيا رويه آستر را نگاه مىدارد يا آستر رويه را؟' . دختر بزرگ و دختر ميانى هر دو گفتند: رويه آستر را نگاه مىدارد. اما دختر کوچکتر گفت: آستر رويه را نگاه مىدارد. پادشاه از جواب دختر کوچکتر غضبناک شد و به وزير گفت که دستور دهد در شهر جار بزنند هر جوان زيبائى که در شهر هست به قصر بيايد. و به دختر اولى و دومى گفت: هر کدام از جوانها را که پسنديديد به طرف آنها يک ترنج پرتاب کنيد. به اين ترتيب دو دختر بزرگتر شوهران خود را انتخاب کردند و پس از يک جشن عروسى مفصل به خانهٔ بخت رفتند. پس از مدتى شاه دستور داد جار بزنند هر چه کور و کچل و شل هست در قصر حاضر شوند. مأموران شاه در خانهٔ پيرزنى پسر تنبل و بىعرضهاى را يافتند که توى زنبيلى در تنور خانه جا خوش کرده بود. او را خدمت پادشاه آوردند. پادشاه امر کرد که دختر کوچک را به عقد آن پسر درآوردند و دختر را به خانهٔ پيرزن فرستادند. |
دختر با کاردانى و تلاش، کمکم پسر را وادار بهراه رفتن و کار کردن کرد. پسر هم خيلى زرنگ شد و کار او بالا گرفت. تا اينکه نوکر يک تاجر شد و همراه او و چند تاجر ديگر به سفر رفت. رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آن نه آبى بود و نه آباداني. در آن بيابان چاهى بود که هر کس داخل آن مىشد ديگر بالا نمىآمد. تاجرها بين خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود چه کسى بايد داخل چاه شود. بالأخره حسن پس از اينکه از اربابش نوشته گرفت که پس از بيرون آمدن از چاه نصف مالالتجارهاش را به حسن بدهد، وارد چاه شد. وقتى توى چاه رفت ديد تختى در ته آن گذاشته شده و ديوى روى آن نشسته است. فورى سلام کرد. ديو گفت: 'اگر سلام نکرده بودى لقمه اول من بناگوشت بود.' سپس پرسيد: 'کجا خوش است؟' حسن گفت: 'آنجا که دل خوش است.' ديو خيلى خوشش آمد و به اول چند دانه انار داد. حسن از چاه آب کشيد و بالا فرستاد و صحيح و سالم از چاه بيرون آمد و نيمى از مالالتجارهٔ ارباب خود را صاحب شد. |
تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند تا به شهرى که مىخواستند رسيدند، وارد کاروانسرائى شدند. شب که شد تاجرها رفتند دنبال خوشگذرانى اما حسن روى بارهاى خود خوابيد. کاروانسرادار در زير زمين چهل دزد را پنهان کرده بود تا مال هر تاجرى را که به کاروان سرا وارد مىشود، بدزدند. اين را اينجا داشته باشيد. |
وقتى حسن از چاه درآمد، دو تا از انارها را توسط قاصدى براى مادر و آن دختر فرستاد. قاصد انارها را به خانهٔ حسن برد. دختر يکى از انارها را باز کرد ديد پر از دانههاى ياقوت است. معمارباشى را خبر کرد و گفت که قصرى بسازد بزرگتر و قشنگتر از قصر پادشاه. |
'اما بشنويد از حسن' . نيمههاى شب حسن سر و صدائى شنيد. چشم باز کرد و ديد از دريچهاى که در زمين کاروانسرا نصب شده بود چهل دزد بيرون آمدند و همهٔ مال و اموال تاجرها را بردند به زيرزمين. فردا صبح که تاجرها متوجه شدند بارهاى آنها دزديده شده است به حاکم شکايت بردند. چند روزى گذشت و اموال تاجرها پيدا نشد. حسن به تاجرها گفت مىتوانم بارهاى شما را پيدا کنم بهشرطى که نوشته بدهيد من 'تاجرباشي' شما بشوم و يک دهم اموال را هم به خودم بدهيد. تاجرها قبول کردند. |
