پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی


بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی    به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی
دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی    که خاک مرده بازآید در او روحی و ریحانی
به جولان و خرامیدن درآمد سرو بستانی    تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی
به هر کویی پری رویی به چوگان می‌زند گویی    تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم    به چوگانم نمی‌افتد چنین گوی زنخدانی
بیار ای باغبان سروی به بالای دلارامم    که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آن گه    که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی
کمال حسن رویت را صفت کردن نمی‌دانم    که حیران باز می‌مانم چه داند گفت حیرانی
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی    کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی
طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن    که دردت را نمی‌دانم برون از صبر درمانی


همچنین مشاهده کنید