دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

نمونه‌ای از نثر گلستان (۲)


اما صاحب دنيا به عين عنايت حق ملحوظ است و به حلال از حرام محفوظ، من همانا که خود تقرير اين سخن نکردم، و برهان و بيان و بيان نياوردم، انصاف از تو توقع دارم، هرگز ديده‌اى دست دعائى بر کتف بسته، يا بينوائى به زندان در نشسته، يا پردهٔ معصومى دريده، يا کفى از معصم بريده، الا به‌علت درويشي؟ شيرمردان را به حکم ضرورت در نقب‌ها گرفته‌اند و کعب‌ها سُفته، و متحمل است آنکه يکى را از درويشان نفس اماره طلب کند چو قوت احصانش نباشد بعصيان مبتلا گردد، که بطن و فرج توأم يعنى فرزند يک شکم‌اند، مادام که اين يکى برجايست آن دگر برپاى است، شنيدم که درويشى را با حدثى بر خبثى بگرفتند، با آنکه شرمسارى برد بيم سنگسارى بود گفت اى مسلمانان قوت ندارد که زن کنم و طاقت نه که صبر کنم، چه کنم لا رهبانيّته فى‌الاسلام، وز جمله مواجب سکون و جمعيت درون که مر توانگر را ميسر مى‌شود يکى آنکه هر شب صنمى در برگيرد که هر روز بدو جوانى از سر گيرد، صبح تابان را دست از صباحت او بر دل، و سرو خرامان را پاى از خجالت او در گل،
بخون عزيزان فرو برده چنگ سرانگشت‌ها کرده عناب رنگ
محال است که با حسن طلعت او گرد مناهى گردد، يا قصد تباهى کند.
دلى که حور بِهِشتى ربود و يغما کرد کسى التفات کند بر بتان يغمائى
مَن کانَ بَيْن يَدَيهِ ما اَشْتهى رُطَبٌ يُغنيه ذلک عَنْ رَجْم العَناقيدِ
اغلب تهى‌دستان دامن عصمت به معصيت آلايند و گرسنگان نان ربايند.
چون سگ درنده گوشت يافت نپرسد کين شتر صالح است يا خر دجّال!
چه مايه مستوران به‌علت درويشى در عين فساد افتاده‌اند، و عرض گرامى بباد زشت نامى برداده.
با گرسنگى قوت پرهيز نماند افلاس عنان از کف تقوى بستاند
حاتم طائى که بيابان نشين بود اگر شهرى بودى از جوش گدايان بى چهره شدى و جامه بر او پاره کردندى! گفتا نه که من بر حال ايشان رحمت مى‌برم! گفتم نه که بر مال ايشان حسرت مى‌خورى! مادر اين گفتار، و هر دو بهم گرفتار، هر بيدقى که براندى به دفع آن بکوشيدمى، و هر شاهى که بخواندى به فرزين بپوشيدمى، تا نقد کيسهٔ همت در باخت، و تير جعبهٔ حجت همه بينداخت.
هان تا سپر نيفکنى از حملهٔ فصيح کو را جز آن مبالغهٔ مستعار نيست
دين ورز و معرفت که سخندان سجع‌گوى بر در سلاح دارد و کس در حصار نيست
تا عاقبت‌الامر دليلش نماند، ذليلش کردم دست تعدى دراز کرد، و بيهوده گفتن آغاز کرد و سنت جاهلان است که چون به دليل از خصم فرو مانند سلسلهٔ خصومت بجنبانند چون آزر بُت تراش که به حجت با پسر بر نيامد به جنگش برخاست، که لَئن لَمْ تَنتِهِ لاَرجمنّک دشنامم داد سقطش گفتم! گريبانم دريد، زنخدانش گرفتم!
او در من و من درو فتاده خلق از پى ما دوان و خندان
انگشت تعجب جهانى از گفت و شنيد ما بدندان
القصه مرافعهٔ اين سخن پيش قاضى برديم، و به حکومت عدل راضى شديم، تا حاکم مسلمانان مصلحتى بجويد، و ميان توانگران و درويشان فرقى بگويد، قاضى چه حيلت ما بديد و منطق ما بشنيد سر به جيب تفکر فرو برد و پس از تأمل بسيار برآورد و گفت: 'اى آنکه توانگران را ثنا گفتى و بر درويشان جفا روا داشتى، بدانکه هرجا که گلست خار است، و با خمر خمارست، و بر سر گنج مار است، و آنجا که دُرّ شاهوار است نهنگ مردم‌خوار است، لذت عيش دنيا را لذعهٔ اجل در پس است و نعيم بهشت را ديوار مکاره در پيش.
جور دشمن چکند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خار و غم و شادى بهم‌اند
نظر نکنى در بوستان که بيد مشگست و چوب خشک، همچنين در زمرٔ توانگران شاکرند و کفور و در حلقهٔ درويشان صابرند و ضجور.
اگر ژاله هر قطرهٔ دُر شدى چو خر مهره بازار ازو پر شدى
مقربان حق جل و علا توانگرانند درويش سيرت، و درويشانند توانگر همت، و مهين توانگران آنست که غم درويش خورد و بهين درويشان آنست که کم توانگر گيرد، وَ مَنْ يَتوکّل عَلَى‌الله فَهُوَ حَسْبُه پس روى عتاب از من به جانب دوريش آورد و گفت: 'اى که گفتى توانگران مشتغل‌اند و ساهى و مست ملاهى، نَعَمْ طايفه‌اى هستند بر اين صفت که بيان کردى، قاصر همت کافرن نعمت که ببرند و بنهند، و نخورند و ندهند و گر به مثل باران نبارد يا طوفان جهان بردارد با اعتماد مکنت خويش از محنت درويش نپرسند و از خداى عزوجل نترسند و گويند:
گر از نيستى ديگرى شد هلاک مرا هست، بط را ز طوفان چه باک؟
وَرَاکباتُ نِياقُ فِى هَوادَجها لَمْ يَلتَفِنِن اِلَى مَنْ غَاسَ فِى الکَثَبِ
دونان چو گليم خويش بيرون بردند گويند چه غم گر همه عالم مردند!؟
قومى بر اين نمط که شنيدى و طايفه‌اى خوان نعمت نهاده و دست کرم گشاده، طالب نامند و معرفت و صاحب دنيا و آخرت، چون بندگان حضرت پادشاه عالم عادل مؤيد مظفر منصور مالک ازمّه انام، حامى ثغور اسلام، وارث ملک سليمان اعدل ملوک زمان، مظفرالدنيا والدين اتابک ابى‌بکر سعدادام‌الله ايامَه و نصّر اعلامَه.
پدر به‌جاى پسر هرگز اين کرم نکند که دست جود تو با خاندان آدم کرد
خداى خواست که بر عالمى ببخشايد ترا به رحمت خود پادشاه عالم کرد
قاضى چون سخن بدين غايت رسانيد وز حد قياس ما اسب مبالغه در گذرانيد، به مقتضاى حکم قضا رضا داديم، و از مامضى درگذشتيم، و بعد از مجارا طريق مُدارا گرفتيم و سر به تدارک بر قدم يکديگر نهاديم، و بوسه بر سر و روى هم بداديم، و ختم سخن بر اين بود:
مکن ز گردش گيتى شکايت ‌اى درويش که تيره‌بختى اگر هم بر اين نسق مردى
توانگرا چون دل و دست کامرانت هست بخور ببخش که دنيا و آخرت بُردى (۱)
(۱) . از ص ۱۷۶ گلستان، طبع و تصحيح فروغى


همچنین مشاهده کنید