دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

بز فضول


يکى بود يکى نبود. غير از خدا کسى نبود. خانواده‌اى بودند که در ده زندگى مى‌کردند. پس از مدتى براى پسرشان عروسى آوردند. يک روز، تمام اهل خانواده براى کارى به شهر رفتند و عروس تنها در خانه ماند. ظهر که شد عروس مشغول خوردن ناهار بود که ناگهان بادى از دستش در رفت. بزغاله‌اى در گوشهٔ اتاق بود و داشت سر تکان مى‌داد. عروس ناگهان دو دستى بر سر خود کوبيد و خيال کرد که بزغاله مى‌خواهد جريان را به شوهرش بگويد. چه کنم. چه نکنم. فکرى به خاطرش رسيد. رفت و تمام زيور آلاتى را که داشت، يعنى گردنبند و مهرهاى رنگارنگ خود را به گردن و شاخ بز آويزان کرد. پس از اين کار عروس رفت و خود را در گوشه‌اى پنهان کرد. عصر که شد مادر شوهر از راه رسيد و هر چه گشت عروس را پيدا نکرد. به گوشهٔ اتاق نگاه کرد. ديد که گردنبند و مهره‌هاى عروس همه به شاخ و گردن و بزغاله آويزان شده است. اين طرف بگرد، آن طرف را زير و رو کن. عاقبت پس از مدتى عروس را پيدا کرد و با تعجب از او پرسيد: 'چرا اين‌کار راکردي؟ چه شده؟ چرا گردنبندت را به گردن بزغاله آويزان کرده‌اي؟'
عروس‌هاى هاى‌ بناى گريه را گذاشت و گفت حال و احوال قضيه از اين قرار است. 'من کار کردن و بزغاله شنيد و من هم گردنبندم را به او دادم تا به کسى نگويد.'
مادر شوهر مدتى فکر کرد و گفت: 'عيبى ندارد. من هم به تو کمک مى‌کنم تا کسى از اين قضيه بوئى نبرد. به‌خصوص پدر شوهرت که خيلى آدم بدجنسى است.'
مادر شوهر هم رفت و گردنبند و دستبند خود را به گردن و شاخ بزغاله آويزان کرد. در اين هنگام بزغاله شروع کرد به بع‌بع کردن. آن‌دو دستپاچه شدند و سراسيمه رفتند و خودشان را پنهان کردند.
پدرشوهر به خانه وارد شد. اين سو آن سوى خانه را گشت و کسى را پيدا نکرد. اما ناگهان چشمش به بزغاله افتاد که به شاخ و گردنش دستبندهائى آويزان شده است و مشغول پريدن به اين طرف و آن طرف و بازى کردن است. پدر شوهر گردنبند و دستبند زن و عروس خود را شناخت.
پس از مدتى جستجو عاقبت زن و عروسش را پيدا کرد و از آنها پرسيد: 'چه شده؟ چه خبر. اينها که مى‌بينم خواب است يا بيداري.'
زن و عروس ناچار شدند که حال قضيه را براى او هم بگويند و گفتند که اين کار را کرديم تا شما نفهميد. پدر شوهر گفت: 'حالا من خوبم. بيايد کارى بکنيم تا پسر نفهميد.'
پس پدر شوهر هم لباسش را درآورد و به تن بزغاله کرد. بزغاله از لباس‌ها ناراحت بود و طاقت نمى‌آورد و مرتب بع‌بع و ناله مى‌کرد.
مادرشوهر و پدرشوهر و عروس رفتند و خودشان را پنهان کردند.
پس از مدتى پسر آمد. چون کسى را پيدا نکرد، چشمش به بزغاله افتاد که لباس پدرش را رويش انداخته‌اند و گردنبند و دستبند مادر و زنش هم به گردن و شاخ بز آويزان است. اين طرف برو و آن‌طرف و عاقبت آنها را پيدا کرد و از آنها پرسيد که: 'چه خبر شده، اين بزغاله چرا اينطور شده.'
آنها هم پس از مدتى سرخ و بنفش و سفيد شدن گفتند که بابا ماجرا را از اين قرار است که عروس اين کار را کرده است.
پسر که ديد اينها چه کارى کرده‌اند خيلى ناراحت شد و گفت: 'آخر بابا بزغاله که حرف نمى‌زند. آخر اين چه کارهائى است که شما کرده‌ايد.' و چون ديد که زندگى کردن با آنها مشکل است از شهر زد و رفت بيرون.
رفت و رفت تا به دهى رسيد. يک نفر را که از کنار ديوارى مى‌گذشت صدا کرد و گفت که گرسنه‌ام. به‌من کمى غذا بدهيد. رفتند و باديهٔ بزرگى برايش آوردند. درون باديه را نگاه کرد. ديد به اندازهٔ يک ماست‌خورى غذا در ته ديگ ريخته‌اند. چون خيلى گرسنه بود، ناچار آن را خورد و باديه را شست و کنار ديوار گذاشت.
