یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

خویش را در کوی بیخویشی فکن


خویش را در کوی بیخویشی فکن    تا ببینی خویشتن بی خویشتن
جرعه‌ئی برخاک می خواران فشان    آتشی در جان هشیاران فکن
هر کرا دادند مستی در ازل    تا ابد گو خیمه بر میخانه زن
مرغ نتواند که در بندد زبان    صبحدم چون غنچه بگشاید دهن
باد اگر بوی تو بر خاکم دمد    همچو گل برتن بدرانم کفن
از تنم جز پیرهن موجود نیست    جان من جانان شد و تن پیرهن
آنچنان بدنام و رسوا گشته‌ام    کز در دیرم براند بر همن
سر عشق از عقل پرسیدن خطاست    روح قدسی را چه داند اهرمن
جز میانش بر بدن یک موی نیست    وز غم او هست یک مویم بدن
باغبان از ناله‌ی ما گومنال    ما نه امروزیم مرغ این چمن
معرفت خواجو ز پیر عشق جوی    تا سخن ملک تو گردد بی سخن


همچنین مشاهده کنید