حسن پيش حاکم رفت و گفت من مىتوانم اموال تاجرها را پيدا کنم بهشرط آنکه يک روز حکومت خود را به من بدهي. حاکم قبول کرد. حسن در لباس حاکم به کاروانسرا رفت و اموال تاجرها را از آن زيرزمين بيرون آورد. با اين کار بر ثروت حسن افزوده شد. |
حسن براى اينکه در شهر خودش جائى براى نگهدارى اموال خود درست کند به خانه برگشت. در آنجا فهميد که دختر قصر باشکوه و بزرگى ساخته است. خيلى خوشحال شد. دختر به او گفت: وقتى به اينجا آمدى به ديدن پادشاه برو. اولين نفرى هم که پادشاه را دعوت مىکند بايد تو باشي. حسن قبول کرد. برگشت و بارهاى خود را آورد. و پس از مدتى پادشاه را به قصر خود دعوت کرد. دختر، قصر را بهخوبى آراست. پادشاه وارد که شد ديد عجب دبدبه و کبکبهاي! عجب بريز و بپاشي! پيش خودش گفت: اى کاش اين تاجرباشى داماد من بود. در اين موقع دختر از پشت پرده بيرون آمد و پادشاه فهميد که اين دختر خودش است. قرار شد دختر به قصر پادشاه برگردد و دوباره با عزت و احترام و جشن عروسى مفصل به خانهٔ تاجرباشى برود. مدتى گذشت. روزى دختر به پادشاه گفت: فهمديد که حق با من بود و آستر است که رويه را نگاه مىدارد. اين من بودم که آن پسر کچل و بىدست و پار را به اينجا رساندم. پادشاه دهان دختر را بوسيد و چند ده شش دانگ را هم به او بخشيد. |
- آستر، رويه را نگاه مىدارد؛ نه رويه آتسر را. |
- سى افسانه از افسانههاى محلى اصفهان ص ۱۱ - ۱ |
- گردآوردنده: اميرقلى اميني |
- به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |
همچنین مشاهده کنید
- طیِ لب طلا (۲)
- دختری که از دهانش یاسمن و سوسن میریخت
- پادشاه و دختر چوپان
- کاکل زری، دندان مروارید
- دان انار
- یک گردو بینداز بیاید (۲)
- گنجشک
- مار و پیرمرد فقیر
- مروارید خوشه، دُرّ دو گوشه
- گنجشکی که دنبال پرزورترین میگشت
- قصهٔ باباخارکن
- مطیع و مطاع
- کچل و طلسم
- کچل خروسچران
- حکیمباشی قیافهشناس
- پادشاه و وزیر
- گرگ سادهلوح
- بُزی
- آب حیات و بختک
- شاه عباس و چهار درویش
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران حسین امیرعبداللهیان حجاب سازمان همکاری اسلامی انتخابات جنگ امیرعبداللهیان مجلس شورای اسلامی دولت سیزدهم مجلس حسن روحانی افغانستان
هواشناسی زاهدان سیل تهران شهرداری تهران فضای مجازی باران یسنا سامانه بارشی آتش سوزی سازمان هواشناسی هلال احمر
قیمت خودرو مالیات ارز خودرو قیمت دلار بانک مرکزی تورم مسکن دلار قیمت طلا بازار خودرو حقوق بازنشستگان
تلویزیون جهان دفاع مقدس صدا و سیما مهران غفوریان موسیقی صداوسیما سریال سینمای ایران سازمان صدا و سیما
غزه اسرائیل رژیم صهیونیستی فلسطین جنگ غزه حماس ترکیه اوکراین انگلیس نوار غزه ایالات متحده آمریکا یمن
فوتبال پرسپولیس رئال مادرید استقلال سپاهان لیگ برتر بارسلونا باشگاه پرسپولیس بازی باشگاه استقلال علی خطیر جواد نکونام
هوش مصنوعی اینستاگرام اپل ناسا عکاسی تبلیغات گوگل مایکروسافت
توت فرنگی کبد چرب