دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

مقامهٔ سکباجیه (۳)


بزاز: بشارت باد مر ترا که به مقصد اصل رسيديم، و موقف وصل ديديم، دل خوشدار که تا سراى ما بسى نيست، و در راه خوف کسى نه، که اين محلّه همکيشان منند و بيشتر خويشان من ...
شعر
فَقَدْرُ المَرْءِ تُظْهَرُ بِالأقرِبْ فَلاَ تَقُل اَلأقارِبُ کاَلْعَقَارِبْ
اِذا مَا اَلَمرءُ ساعَدَهُ بَنُوهْ فَقَدْ ناَلَ المَطالِبَ و اَلمَئآرِبْ
پس رسيديم به کوچه‌اى باريک، و دهليزى تنگ و تاريک! ...
گفت: قِفْ مکانَک وَ خُذ عِناَنَک بُشَرفات جنات رسيدى در نگر! و از عرفات به غرفات آمدى بگذر! ...
از بعد ساعتى با چراغى نيم‌مرده بيرون آمد و آواز داد که دراي: و مپاى که رنج‌ها به برآمد و گنج‌ها بدر! ...
چون هر دو از شارع قديم به حريم آمديم مرا در گوشه‌اى بماند، و در بيغوله‌اى بنشاند، خود با عروس به بازى و با کودکان به طنازى مشغول شد! ...
چون زمانى ببود و ساعتى بياسود، بيامد و گفت: بدان و آگاه باش و غُربَا را چون من پشت و پناه، که اين سراى من که مى‌بيني، و دروى بى‌خوف و رنج مى‌نشيني، در عهد قديم زندانى عظيم بوده است، خونيان را در اين حجره نشاندندى و سرهاى مردمان بدين خاک فشاندندي! هنوز در زير اين خاک هزار سر بى‌باک و شخص ناپاکست، و من اين [سراي] را به لطايف‌الحيل، و دقايق‌العمل، به‌دست آورده‌ام، و چون صيادان به حيايل و شست. ورثهٔ صاحب‌دار را بر سر دار برده‌ام، و بسى غمز و سعايت بکار ... [تا] با هزار رنگ و نيرنگ، اين خانه را به چنگ آورده‌ام، و هنوز يکى از آنها که خصم اين خانه است طرح (کذا - ظ: طريح) اين ويرانه است (اين سجع اخير بليغ نيست و شايد چيزى از آن افتاده باشد زيرا اشارهٔ ويرانه معلوم نيست به کجا است) ... و اين بدان مى‌گويم که تا نصيحت بپذيرى و پند گيرى و بدانى که کسب مال بى‌غصب و وبال نتوان کرد، و شربت خمر صاف از گزاف نتوان خورد!
- [من]: فَنعُوذُ بِاللهِ من لَئيمٍ شَبع، و من دَنيٍّ زَمعُ!!! ...
[بزاز] - بعد از آنکه [سراى را] بدين وجه به‌دست آوردم، جمله را پست کردم، ديگرباره هست کردم، امانات فقرا، و ودايع ضعفا بر اين در و دکان (دکان: در قديم به معنى سکو و تختگاه بوده است) و صحن و ايوان به‌کار برده‌ام، و بر اين يک رواق که به رسم عراق کرده‌ام سيم پنجاه مسلمان انفاق کرده‌ام ...
غربا بَرْخِ اين چه شناسند؟ و اُدَبا نِرخ اين چه دانند؟! ...
کار کرد اين در و ديوار، روزنامه‌اى است، و پرداخت اين رنگ و نگار دفترخانه‌اى امشب خط‌خط بر تو بخوانم و حرف‌حرف با تو برانم، تا چون دَرْج‌دَرْج من بخوانى قدر و اَرجْ من بداني! ...
باش تا ساعتى بچريم، و سکباى موعود بخوريم، پس روى به‌کار و دست به‌شمار بريم! ...
آنگاه اين سخن بنهاد و بخاست و طشت و آفتابه بخواست پس گفت: بدان که اين طشت را در بازار دِمِشق (۱) به هزار عشق خريده‌ام، و اين آبدستان را به هزار دستان به‌دست آورده‌ام و اين دستار که پرستار در گردن دارد، در طرايف فروشان طبرستان بخريده‌ام، و از ميان هزار يکى بگزيده‌ام و ...
(۱) . از قرينهٔ دمشق که عشق آورده است معلوم مى‌شود که از قديم ايرانيان اين شهر را به خلاف اعراب تلفظ مى‌نموده‌اند. سعدى عليه‌الرحمه هم دمشق و عشق را قافيه بسته است.
مرا در غلواى آن وحشت و اثناى آن دهشت کار به جان آمده بود و کارد به استخوان رسيده!
دل جفت تاب گشته و تن را به تب آمده دم در دهان رسيده و جان با لب آمده
چون تنور سينه بدين آتش بتفت، و ميزبان از پى ترتيب خوان برفت [با خود] گفتم: ...
اَلْفرِارُ مِنْ سُنَنِ المُرسَلينِ ... هنوز وصف قِرد و خَنُّور و تابه و تَنّور، مانده است و مجمل و مفصّل آن ناخوانده؟ ... هنوز شراب اين به‌دست ساقى است و وصف ديگران باقى هيزم که سوخته است؟ و آتش که افروخته است؟ طبخ سکبا از که آموخته است؟ و حوائج کدام بقال فروخته است؟ سرکه از کدام انگور است، و عسل از کدام زنبور؟ اصل نان از کدام گندمست و از خمير چندم؟ ... آب آن از کدام سبو است و اصل آن از کدام حوض و جو؟! ثمر از کدام شجرست و کاسه از کدام حجر ... خرّاط خوانش که بوده است، و خياط، سفره‌اش چگونه دوخته است.