صاحب‌خانه که آمد ديد بله، ظرفه شسته و تميز در کنارى گذاشته شده. ناگهان فرياد زد مردم برسيد که اين مرد معجزه کرده است. مرد هم که ديد نزديک است زير دست و پا له بشود و همهٔ لباس‌هايش را پاره‌پاره بکنند و به‌عنوان شفا ببرند، ناگهان فکرى به خاطرش رسيد و داد زد که بابا من به‌جاى اين معجزه پول مى‌گيرم. و به اين وسيله مقدارى پول به‌دست آورد. و شستن ظرف را به آنها ياد داد و با خود گفت زندگى کردن با اينها هم مشکل است. کسى که نداند ظرف شستن چگونه است به درد زندگى کردن نمى‌خورد. و به‌راه افتاد.
رفت و رفت و رفت تا به يک ده ديگر رسيد. ديد که در يک طرف ده مردم بزن و بکوب به‌راه انداخته‌اند و عروسى است. در طرف ديگر شين (شيون) و واويلا است. و مردم عزادارى مى‌کنند.
رفت و نزديک و پرسيد: 'بابا اين بزن و بکوب چيست و اين شيون و عزادارى براى چيست آخر؟' گفتند که عروس ما ماشاءالله خيلى قد بلند است و اتاق هم درش کوتاه است و حال تصميم گرفته‌ايم که از پاى عروس ببريم يا از سرش. اين است که خانواده عروس از آن طرف شيون و عزادارى مى‌کنند و عزا دارند.
مرد گفت: 'کمى پول به‌من بدهيد تا مشکلتان را حل کنم و يادتان بدهم که چه کنيد. ديگر نمى‌خواهد از پايش يا از سرش ببريد.'
آنها هم خيلى خوشحال شدند و گفتند: 'اگر اين کار را بکنى هر چه داريم به تو مى‌دهيم.'
مرد رفت و با کف دست پس گردن عروس و سرش را خواباند و او را به داخل کرد و دوبار هم اين عمل را تکرار کرد و عروس را به اتاق داخل و خارج کرد مردم ديدند که بابا يارو معجزه کرده است. پول زيادى به او دادند و با سلام و صلوات دورش را گرفتند. مرد با خود فکر کرد و ديد که زندگى کردن با اينها هم مشکل است و به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت تا به آبادى ديگر رسيد. خسته و کوفته بود ودر کنار يک خانه‌اى نشست. صاحبخانه بيرون آمد و گفت: 'عمو تو را به خدا از کجا آمده‌اي. رسيدن بخير' .
مرد که خيلى ناراحت و غصه‌دار بود. از غصهٔ دلش گفت: 'از جهنم آمده‌ام.'
صاحب‌خانه ناگهان به او گفت: 'تو را به‌خدا همين جا بمان تا من برگردم.' و رفت به زن خود گفت که: 'چه نشسته‌اي. يک نفر از جهنم آمده است. نمى‌روى احوال پدرت را بپرسي؟!'
زن گفت: 'چرا. تو را به‌خدا زودتر برويم و حال و احوال بپرسيم.'
هر دو به نزد مرد گرفتند و زن رو کرد به او و گفت: 'عمو تو را به خدا تو که از جهنم آمده‌اى پدرم در آنجا چه مى‌کرد؟'
مرد گفت: 'والا خانم. پدرت مى‌خواست در جهنم دکان سبزى‌فروشى باز کند ولى مايه نداشت.'
زن با دستپاچگى گفت: 'خوب پدرم چقدر مايه مى‌خواست. تو را به على بگو تا بدهم.'
مرد گفت: 'هر چه بيشتر بدهى دکان بهترى باز مى‌کند. بيشتر بده بد که نيست.'
زن گفت: 'باشد.' رفت و هزار تومن پول داشت، به او داد ولى مرد کمى سر خود را خاراند و گفت: 'خانم. اين پول به اين سادگى که به آنجا نمى‌‌رسد. عوارض و ماليات را هم بايد بدهى تا سالم به دستش برسد.'
زن رفت و مقدارى ديگر پول از شوهر خود قرب و چرب (دله دزدي) کرد و آمد و به او داد.
در اين موقع کلفت خانه از او پرسيد: 'تو را به خدا مادرم چه مى‌کند. در جهنم او را نديدي؟'
مرد گفت: چرا او هم مى‌خواست پشم‌ريسى کند ولى پول نداشت که پشم بخرد.'
کلفت هم رفت و چند ماه حقوق خود را برداشت و چند ماه ديگر را هم پيشکى از خانم خانه گرفت و آورد و به مرد داد و گفت: 'اينها را به مادرم برسان تا به پشم‌ريسى خود برسد.'
مرد با خود فکرى کرد و گفت: 'اينها که نمى‌دانند که جهنم چطور جائى است و کسى نمى‌تواند به آنجا پول ببرد؛ و آنها هم که مى‌خواستند سر و پاى عروسشان را ببرند؛ و آنها که نمى‌توانستند ظرف بشويند؛ اينها هم اين‌طور هستند. پس زن و پدر و مادر خودم زياد تقصيرى ندارند. آنها باز هم فهميده‌تر هستند. بهتر است نزد آنها بازگردم و با خود آنها زندگى کنم.'
کلاش خود را ور کشيد و به طرف ده خودش به‌راه افتاد.
- بز فضول
- افسانه‌ها، نمايشنامه‌ها و بازى‌هاى کردى - جلد اول - ص ۵۱
- گردآورنده: على‌اشرف درويشيان
به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)


همچنین مشاهده کنید