شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

سیف‌الملک(۲)


براى اين کار، وزير چهل روز از سيف‌الملک مهلت خواست. پس از آن به نزد پادشاه آمد و او را در جريان گفتگوهايش با سيف‌الملک گذاشت. آنها تصميم گرفتند سوارانى به هر سوى بفرستند. جستجوى سواران چهل روز به طول انجاميد. آنها به همه جا سرزدند و از همه‌کس پرس و جو کردند اما کسى از گلستان باغ ارم و شاهبال شاه خبر نداشت.
سيف‌الملک، به محض شنيدن خبر بى‌نتيجه بودنِ کار جستجوى چهل‌روزهٔ سواران دربار، به حال جنون افتاد و جامه‌هاى خود را دريد و به اطرافيانش حمله‌ور شد و حتى وزير را نيز به باد کتک و ناسزا گرفت.
پادشاه نيز به محض شنيدن اين خبر، از شدت غم و اندوه به بستر بيمارى افتاد و دستور داد سيف‌الملک را زندانى کنند. چند روز به همين منوال گذشت. سرانجام پادشاه، وزير را فراخواند و پرسيد: 'وزير چه کنم که با دست خود فرزند دلبندم را به بند کشيده‌ام؟ اين کار باعث ناراحتى روحى و عذاب وجدانم شده است.'
وزير گفت: 'پادشاه به سلامت! چاره‌اى نيست جز آنکه او را از زندان آزاد کنيم تا گشت و گذارى کند، شايد ياد بديع‌الجمال از خاطرش محو شود.'
پادشاه دستور داد پسرش سيف‌الملک را به حضور او بياورند. درهاى زندان را به روى پسر گشودند و او را به حضور پدر آوردند.
شاه با لحنى سرشار از مهربانى به پسر خود گفت: 'فرزندم! سواران ما از هر سو به جستجوى محبوب تو روانه شدند. اما متأسفانه هيچ کجا دخترى به‌نام بديع‌الجمال نيافتند. از اين خيال دست بشوي، در عوض دختر هر پادشاهى را در هر گوشه از دنيا بخواهى فوراً برايت به خواستگارى خواهم رفت.'
'پادشاها! به من و صاحب فرصتى بده تا به قصد يافتن او روانه شويم و اگر جستجوى ما نتيجه‌اى نداد باز خواهيم گشت.'
وزير با ديدن بى‌ميلى شاه گفت: 'شاها! فرصت اين جستجو را به آنها بده تا خود از يافتن او مأيوس شوند و بازگردند.'
پادشاه، ناچار به اين کار رضايت داد و دوازده هزار سرباز به همراه آن دو روانه کرد. سيف‌الملک و صاحب با پدر و مادر خود وداع گفته به راه افتادند، رفتند و رفتند تا به ولايت چين رسيدند. خبر به پادشاه چين رسيد: پسر فرمانرواى مصر، سيف‌الملک، به همراه سربازانش در نزديکى شهر اطراق کرده و مستقر شده است.
پادشاه چين پس از شنيدن اين خبر، وزيرش را پيش آنها فرستاد. وزير به ديدار سيف‌الملک آمد و گفت: 'اميدوارم نيت شما در آمدن به سرزمين ما خير باشد.'
سيف‌الملک پاسخ داد: 'مگر پادشاه شما تا اين حد ترسو است که با رسيدن هر تازه‌واردى بيمناک مى‌شود و مى‌خواهد نيت او را جويا شود.'
وزير گفت: 'بله، کمى ترسوست.'
سيف‌الملک گفت: 'اگر مى‌دانستم پادشاه شما ترسوست هرگز وارد اين سرزمين نمى‌شدم.'
وزير گفت و گفته‌هاى سيف‌الملک را براى پادشاه بازگو کرد. پادشاه به همراه وزير، نزد سيف‌الملک آمد و سيف‌الملک هم با عزت و حرمت از او استقبال کرد. پادشاه چين از سيف‌الملک و لشکريانش خواست تا مدتى مهمان او باشند و به سيف‌الملک گفت: 'چون جوان شجاع و برازنده‌اى هستي، من دخترى دارم که مايلم تو را به دامادى برگزينم.'
سيف‌الملک در جواب گفت: 'من دختر تو را چون خواهر خود مى‌دانم ليکن تقاضائى دارم. اگر اجازه دهيد مى‌خواهم از پيران جهان‌ديدهٔ کشور شما سراغ سرزمينى را بگيرم.'
پادشاه دستور داد تا همهٔ پيرمردهاى جهان‌ديده و باتجربهٔ آن سرزمين را در محلى گرد آورند.
سيف‌الملک از آنها پرسيد: 'آيا نام شاهبال شاه و مکانى به نام گلستان باغ ارم را شنيده‌ايد؟'
گفتند: 'چنين اسمى را تا کنون نشنيده‌ام.'
يکى از آنها گفت: 'پيرمردى را مى‌شناسم که چهار هزار سال عمر کرده است. شايد او بداند.'