اگر کار بدين تفصيل کشد، اين تلخى به جان شيرين رسد! ... از اين قضاى مُبرم جز گريز روى نيست، و از اين بلاى محکم جز پرهيز بوى نه ...
دست بر در نهادم و بند بسته را بگشادم، و تن به قضا و قدر دادم، و راه راست بگرفتم و به تک مى‌رفتم! ...
بزاز چون صرير دريافت، فرزين‌وار بر اثر من بشتافت ... من چون صيد دام گسسته و مرغ از قفس جسته، همگى همت در دويدن و همهٔ نهمت در پريدن مصروف داشته! ...
چون ميزبان بسيار گوبتک و پو، مرا درنيافت، عنان طلب برتافت، و من بادوار بساط زمين مى‌رفتم و با خود اين بيت مى‌گفتم:
آن به که ز من فارغ و آزاد شوى زيرا که مرا نيابى ار باد شوى
چون بر صوب صواب بازگشتن نتوانستم، در آن مضايق راه ندانستم، چون اُشتر عشواء (العشواء: مؤنث‌الاعشى و الناق: التى لاتبصرامامها ... -اقرب الموارد) قدم در جرّ و جو مى‌نهادم، و چون مست شيدا در شب يلدا بر در و ديوار مى‌افتادم، تا آن ضلالت بدان کشيد، و آن جهالت بدان انجاميد که فوجى از عَسس بر درِ حَرَس، از پيش و پس، به من رسيدند، و به زخم چوبم گريان کردند، و چون سيرم عريان! ... سروپا برهنه در زندان شحنه کردند و به‌دست جلاّدم سپردند، تا دو ماه در آن چاه زندان با دزدان و رندان بماندم، و هيچ دوست از حال من آگاه نه، و کس را به سوى من راه نه! ... تا روزى بهر دفع بينوائى به اسم گدائى مرا بر در زندان آوردند و براى کديه و دريوزه بر پاى کردند، کندهٔ بر پاى و خرقه‌اى در بر و کلاه ژنده‌اى در سر، نمد بر پشت، و کاسه در مشت، بر شارع اعظم ايستادم، و کاسهٔ دريوزه بر دست نهادم (۲) اتفاق را همشهرئى به من رسيد و تيزتيز در من نگريد، چون چشم دوّم‌بار بينداخت مرا بشناخت و به چشم عبرت در من نگريست، و بر احوال و اهوال من زارزار بگريست پنداشت که شورى يا فسادى انگيخته‌ام، و يا خونى به ناحق ريخته‌ام!
چون صورت حال بشنيد، معلوم کرد که آن زلّت چندان تَبَعَتْ (تبعت: به سه فتحه عاقبت و بازپرس بعد) و ذخيره ندارد، و آن جنايت اِثمْ کبيره نه! (در پايان اين قرينه ضعف تأليف و حذف ناجايز پيداست)
(۲) . از اين چند سطر به خوبى مى‌توان از اوضاع زندگى شبانه و انتظامات شهر و رسم زندان و زندانيان در قرن پنجم و ششم هجرى واقف گرديد.
برفت و خبر به ديگر ياران برد، و قدم نزد بَوّات و احتساب (کذا) بيفشرد، تا غرباى شهر برآشفتند، و اين سخن را با والى گفتند، و مثالى از ايمر عَسَس به وکيل حَرَس آوردند، و مرا بعد از دو ماه از زندان بيرون کردند! ...
چون از آن سختى رهاِيش (۳) يافتم و از آن رنج و بدبختى به آسايش رسيدم، از مسجد آدينه آغاز کردم و شکرانهٔ آن خلاص را به اخلاص نماز دوگانه بگزاردم، و عهدى مؤکّد و نذرى مّبد کردم که هرگز با انا و اباى سکبا (کذا فى جميع النسخ و اباى سکبا از قبيل 'سنگ حجرالاسود' است!) در هيچ خانه ننشينم، و در هوشيارى و مستى روى هيچ ميزبان بازارى نبينم! ...
(۳) . اين اسم مصدر کم استعمال است و به‌جاى آن 'رهائي' معمول بوده و مى‌باشد و قاضى آن را براى ايراد سجع 'آسايش' آورده است.
اى اصحاب و احباب قصهٔ غصّهٔ من با سکباى مختصر و ابتر يکى از هزار و اندکى از بسيارست، و اين عهد و نذر از اسلام و دين، بعد از اين فرمان فرمان شماست و سرو و جان، رهن پيمان شما.
بر هر دل از اين حال بس رنج و درد رسيد و هر يک بر اين غم بسيار دم سرد کشيد، گفتند اى کيمياى رنجورى بدين عربده معذورى و بدين اضطراب مشکورى و بدانچه گفتى مشهور. هر يک نذر کرديم و سوگند خورديم که از آن اِبا نخوريم و در اِنا ننگريم، بى‌سِکبا آن شب بسر برديم و آن شام به سحر آورديم ... آن شب تا روز اين حديث در پيش افکنده بوديم و چون شمع گاه در گريه و گاه در خنده بوديم - چون عذرا رومى روز بدرخشيد و قدم زندگى شب بلخشيد، پير با صبح نخستين همعنان شد و چون شب گذشته از ديده‌ها نهان.
از بعد آن ندانم چرخش کجا کشيد با واقعات حادثه کارش کجا رسيد
در گفتگوى نفس و طبيعت کجا افتاد در جستجوى نقش بد آمد کجا دويد


همچنین مشاهده کنید