به دستور پادشاه چين، پير چهار هزارساله را حاضر کردند.
سيف‌الملک از او پرسيد: 'پدر جان! آيا نام شاهبال شاه و گلستان باغ ارم را شنيده‌اي؟'
پير گفت: 'آري، براى رسيدن به آنجا بايد به‌سمت مشرق برويد. اول به گلستان باغ ارم و سپس به گلستان ارم خواهيد رسيد. آنجا بسيار دور است. براى رسيدن به آنجا بايد از سرزمين‌هاى زيادى عبور کنيد.'
سيف‌الملک و صاحب از شنيدن اين خبر بسيار شادمان شدند. به امر پادشاه، پنجاه کشتى را در اختيار آنها گذاشته شد. تا از راه دريا به سفر خود ادامه دهند. هفت‌شبانه‌روز در دريا راه پيمودند تا اينکه روز هشتم طوفان شديدى درگرفت. امواج سهمگين دريا کشتى‌ها را در کام خود کشيد و آنها را تکه‌تکه کرد. صاحب به اتفاق دوازده نفر روى قسمتى از بدنهٔ کشتى خود را از مرگ نجات دادند. سيف‌الملک هم به همراه چهار نفر ديگر بر روى تخته‌پاره‌اى که از کشتى جدا شده بود زنده ماندند، در حالى‌که هيچ‌يک از وضع ديگرى خبر نداشت. امواج دريا هر کدامشان را به‌سوئى برد.
صاحب از سرزمين نامعلومى سردرآورد که ساکنينش مردمى غيرعادى بودند مردم آنجا به تصور اينکه صاحب و همراهانش پرنده‌ هستند آنها را دستگير کردند و نزد پادشاه آنها را تکه‌پاره کرد و خورد. اما صاحب زنده ماند. او را به‌عنوان پيشکش نزد پادشاه سرزمين همسايه فرستاد. صاحب را در حالى‌که در قفس زندانى شده بود به 'دولت‌شاه' دادند. اما دولت‌شاه چيزهائى در مورد آدم‌ها و سرزمين‌هاى ديگر مى‌دانست. روى اين اصل از حال و وضع او جويا شد. صاحب هم تمام سرگذشت خود را از سير تا پياز شرح داد. پادشاه گفت: 'جوان! من هم مثل تو روى تخته‌پاره‌اى که از يک کشتى به‌جا مانده بود، به اين سرزمين رسيده‌ام. اول خدمتگزار پادشاه بودم، اما سرانجام، خود پادشاه شدم. تو نيز نزد من بمان تا پس از مرگ من جانشينم شوي.'
هنگام غروب، صاحب با شگفتى بسيار ديد که سنگ و چوب بر در خانه‌ها مى‌کوبند. همهمهٔ شديدى مانند زلزله همه‌جا را فراگرفته بود. پادشاه به صاحب گفت: 'نگران نباش. اهالى اين سرزمين روزها آدميزاد هستند و شب‌ها اجنه.'
آنها صاحب را به سوى ولايت 'سرانديب' بردند تا در آنجا بماند.
و اما بشنويد از سيف‌الملک. او همان‌طور که روى تخته‌پارهٔ کشتى در دريا سرگردان بود. به جزيره‌اى رسيد و در آنجا براى ادامهٔ سفر خود يک کشتى ساخت. شب هنگام با همراهانش در درون کشتى خوابيده بود که ناگهان درنده‌اى به داخل کشتى آمد و يکى از همراهان او را تکه‌پاره کرد. درندگان مانند سيل به‌سوى آنها هجوم آوردند. آنها از اين مهلکه نيز خود را رهانيدند و به راه خود ادامه دادند. چهل روز به همين ترتيب راه پيمودند تا به جزيرهٔ ديگرى رسيدند. هنگام شب باز درنده‌اى که بر روى شش پا راه مى‌رفت به‌طرف آنها حمله‌ور شد و يکى از اطرافيان سيف‌الملک را خورد، همين‌طور درنده‌ها همهٔ همراهان او را از بين بردند.
سيف‌الملک به دشوارى خود را از چنگ آنها نجات داد و خود را به جزيرهٔ ديگرى رساند. در آنجا غذائى پيدا نمى‌شد. آنقدر گرسنه ماند که نزديک بود از شدت گرسنگى از بين برود. در همين هنگام سيمرغى به‌طرف او حمله کرد و او را به منقار گرفت و به هوا بلند شد. سيمرغ مى‌خواست طعمهٔ خود را به بچه‌هاى گرسنه‌اش برساند، اما وقتى به نزديکى لانه‌اش رسيد اژدهائى را ديد که از درخت بالا مى‌رود تا به بچه‌هايش آسيب برساند و آنها را بخورد. فوراً سيف‌الملک را به زمين انداخت و به‌طرف اژدها حمله‌ور شد. درگيرى سختى درگرفت، آن دو چنان همديگر را زخمى کردند تا اينکه هر دو از پاى درآمدند.


همچنین مشاهده کنید